«𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝐬𝐞𝐯𝐞𝐧𝐭𝐞𝐞𝐧»

5 0 0
                                    

فصل اول/قسمت هفدهم
آهنگ اين قسمت:
Billie eillish-no time to die
اسم اين قسمت:
•|خدانگهدار اليوت|•
(پرده اول)
بنجامين آخرين تيكه موهاى توماس و با قيچى گرفت و كوتاه كرد بعد قيچى رو كنار گذاشت و تا پهناى صورتش لبخند زد و به سمت توماس برگشت و گفت:"خدا ميدونه چقدر دلم برات تنگ شده بود!"
توماس با چشماش خنديد
خيلى عجبيه كه يه نفر با چشماش بخنده نه؟
اون از همون آدم ها بود كه با چشماش حرف ميزد
وقتى غمگين بود چشماش مى گفت!وقتى عصبانى بود باز چشماش مى گفت و هميشه چشماش بودن كه ثابت ميكردن اون خوشحاله و الان واقعا اون خوشحال بود كه بنجامين و مى ببينه.
توماس از جاش بلند شد دستى به موهاش كشيد و خودشو تو آيينه اى كه به ديوار چسبيده بود نگاه كرد و در حالى كه آروم و زيرلب حرف ميزد گفت:"اوه چقدر عوض شدم.."
بنجامين لبخند زد ناگهان ويبره دستبندشو تو دستش حس كرد و متوجه شد كه بايد از همه ى اين لحظه هاى خوب بگذره و بره
اون خوب مى دونست كه اگه واقعا دوسش داره بايد براى كمك بهش كمتر كنارش باشه...
توماس با حالت ذوق كه بنجامين و كاملا متعجب كرده بود داشت باهاش حرف ميزد و بهش مى گفت كه اونم دلش تنگ شده براش اون دائم داشت از پرنس ادوارد حرف ميزد و اين موضوع داشت بنجامين و عصبى ميكرد اون لباشو روى هم فشار داد و گفت:"تام!تام با توام"
توماس سكوت كرد و به بنجامين خيره شد و پرسيد:"چى شده؟"
"من بايد برم بعدا باهم صحبت مى كنيم"
"وايسا چرا دارى ميرى؟
ما تازه بعد از شش ماه داريم باهم حرف ميزنيم!"
بنجامين حرفى نزد و از كلبه خارج شد اون بغض كرده بود و اشك از چشماش مى لغزيد اما اون اشكاشو پاك كرد و شروع كرد پلك زدن،حس از دست دادن دوباره همه چيز داشت اون ديوونه ميكرد با خودش مى گفت'من تازه همه چيزو كنار هم دارم چرا بايد از دستش بدم'
[فلش بك/چندسال قبل]
همه دور هم داخل حياط هميلتون نشسته بودن روى زيرانداز اليوت خنديد و زد توى سره بنجامين و گفت:"هى خرخون حالا با اين همه پذيرش كدومو ميرى؟بروكلين يا نيويورك يا ييل؟يا شايدم ميخواى برى انگليس يا يه جاى ديگه..."
بنجامين لبشو خيس كرد و ريز خنديد و گفت:"شايد اصلا نخوام برم دانشگاه!"
برايان اخم كرد و گفت:"هى بن بهترين فرصت زندگيتو اينجورى خراب..."
النا وسط حرف برايان پريد و گفت:"بى چرا ميزنى تو ذوقش؟
اون مختاره كه هر تصميمى كه ميخواد بگيره مگه همه بايد درس بخونن؟!"
توماس شونه هاشو داد بالا و گفت:"مهم اين كه آدم دلش چى ميخواد واقعا!آرزوها مهم تر از درس خوندن تو اين دانشگاه هاى افاده اى!"
بنجامين به خاطر توماس و النا احساس دلگرمى كرد لبخندى به پهناى صورتش زد و گفت:"مرسى اِل و مرسى تام!
من دلم نميخواد يه جا محدود بمونم ميخوام بهتر دنيارو بشناسم برم دنيارو ببينم راجبشون بنويسم!
عكاسى كنم من واقعا همينو ميخوام!"
اليوت لبشو كج كرد و به صورت تحقير آميزى به بنجامين نگاه كرد و گفت:"بنجى ميدونى كه من چقدر دوست دارم خوب؟"
بنجامين لبخند زد و با تعجب پرسيد:"منظورت چيه؟!"
"اين تصميم پدر و خوشحالش نميكنه بنجى!اين به ضررته!"
"باز شروع شد خواسته ها و چيزهايى كه پدر دوست داره!تا حالا فكر كرده ماها چى دوست داريم اليوت؟!تا حالا فكر كردى كه خودت واقعا چى دوست دارى؟!"
اليوت سكوت كرد لبشو خيس كرد اومد حرفى بزنه
اما نمى تونست بگه همه خواسته اش اين هست كه پدر ببينتش!
پس از خواسته اش صرف نظر كرد و به بنجامين گفت:"خوبه يه نفرم بخواد از  بين ما پنج نفر بره دنبال چيزى كه آرزوشه داداش كوچولو!"
بنجامين لبخند زد و گفت:"فقط ميمونه چطور پدر و دست به سر كنم!"
النا خنديد و گفت:"باهم انجامش ميديم مثل هميشه بن!"
برايان توماس هم سرشونو تكون دادن توماس زد به شونه اليوت و گفت:"باهم يه راه حلى پيدا ميكنيم براش مگه نه؟"
اليوت ابروهاشو داد بالا و گفت:"حتما تو منو دارى كنارت بنجى"
بنجامين با خوشحالى اليوت و بغل كرد و گفت:"باورم نميشه كه توام كنار منى اليوت باورم نميشه!"
اليوت بهت زده به اطرافش نگاه كرد به خاطر اين بغل نا به هنگام بعد لبخند زد و دستشو پشت بنجامين گذاشت احساس قدرت ميكرد احساس عشق ميكرد و حتى احساس خوشبختى!
اما يه چيزى تو وجودش مى گفت 'اين كافى نيست تو بيشتر ميخواى '
بنجامين از آغوش اليوت خودشو خارج كرد و با خوشحالى به خواهر و و برادراش نگاه كرد...
(پايان فلش بك)
بنجامين خاطرات و پشت و هم مرور كرد دونه به دونه از اول به آخر از آخر به اول و باز به نقطه شروع برگشت به داداشى كه هميشه هواشو داشت...
به كسى كه دوسش داشت..
و دوباره احساس ميكرد اونو داره..
و فكر از دست دادن دوباره اش
از ذهنش بيرون نمى رفت..
اون ايستاده  پشت در اين عمارت و بهش زل زده
با خودش مى گفت'چقدر اينجا شبيه به خونه است'
و چقدر اين خونه شبيه به آخرين خاطره ى تلخى بود كه داشت ...
ميدونست فرصتى نداره و بايد بالاخره باهاش رو به رو بشه پس تعلل و كنار گذاشت و وارد عمارت شد با وارد راهرو شدن به عكس هاى رو به ديوار نگاه كرد...
عكس خودش بود!
برايان!
توماس!
اليوت..
حتى جين و حتى رامونا...
به عكسى رسيد كه در مقابلش مكث كرد به استفن داخل عكس زل زد و بغض كرد دستشو به سمت عكس اومد دراز كنه
كه مردى كت شلوار پوش از اتاق ته راهرو بيرون اومد و گفت:"توقع نداشتم زود بياى!"
بنجامين به سمت مرد برگشت با ديدنش برق از سرش پريد ابروهاشو داد بالا و گفت:"تو بايد رئيس شهر باشى!"
"خودمم خوشحالم كه زود اومدى"
"مگه ويبره ساعتى كه كذاشتى رو دستم
مى ذاشت كه ديرترم بيام!"
رئيس شهر در حالى كه وارد اتاق ته راهرو شد خنديد و گفت:"ميدونم خيلى ايده ى خلاقانه اى بود!"
بنجامين سرشو تكون داد و وارد اتاق شد رئيس شهر در اتاق و بست و به سمت ميز كارش رفت بنجامين به  نقاشى و نوشته اى كه روى ميز بود نگاه كرد و گفت:"به كشيدن نقاشى از منم علاقه مندى!"
رئيس شهر لبخند زد و با اشتياق فراون گفت:"من به همتون علاقمندم بنجى!"
"حتما كه همين طوره !و اين چيه؟"
بنجامين به نوشته كنار نقاشى اشاره و كرد و زيرلب خوندنش:"مرگ تنها راه ورود به زندگى جديد است .
امروز زندگى ميكنيم و دوباره زنده خواهيم بود و در شكل هاى مختلفى به زندگى بازمى گرديم!"
بنجامين ابروهاشو داد بالا و با تعجب به رئيس شهر نگاه كرد اون با اشتياق بيشتر خنديد و گفت:"اين باور مصريان باستان!
نميدونى كه چقدر شيفته اين عقيدم..."
بعد مكث كرد و در حالى كه اخم صورتشو خدشه دار كرده بود با ناراحتى گفت:"و ميگم كاش كه..."
بنجامين لبخند تلخى زد و با حسرت به رئيس شهر نگاه كرد و گفت:"واقعى بود!"
"اوه درسته آفرين بنجى!
تو هميشه منو بهتر از همه درك ميكردى!"
"براى همين خواستى اينجا باشم؟"
"اوه نه ! من انقدرم آدم مزخرفى نيستم !..."
بعد مكث كرد و جدى شد و گفت:"
براى يه چيز مهم ترى خواستم اينجا باشى بنجى!
اون..."
بنجامين آب دهنشو قورت داد و با نفرت گفت:"نگو اون فهميده!"
"توقع ندارى كه بتونم چيزيو ازش پنهان كنم؟!"
بنجامين چشماشو با ناراحتى به هم فشرد و از ميز كار رئيس شهر فاصله گرفت رئيس شهر بلند شد و رفت رو به روى بنجامين و گفت:"هى بنجى من فقط ميخوام برامون وقت بخرى باشه؟
من سعى ميكنم درستش كنم همه تلاشمو ميكنم تو ميدونى من..."
بنجامين با ناراحتى سرشو به علامت ناباورى تكون داد و گفت:"لطفا!
ادامه نده خواهش ميكنم!"
"بايد خدافظى كنى باهاش!
حداقل تا بتونم نجاتت بدم.."
"تو نميتونى منو نجات بدى!
نه من نه هيچ كس ديگه رو تو بايد اونو نجات بدى!"
"با وجود دوئل از من چه توقعى دارى؟
واقعا فكر كردى كه ميتونم جلوشو بگيرم تا شماها بتونين درست خدافظى كنين؟!"
"ميدونى چيه؟
اگه از اول جلوشو گرفته بودى!
من..."
بنجامين بغض كرد و داد زد:"من مجبور با خدافظى با خانوادم!
با برادرم ...
با كسى كه دوسش دارم نبودم!"
رئيس شهر  با ناراحتى نگاهى به بنجامين كرد و گفت:"اگه تو اين حسو دارى تا حالا فكر كردى من چه حسى دارم؟"
"فكر نكردم!
و نميكنم !
چون اون موقع يه ذره دوست داشتينم كه تو قلبم ازت مونده خراب ميشه!
من ميرم همون جور كه ميخواى فقط وقتى دوئل مياد ازت ميخوام كه مراقبش باشى همين!"
بنجامين با ناراحتى و عصبانيت حرفشو گفت و از اتاق رئيس شهر خارج شد
رئيس شهر در حالى كه نميدونست دستاشو تو طرف سكوى كناره پنجره گذاشت و كمى فكر كرد و گفت:"خوب دوئل نمايش ميخواى؟
برات درست ميكنم!"
بعد از اتاق كارش خارج ميشه با ساعت روى دستش به همه پيغام  ميده و به سمت مركز شهر ميره و مى ايسته مردم همه تك تك جمع ميشن و رئيس شهر لبخند ميزنه و ميگه:"من خوشحالم كه همتون اومدين به رسم هميشگى امروز به كسى كه بخواد بزرگ ترين پاداششو ميدم!
فقط كافيه يك صدا با من بگين اميد يا زندگى!"
مردم لبخند ميزنن و يك صدا دستشونو بالا ميبرن و داد ميزنن:"ما زندگيو ميخوام!"
بعد دستاشونو ميارن پايين در همين هنگام زنى غمگين دستشو بالا ميبره و با ناراحتى ميگه:"اميد..."
رئيس شهر با ناراحتى به زن نگاه ميكنه و ميگه:"ازت ميخوام بياى اين بالا!"
زن به آرومى از كنار جعميت سعى ميكنه بيرون بياد
زن به سمت سكو ميره و رئيس شهر كمكش ميكنه بالا بياد زن بالا مياد و با ترس به رئيس شهر نگاه ميكنه رئيس شهر لبخند تلخى ميزنه و ميگه:"من نمى خوام اذيتت كنم اسمت چيه؟"
زن با اضطراب ميگه:"دروتا.."
"هى دروتا از من نترس من ميخوام همون چيزيو بدم بهت كه ميخواى!"
"ميخواى منو رها كنى؟"
"درسته همون جور كه ميخواى فقط چندتا سوال ازت دارم قول ميدى از ته قلبت بهش جواب بدى؟"
دروتا سر تكون ميده و رئيس شهر ازش مى پرسه:"ديگه دل بستگى نسبت به زندگى گذشته ات ندارى؟"
"نه رئيس.."
"نميخواى برگردى؟"
"نه رئيس.."
"خواسته واقعيت چيه؟"
زن بغض ميكنه و با صداى در هم گرفته ميگه:"من خسته ام...
ميخوام تموم شه.."
رئيس شهر دستى به سر زن ميكشه و پيشونيش و بوس ميكنه و مى پرسه:"منو بخشيدى؟"
زن به رئيس شهر نگاه ميكنه و با دست هاى لرزونش دستى به صورت رئيس شهر ميكشه و ميگه:"تو دارى مرد بهترى ميشى..."
بعد بغض ميكنه و سرشو پشت هم تكون ميده و ميگه:"
من مى بخشمت.."
رئيس شهر لبخند ميزنه و زن و بغل ميكنه درحالى كه چشماشو بسته ميگه:"دروتا فقط به رهاييت فكر كن...
تو دارى رها ميشى
آزادى نزديك..."
دروتا چشمشو مى بنده و لبخندى به پهناى صورتش ميزنه و نورى از ته قلبش روشن ميشه
نور بزرگ و بزرگ تر ميشه...
همه مردم دست ميزنن  و نور دروتا و در خودش غرق ميكنه و رئيس شهر در حالى كه به نور زل زده يكى از شعرهاى قديمى  مورد علاقه اشو ميخونه و با همه قلبش شكر گزار خداوند ميشه و همه مردم يك صدا بلند ميگن:"
Hallelujah
(سپاس پروردگار
<ببخشيد اينگليسى نوشتم اين جورى بهتر حسمو انتقال ميداد:>)
آلوين با لبخند به رئيس شهر نگاه ميكنه و از تو جعميت بيرون مياد در همون لحظه توماس به سمتش ميدوعه و ميگه:"هى وين!
ببخشيد عصبانيت كردم..."
آلوين با اخم و خشم ميگه:"شايد باورت نشه الان بيشتر عصبانيم كردى!اينجا چه غلطى ميكنى احمق؟!اگه ببينتت!"
"گفتم از اليوت خبرى نيست منم خيلى شبيه اش شدم كسى ممكن نيست بفهمه"
"آروم حرف بزن!"
"ببخشيد"
آلوين نفسشو از ريه هاش ميده بيرون و ميگه:"فعلا بيا بريم"
توماس سرشو تكون ميده و كنار آلوين شروع ميكنه به راه رفتن و از جعميت دور ميشن.
سكوتى بينشون قرار ميگيره كه هيچ كدومشون ميلى به شكستنش ندارن اما اين سكوت سريع به دست بنجامين شكسته ميشه اون در حالى كه پشت توماس و آلوين ايستاده  به توماس ميگه:"اليوت"
آلوين ميزنه به توماس و توماس برميگرده و ميگه:"هى بنجى چرا به من ميگ.."
بنجامين به اطراف اشاره ميكنه و ميگه:"خودت چى فكر ميكنى!"
"اوه راست ميگى ببخشيد نبايد كسى بفهمه من ..."
"باشه ادامه نده از كى تو انقدر احمق شدى؟"
"ببخشيد"
توماس با خنده گفت و به بنجامين نگاه كرد وقتى ديد بنجامين نمى خنده و داره گريه ميكنه گفت:"هى چرا داره از چشمات اون چيزا.."
بنجامين  بين گريه هاش لبخند ميزنه و ميگه:"بهش ميگن گريه اليوت!"
"ميدونم آخه فكر نميكردم پسرا جلو هم گريه كنن!"
"گفتم اينجا فرق ميكنه همه چيز"
"راست ميگى اما چرا گريه ميكنى؟"
"به حساب اين بزار كه بايد از پيشت برم"
"چرا؟"
"نپرس برات يك نامه نوشتم وقتش كه شد ميدتش بهت"
"كى؟"
آلوين در گوس توماس ميگه:"اليوت واقعى"
توماس سرشو تكون ميده و به سمت بنجامين ميره ميگه:"اما من دلم برات تنگ شده"
بنجامين بى هوا تو آغوش توماس مى پره بنجامين بهت زده از بغل نا به هنگام به اطرافش نگاه ميكنه و بعد دستاشو پشت بنجامين ميزاره و بغلش ميكنه و لبخند ميزنه...
بنجامين آروم ميگه:"دوست دارم اليوت..
من هميشه دوست داشتم..
اينو يادت نره..
دلم برات تنگ شده بود..
تو امروز همون كسى شده بودى كه هميشه ميخواستم و من ..
الان خوشحالم و ميتونم برم.."
خودشو كنار ميكشه و لبخند ميزنه ميگه:"خدانگهدار اليوت.."
توماس بهت زده به بنجامين نگاه ميكنه و بنجامين بدون اين كه برگرده از آلوين و توماس دور ميشه
اولش آروم قدم ميزنه و  بعدش
با سرعت هرچه تمام تر ميدوعه كه سرنوشتشو رقم بزنه..
فكر ميكنه آزاد شده..
اما عقلش آگاهه كه
بيشتر داره داخل سرنوشتش دست و پا ميزنه..
و زودتر از چيزى كه فكرشو ميكنه دوباره غرق ميشه..
اون خودش خوب ميدونه كه سرنوشت هرگز راهشو عوض نميكنه..
اما با خودش ميگه اگه اون ميتونه مرد بهترى بشه..
شايد بشه كه ديگ تبديل به خاكستر نشه.
[پايان قسمت هفدهم و پرده اول]

•𝐍𝐄𝐕𝐄𝐑 𝐄𝐕𝐄𝐑𝐖𝐀𝐊𝐄•🦋(هرگز بيدار نشو)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin