«𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝐭𝐞𝐧»

3 0 0
                                    

فصل اول/قسمت دهم
(پرده اول)
آهنگ اين قسمت:
Scala & kolancy brothers-nothing else matters
اسم اين قسمت:
•|غرق شده در گذشته|•
(آينده)
درد درد!
تكرار مكرر
قطره قطره!
منجمد شدن يك ذره ديگه...
تو درد دست و پا ميزنى مگه نه؟
يخ زدى
مثل قلبت..
تنها چيزى كه حس ميكنى زهرى كه تو وجود منجمد شده..
چيزى كه صداش مياد از تو سرته نه از دخترى كه بهت زل زده..
اون دستشو روى شيشه تكيه داده و بغض كرده و ميگه:"دلم برات تنگ شده..."
در همين حال
مردى كه روى لباش سيگار تكيه داده وارد اتاق چوبى سرد ونم كرده ميشه
يك كام عميق از سيگارش ميگيره و مى پرسه:"
همه چيز خوبه؟"
دختر اشكاشو پاك ميكنه و ميگه:"جسما اره!
ولى روحى نميدونم  حتى كجاس!"
پسر دختر و به آغوش ميكشه سرشو بوس ميكنه و ميگه:"منم دلم تنگ شده.."
(حال)
در همين حوالى يكم جلوتر از قصه ى اون دو نفر،توماس گوشه اى پناه برده و بيهوشه
از درد به خودش مى پيچه ميخواد خارج بشه از اين جهنم اما نميتونه...
تا درى باز ميشه
فقط يه چيز بدتر مياد سراغش...
يه خاطره بدتر...
يه چيزى مثل واقعيتى كه فراموش شده...
از دور قصه اى ميخواد روايت شه..
اما توماس بلند ميشه درحالى كه از درد دستش مى پيچه به خودش...
به سمت در ميره...
و از تو آيينه به خاطره گذشته خيره ميشه و در حالى كه دستشو چنگ ميزنه ميگه:"نميخوام ياد بياد.."
باز دوباره مياد
و با صداى قدماش توماس داد ميزنه:"
از اينجا برو ريموند"
ريموند نزديك به توماس ميشه
و به چشم هاى بغض آلودش خيره ميشه
و ميگه:"من نمى خوام مجبورت كنم هيولا كوچولو"
توماس در حالى كه آتيش تو چشماش سايه انداخته و اشك آلود داد ميزنه:"خفه شو"
انگار كه درد داشت باز خودشو نشون ميداد،اشك از چشماى توماس ناگهان جارى ميشه و اون زمزمه وار ميگه:"من كردم"
ريموند بهش نگاه ميكنه
بعد توماس ميخنده و ميگه:"به اين معنى نيست كه نميشه ازش فرار كرد.."
بعد شروع ميكنه خنديدن و بعد مى شينه روى زمين و ميگه:"نميدونم ميخواى باهام چيكار كنى!
ولى من نميرم!
نميزارم يادم بياد نميزارم تموم بشه
من اينجا ميمونم براى هميشه نمى تونى جلومو بگيرى ريموند!"
ريموند لبخند ميزنه يه قدم به سمت عقب ميره و ميگه:"اينو يادت نره تنها كسى كه ميتونه شكستت بده خودتى ..."
و بعد يه جورى كه انگار داره تظاهر ميكنه ميگه:"توماس!"
و بعد دور ميشه..
توماس در و به شدت مى بنده و قفلش ميكنه
در همون لحظه يك نفر فراخوانده ميشه
و به سمت توماس ميره
توماس به سمت اون آدم ميره و كليد ميزاره توى دستاش و ميگه:"مثل همون موقع كه قايمش كردى از بين ببرش..
نميخوام ببينمش!"
طرف مقابل با رضايت كليد و تو دستاش ميگيره قدم به قدم از توماس دور ميشه
و سپس توماس با آرامش به زمين مى افته و داخل حسرت و ناكامى هاى گذشته غرق ميشه
بهتره گاهى حسرت ها
پاك نشن
گاهى نياز هست با فرار كردن ازشون
قوى تر شيم
و گاهى بيشتر از ديروز بهش اعتياد پيدا كنيم
مثل اون!كه روانى گذشته و عاشق پشت كردن بهش بود!
و اون
و من
همين خواهيم موند
تا وقتى كه جرئت داشته باشيم از پشت در رد بشيم
تا بتونيم آدم بهترى باشيم!
از گذشته نبايد فرار كرد!
با گذشته بايد زندگى كرد
نه متلعق...
اما به صورتى
كه هرگز صورت مسئله پاك نشه
(پايان قسمت دهم و پرده اول)

•𝐍𝐄𝐕𝐄𝐑 𝐄𝐕𝐄𝐑𝐖𝐀𝐊𝐄•🦋(هرگز بيدار نشو)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora