«𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝐟𝐨𝐮𝐫»

11 1 1
                                    

فصل اول/قسمت چهارم
اسم اين قسمت:
•| اين كه تو ميخواى عوض شم ديوونگيه!|•
آهنگ اين قسمت:
(Numb-xxxtentacion)
(پرده اول)
ديدى بعضى وقتا بى حسى همه وجودتو پر ميكنه در حدى كه چشمات سياهى ميره...
دستات ميلرزه خنده از رو صورتت خشك ميشه..
هيچ صدايى ازت در نمياد..
حتى انگار نفسات بند اومده و مردى اما نفهميدى كى!
درد بديه نميتونى حتى به خاطرش بغض كنى حتى گريه..
فقط درد وحشتناكى تو كل صورتت مى پيچه و باعث خس خس ريه هات ميشه با خس خسشون متوجه صداى كز كرده نفسات ميشى..
بعد يه خنده تلخ ميزنى و ميگى عه زندم هنوز..
اون حال بدتو ميزارى نشونه زنده بودنت و به سختى قدماتو جلو ميبرى..
ميرسى به در رو به روت درى كه بايد بازش كنى و با اون چيزى كه وجودتو مسموم كرده روبه رو بشى..
اما دستاى توماس رغبت نميكرد تكون بخوره در و باز كنه تا بتونه پادزهرو به كل وجودش تزريق كنه،پس ترديد ميكردولباشو روى هم فشار ميداد دستاشو مشت ميكرد وباز ميبرد سمت در اما بازم نمى تونست اين در لعنتى و باز كنه..
نمى تونست..
خودش تو ذهنش فرياد ميزد:"نمى تونم كمكم كن.."
دستاشو مشت تر كرد و چشماشو بيشتر روى هم فشار داد اومد در و باز كنه كه در با شدت باز شد و توماس با چهره رنگ پريده رامونا رو به رو شد رامونا لبخند كمرنگى زد و گفت:"ميخواى برى تو؟"
توماس سرشو تكون داد رامونا گفت:"من ميرم پيش برايان كه بريم با دكتر حرف بزنيم بعدش برميگردم"
توماس به آرومى لبخند زد و با صدايى كه به زور شنيده مى شد پرسيد:"رامونا"
"بله"
"به هوش اومده؟"
"آره"
توماس سرشو تكون داد و به سمت اتاق رفت و بالاخره وارد اتاق شد
جين به پنجره زل زده بود و به آرومى پلك ميزد رنگش زرد ورنگ پريده به نظر مى اومد،مثل يه تيكه استخون بود.
توماس به سمتش رفت نشست روى صندلى كنار تخت و بهش زل زد
لباشو تو هم جمع كرد و باز به جين نگاه كرد و متوجه شد تا چيزى نگه جين هم چيزى نميگه
پس خودشو جمع و جور كرد و پرسيد:"نميخواى حرف بزنى؟"
جين به خودش زحمت نگاه كردنم نداد توماس سرشو تكون داد و گفت:"عاليه!چندماهه نه جوابمو ميدى نه باهام حرف ميزنى بعد ميزنى خودتو ميكشى بعد بازم باهام حرف نميزنى اما وقتى ميخواى بميرى بايد حتما به منم آسيب بزنى عاليه!فقط من چيكارت كردم كه با من اين كارارو ميكنى ها؟؟من چيكارت كردم؟؟چيزى برات كم گذاشتم؟؟چى كم گذاشتم؟؟بهت خيانت كردم يا بهت دورغ گفتم؟؟بهت اهمييت ندادم؟؟من هرموقع هرجور خواستى بودم برات كه يه وقت نميدونم حالتو بد نكنم دلتو نشكونم..مامان بابات از هم جدا شدن نخواستى باهام حرف بزنى به هرجور سختى بود قبول كردم گفتم آروم كه شدى باز برميگردى اما برنگشتى هر روز بيشتر از ديروز هم با خودت بد كردى هم با من!"
جين بالاخره سرشو به سمت توماس برگردوند وبهش نگاه كرد در حالى كه اشك تو چشماى روشن عسليش جمع شده بود لبخند تلخى زد و دستاى لاغر و نحيفشو به سمت صورت توماس برد و صورتشو نوازش كرد و به آرومى گفت:"چقدر صورتت داغه"
"چون عصبانيم ازت"
"چرا ؟ ديگه نميخوام تو زندگيم باشى!
سخته درك كردنش؟من فقط نميخواستم بدون خداحافظى ولت كنم تام!"
جين كمى مكث كرد و بعد گفت:"يعنى تو انقدر خودخواه شدى؟!"
"چى؟من خودخواه شدم؟"
"آره!"
"باورم نميشه باورم نميشه اصلا اشتباه كردم كه باز اومدم پيشت..فقط بدون اون كه خودخواهه تويى"
"من خودخواه نيستم اين تويى كه نميتونى منو درك كنى"
"تو مريض شدى!بيمارى!"
"آره من بيمارم.."
جين از روى تخت بلند شد و شروع كرد گريه كردن با تمام وجودش بلند گريه ميكرد انقدر كرد كه صداهاى گريه اش حال بد توماس و بدتر كرد
جين در حالى كه صداش به سختى در مى اومد گفت:"من حالم خوب نيست...حالم خوب نيست تام..نميدونم چم شده..اما انگار نميتونم خوب بشم..حس ميكنم بهت نياز دارم..اما وقتى هستى..حس ميكنم يه چيزى اين وسط اشتباس!"
بغض گلوى توماس و تسخير كرد در حدى كه مى ترسيد پلك بزنه كه نكنه يه وقت اشكاش صورتشو خيس كنه و حال بد جين و بدتر كنه
پس فقط زل زد به كفشاش دوست داشت جلو بره جين و بغل كنه بوسش كنه بهش قدرت خوب شدن بده اما ميدونست اين كار فايده اى نداره نه تنها جين خوب نميشه بلكه حال خودشم بدتر ميشه!
جين اشكاشو پاك كرد وگفت:"بيين حتى توام نميخواى بياى ديگه سمتم"
جين ادامه داد:"حتى ديگه دوسم نمى تونى داشته باشى!"
توماس اومد حرفى بزنه كه در باز شد رامونا و برايان اومدن داخل اتاق رامونا لبخند زد و گفت:"دكتر گفته تا آخر امشب مرخص ميشى"
جين سرشو تكون داد و گفت:"نميتونم ديگه اينجا بمونم همين الان بريم"
"آخه..."
"خواهش ميكنم رامونا"
رامونا سرشو تكون داد و گفت:"پس ميرم كاراى ترخيصت و انجام بدم برايانم برات لباس اورده ميزاريم بپوش بعد ميريم"
جين سرشو تكون داد،برايان به زور لبخند زد و كيسه رو گذاشت روى مبل و گفت:"اميدوارم بهتر شى اينا لباساى مامانمه اميدوارم اندازت باشه
رامونا نتونست بره برات لباس بياره براى همين من اينارو برات آوردم"
جين لبخند بى روحى زد و گفت:"مرسى"
برايان لبخند زد و رو به توماس برگشت گفت:"مياى بريم بيرون يه سيگار بكشيم؟"
توماس سرشو تكون داد و گفت:"آره بريم"
برايان لبخند زد و گفت:"پس جين اميدوارم بهتر شى،بريم توماس"
برايان از اتاق خارج شد و توماس هم پشت سرش رفت قبل از اين كه از اتاق خارج شه رو به جين برگشت و گفت:"حاضر شدى ميام باز حرف بزنيم"
و بعد رفت به دنبال برايان،برايان دستاشو تو جيبش كرد پاكت سيگار و از جيبش در اورد و از بيمارستان خارج شد و توماس هم دنبالش رفت برايان پاكت سيگارو به سمت توماس گرفت توماس هم يه سيگار برداشت روى لباش گذاشت و بعد از اين كه برايان سيگارشو روشن كرد براى توماس هم روشن كرد برايان لبخند زد و گفت:"حتما خيلى سخته كه
از دستش بدى!
اونم سره هيچى!"
توماس سرشو تكون داد و يك كام از سيگار گرفت و وارد ريه هاش كرد
برايان باز به توماس نگاه كرد و گفت:"اين كه كسى كه دوسش دارى خودكشى كنه يه طرف قضيه اس اين كه وقتى داره ميميره بغلش كرده باشى يه طرف قضيه"
توماس اخم كرد و پرسيد:"بغلش كرده باشى؟"
"اوه ببخشيد نبايد مى گفتم؟نمى خواستى من بدونم؟چرا رامونا نگفت پس بهم اه"
"نه نه نفهميدم منظورتو"
"اها آره خوب رامونا گفت كه تو جين رو بغل كردى همون اولش و حالت خيلى بد شده نگاه كن حتى لباساتم همه اش خونى شده"
توماس نگاهى به لباسش و دستش انداخت كه غرق در خون بود اون موقع بود كه همه چيز يادش اومد
(فلش بك/دو ساعت قبل)
رامونا توانش ديگه تموم شد و جيغ زد:"به اورژانس زنگ بزن ميشنوى؟؟"
توماس به رامونا زل زد اخم كرد و سرشو كج كرد اشك هاى گرم صورتشو داغ تر كرد چيزى كه مى ديد و باور نميكرد نمى تونست امكان داشته باشه همه چيز داشت به طرز عجيبى تغيير ميكرد و غيرقابل باور بود رامونا باز فرياد زد و با فرياد دوباره رامونا توماس درد شديدى رو تو قفسه سينه اش تجربه كرد.
باورش سخت بود براش وقتى جاى رامونا خودشو ديد كه جين و بغل كرده و دائم داره ذهنشو صدا ميكنه كه ارداشو به دست بگيره و مجبورش كنه با اورژانس تماس بگيره
باورش سخت بود انقدر تو توهم وجودش قرار گرفته كه همه چيز از دستاش در رفته و نميتونه وانمود كنه كه حالش خوبه..
اون به طرز عجيب و غريبى حالش باز داشت بد مى شد انقدر كه نه متوجه زمان مى شد نه كارايى كه ميكرد..
(پايان فلش بك)
تيكه اشكى از گوشه چشم توماس چكيد و اون به سرعت پاكش كرد و از جاش بلند شد و گفت:"ببخشيد برايان من بايد برم پيش جين"
برايان بلند شد و گفت"نه داداش منم ميرم پيش رامونا"
توماس سيگارشو انداخت زمين و لگد كرد و بعد با برايان به سمت بيمارستان رفت وقتى به پذيرش رسيدن از هم خداحافظى كردن و برايان به سمت رامونا رفت و توماس با قدم هاى شمرده به سمت اتاق جين رفت و اين بار بدون ترديد در باز كرد و وارد اتاق شد.
جين در حالى كه به خودش داشت تو آيينه نگاه ميكرد به توماس داخل آيينه خيره شد و بعد به سمتش برگشت
توماس به سمتش رفت
حالتش شبيه آرامش قبل طوفان بود!
اون با آرامش كاذبى كه سعى داشت حفظش كنه گفت:"ميخوام بهم قول بدى ديگه اين كارو نميكنى"
جين نگاهشو به سمت ديوار برد توماس دستشو تو موهاش فرو برد و گفت:"تو دارى ديگه ديوونم ميكنى دارى روانيم ميكنى بگو بهم قول ميدى"
"چرا بس نميكنى؟"
"چيو؟"
"اهمييت دادن به منو چرا ولم نميكنى برى؟"
"برم؟"
"آره برى عوض شى و تو دنيايى بدون من باشى!
منو تو براى هم ساخته نشديم!
بيخيال من شو!"
"باورم نميشه!"
"چيو؟"
"خودخواهى همتونو...اين كه ميخواين من عوض شم"
توماس مكث طولانى كرد و بعد با بغض گفت:"همه طورى رفتار ميكنن كه انگار تقصيره منه...
من بايد عوض شم!!
چرا من بايد عوض شم؟؟
من هيچ وقت نفهميدم خودم كيم...
اين كه تو ميخواى من عوض شم ديوونگيه.."
(پايان قسمت چهارم و پرده اول)

•𝐍𝐄𝐕𝐄𝐑 𝐄𝐕𝐄𝐑𝐖𝐀𝐊𝐄•🦋(هرگز بيدار نشو)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin