1.[History|تاریخ]

73 8 4
                                    

Right Here Waiting For You 🎏🧧

[تاریخ|History]
_طبق افسانه ها، سرزمین های شمالی و جنوبی توسط دوتا گله محافظت میشد...
•••••••••••••••••••••••••••••••••••
"قبل از اینکه ژاپن به شبه جزیره کره حمله کنه و 35 سال سلطه اون به روی این کشور شروع شه؛ طبق افسانه ها، از اول شروع سلطنت چوسان، سرزمین های شمالی و جنوبی توسط دوتا گله محافظت میشدن.
آخرین نسل گرگینه‌ها قبل از حمله‌‌ی ژاپن به کره دو گله‌ی متفاوت با آلفاهای قوی و مستقل بودن. یکی گله آلفای حقیقی، کیم کانگ سو بود که از سرزمین های شمالی و دیگری گله‌ی آلفای حقیقی، پارک مونگ که از سرزمین های جنوبی محافظت میکرد."
چشماش رو داخل کاسه چرخوند. افسانه‌ها و تاریخ چیزی بود که ازشون متنفر بود، چون وقتی میخوندشون حس بدی تموم وجودش رو میگرفت، قلبش می سوخت و سر درد میگرفت.
نفس عمیقی کشید و سمت اتاق مادرش حرکت کرد. در زد و با صدای " بیا تو"‌ی مادرش، وارد اتاق شد. به کتاب که نوشته بود افسانه امگای حقیقی نگاه کرد و گفت:
+اوما این باعث میشه سر درد بگیرم!...وقتی میخونمش قلبم تیر میکشه
مادرش از زیر عینک گرد روی چشمش بهش نگاه کرد و لبخند زد:
_مگه نمیگی میخوام بدونم این بوآیی که میفهمم چیه؟...خب تنها راهی که بتونم برات توضیح بدم کی‌ایو چی‌ای این افسانست
+خب من مگه انسان نیستم؟...چه ربطی به آلفاها که گرگن دارم؟...منظورش از گله، گله‌ی‌ گرگاست دیگه؟...چه ربطی واقعا به من داره؟
مادرش خندید و سرش رو تکون داد. سویون به عنوان یه دختر سیزده ساله زیادی باهوش و کنجکاو بود. یه پاش رو روی پایه دیگش انداخت و به صندلی تکیه داد:
_آخرش متوجه میشی...الان فقط برو سعی کن بخونی...یه هفته فقط وقت داری تا تمومش کنی و بفهمی کی ای!
دختر کمی‌ به کتاب خیره شد و باز به مادرش نگاه کرد. گیج بود. زندگیش چه ربطی به یه افسانه داره؟
+اگر خوندمشو متوجه نشدم چی؟
_اون موقع داستان اشتباهی رو دادم بخونی
سویون پوفی کشید و از اتاق خارج شد. خودش میخواست بفهمه چشه. اینکه بو های عجیب و غریب از بعضی آدما دریافت میکنه و انقدر مشامش خوبه که باعث شده بود بترسه و بعد به مادرش و پدرش بگه، اما بجای اینکه اونا براش توضیح بدن چشه یه کتاب تو دستش گذاشتن و فقط به جمله "بخونش" اکتفا کردن.
وارد اتاقش شد و خودش رو روی تخت ولو کرد. کتاب رو روبه‌روش گرفت و بعد از پیدا کردن خطی که داشت میخوند ، شروع کرد به خوندن ادامه کتاب...
"گرگینه ها تنها از کشور محافظت میکردن‌ اما جزء خانواده اشرافی حساب میشدن. مردم منطقه خودشون همونقدر که به خاندان چوسان احترام می ذاشتن، به اونا هم احترام می ذاشتن.
بین گله شمالی و جنوبی همیشه مشکل هایی بود و این مشکلات باعث جنگ‌هایی با هزاران کشته شده بودن. کیم کانگ سو رئیس گله شمالی دو پسر به اسم های کیم جونگین و کیم هوسوک داشت که هردو آلفای حقیقی یا رهبر بودن.
پارک مونگ رئیس گله جنوبی دو دختر و یک پسر به اسم های پارک سویون ، پارک جیمین و پارک یویی داشت. سویون دام امگا یا امگای رهبر بود، جیمین ساب آلفا و یویی یه امگای حقیقی."
کتاب رو نیمه بسته گذاشت و اخم کرد. اسم اونم پارک سویون بود. تنها دختر آقای پارک رئیس کمپانی پی اس. کمی فکر کرد، خب اینکه اسمشو فامیلیش با یکی از افراد داخل افسانه یکیه با این که اصلا معلوم نیست واقعا تک تک اسم ها همون اسم های اصلین یا نه یکم براش عجیب بود.
نفس عمیقی کشید. کسل کننده ست. همه چی براش کسل کننده بود. حس میکرد کتاب داره اونو سمت خودش میکشه. کتاب رو باز کرد و ورق زد. هرچقدر بیشتر ورق میزد بیشتر سرش درد میگرفت. انقدر درد سرش زیاد شد که کتاب رو رها کرد و با دوتا دستش سرش رو گرفت. صدایی از توی سرش میگفت وقتشه به یاد بیاری...

• 1909

دامنش رو بالا گرفت و داخل راهرو دویید. خدمتکار مخصوصش جلوش رو گرفت:
_سرورم داخل قصر نباید بدویین
پوفی کشید ، دامنش رو ول کرد و شروع کرد مرتب کردنش تا صاف بشه و چروک هاش در اثر گرفتنش از بین بره:
+میدونم باوقار و حساب شده باید عمل کنم
صاف ایستاد و آروم سمت اتاق پدرش قدم برداشت. جلوی در های کاغذی و چوبی قصر ایستاد و آروم در زد. صدای پدرش رو شنید که گفت بیا داخل. آروم در کشویی رو کشید تا باز بشه. با دیدن پدرش لبخند کوچیکی زد و بهش تعظیم کرد. دستاش رو بهم قفل کرد:
+با من کاری داشتین پدر؟
پارک مونگ به دختر بزرگش لبخند زد و با دست اشاره کرد که بشینه. سویون طبق چیزی که از بچگیش آموزش دیده بود رفتار کرد و مثل یه اشراف زاده نشست طوری که دامنش دورش رو بگیره. آلفا شروع کرد به حرف زدن:
_به عنوان دختر بزرگم و یک دام امگای رهبر...از بچگیت میدونستی که قراره جانشین من باشی و گله رو اداره کنی درسته؟!
+بله پدر
دختر سرش رو تکون داد و بعد دوباره به پدرش نگاه کرد تا ادامه حرفش رو بگه:
_وقت صلح رسیده سویونا...من و کیم کانگ سو با تلگراف صحبت کردیم...برای صلح و اتحاد دو گله با پسرش جونگین ازدواج کن و امگای مادر شو
سویون متعجب به چهره خونسرد پاک مونگ خیره شد. همیشه آمادگی این موضوع رو داشت پس چرا الان انقدر تعجب کرده!
پدرش اهمی گفت تا توجه دختر رو به خودش جلب کنه. چشمای درشتش رو به مرد دوخت. اصلا آمادگی این مسئولیت سنگین رو داشت؟
_متوجه صحبتم شدی؟
نگاهش رو به زمین داد، نفس عمیقی کشید و گفت:
+بله پدر...من هرکاری از دستم بر بیاد برای سر بلندی شما انجام میدم
پارک مونگ به دختر همیشه مطیعش لبخند زد و با رضایت سرش رو تکون داد:
_میدونم دخترم...حالائم برو به کارات برس...خانواده کیم فردا به سمت اینجا حرکت میکنن و چند روز یا هفته‌ مهمون ما هستن...برای جشن عروسی آماده میشیم
دختر از جاش بلند شد و ادای احترام کرد:
+بی صبرانه منتظر اومدنشون هستم
سمت عقب اومد و بعد از اتاق بیرون اومدن، یویی خواهرش که سه سال ازش کوچیک تر بود و فقط هجده سال داشت رو دید. دختر سیب قرمزی داخل دستش بود، همینجوری که به سویون زل زده بود مشغول گاز زدن به سیب بود و لپ هاش باد کرده بودن. با دهن پرش گفت:
_چرا رنگت پریده؟!
به سوال خواهرش اهمیتی نداد و متعجب نگاهش کرد:
+محض رضای خدا این چه وضعیتیه یویی؟
یویی کمی به خودش نگاه کرد و بعد یه دور دور خودش چرخید. به سویون نگاه کرد و طلبکارانه گفت:
_مگه وضعم چشه؟
دختر دستاش رو بهم گره زد و آروم از بغل یویی همراه با یه چشم غره رد شد:
+این رفتار و طرز خوردن اصلا مناسب یه بانوی اشراف زاده نیست
یویی از پشت سرش اداشو در آورد و گاز دیگه‌ای به سیبش زد:
_خوبه مثل تو رفتار کنم؟
+مگه من چطوری رفتار میکنم؟
_کسل کننده!!
سویون ساکت شد. خواهرش راست میگفت، رفتاراش کسل کننده بود اما چاره‌ای نداشت. اون برای آینده و آبروی خانوادش تقریبا یه قربانی حساب میشد. خودش اینو دوست داشت که بخواد یه افتخار برای خانوادش باشه اما نه اینجوری!
سمت یویی برگشت. نگاهش خنثا بود و یویی هیچ جوره نمیتونست بفهمه ته نگاه خواهر بزرگش چی میگذره. سویون ابرویی بالا انداخت و با صدایی که تقریبا با زمزمه کردن فرقی نداشت گفت:
+بنظرت چاره‌ی دیگه‌ای جز اینجوری رفتار کردن دارم؟...برای نگه داشتن نسل و اسم نشون خانوادمون و البته صلح مجبورم ازدواج کنم...اینکه کسل کننده باشم انتخاب خودم نبوده!
یویی با تعجب به خواهرش نگاه کرد و با لکنت پچ زد:
_چ...هان...ازدواج؟
سویون سرش رو تکون داد و دوباره برگشت تا به سمت اتاقش بره. اما میتونست صدای کفشای خواهرش که تند تند پشت سرش راه میومد رو بشنوه و میدونست تا وقتی که تا ته ماجرا رو در نیاره دست از سرش برنمیداره. یویی طبق عادت همیشش شروع کرد به سوالای پشت سر هم پرسیدن:
_اون کیه که قراره باهاش ازدواج کنی؟
+کیم جونگین
_چی؟...تو که از اون متنفری!
+میدونم
_چجوری میخوای تحملش کنی؟
+نمیدونم
_چرا با برادرش ازدواج نمیکنی؟...اسمش چی بود
+هوسوک
_آره همون...چرا با اون ازدواج نمیکنی
+چون جونگین برادر ارشده
_منطقی بود...چرا ما تاحالا هوسوک رو ندیدیم؟
+من نمیدونم
_اما تو چجوری میخوای با کسی ازدواج کنی که ازش متنفری؟
+نمیدونم یویی
_خب آخه نمی....
+یاااااااااا
تقریبا جیغ کشید و سر جاش ایستاد. چشماش رو بست و گیجگاهش رو کمی ماساژ داد. خواهر کوچیکش همیشه خیلی حرف میزد و سوال زیاد میپرسید.
+چرا انقدر سوال می پرسی آخه...سرم درد گرفت
یویی لباشو داد جلو و قیافه مظلومی به خودش گرفت. سویون بهش چشم غره رفت:
+میرم تو اتاقم کمی استراحت کنم!
در اتاق رو بست و نفس عمیقی کشید. یویی همیشه راست میگفت. شاید از نظر سویون خواهرش کله شق بود و به حرف کسی اهمیت نمیداد اما اون واقعیت ها رو بدون تردید بهت میگفت، حتی به این فکر نمیکرد تو قراره ناراحت شی و این خوب بود. یکی از لباس های راحتیش رو که به چوب لباسی آویزون بود رو برداشت و تنش کرد. موهای بلندش رو بافت و آروم سمت رخت خوابش که خدمتکار ها وسط اتاق پهنش کرده بودن رفت، روش دراز کشید و پتو رو روی خودش کشید. یعنی تو سن بیست و یک سالگی قرار بود راس گله ها بشه و ادارشون کنه؟
به وضعیت خودش تاسفی خورد و به پهلو برگشت. دستشو زیر بالشتش برد و نگاهشو به نقطه نا معلومی دوخت. زیر لب زمزمه کرد
"پس میتی که ازش میگن کجاست؟"...

•2012

چشمای گرد شدش به کتاب دوخته شده بود. فقط سیزده سالش بود اما نمیدونست چرا تک تک کلمات کتاب رو حس میکنه.
+میخواستن بزور ازدواج کنه؟
اخم کرد و خطاب به سقف گفت:
+کدوم پدر مادری اینکارو میکنن؟!
+چرا کسی جلوشونو نمیگرفت؟
+شاید فکر میکردن سویون رباطه
+واسه همینه از تاریخ متنفرم دیگه
طوری با سقف داشت دعوا میکرد و دستاش رو تو هوا تکون میداد که انگار تمام اتفاقایی که کتاب داره توضیح میده تقصیر سقف بیچارست. اخمی کرد و دست به سینه نشست کتاب رو جلوش باز کرد و به نقاشی توش خیره شد. دختری با موهای بلند مشکی و لباس هانبوک زرد بود. حدس میزد اون نقاشی از سویون باشه. چهره دختر زیاد مشخص نبود اما انگار میشناختش!
ابرویی بالا انداخت. چطور امکان داره کسی که صد سال پیش زندگی کرده رو الان بشناسه؟
چشماشو تو کاسه چرخوند و روی کتاب خم شد...

•1909

صدای پاشنه های کفشای تختش توی راهرو های قصر اکو میشد. دستاش پشتش به هم قفل شده بودن و لباسی که پوشیده بود بیش از حد اون رو زیبا و خوشتیپ کرده بود طوری که از بغل هر خدمتکاری که رد میشد بعدش صدای پچ پچ اونارو میشنید که میگفتن امروز اون به طرز باور نکردنی‌ای خیره کننده شده. ابرویی بالا انداخت و جلوی اتاق مورد نظرش ایستاد و در زد. با صدای بیا تو صاحب اتاق در کشویی رو کشید و وارد اتاق شد. خواهرش لباس هانبوک زرد رنگی پوشیده بود و موهاشو با ربان زرد رنگی بافته بود. سویون سرش رو بالا اورد و با دیدن برادر دوقلوش لبخند بزرگی زد، سمتش رفت و اون رو در آغوشش کشید:
+یااااا جیمینا خوشتیپ شدی امروز
جیمین خندید و موهای سویون رو نوازش کرد:
_توئم زیبا شدی خواهر دوقلوی من
به برادر مظلومش نگاه کرد و لباشو آروم داد پایین:
+از بین منو تو...تو واقعا زیبا تری!...قبول نیست
و بعد دوباره برادرش رو بغل کرد. چیزی که بیشتر از همه نگرانش میکرد ترک کردن برادرش بود. به هیچ عنوان نمیخواست برادر عزیزش رو ترک کنه و بره اما اگر ازدواج میکرد چاره‌ای جز ترک کردن اون نداشت. ولی خب به هرحال برادرش قرار بود منطقه جنوبی رو داشته باشه و حواسش به منطقه جنوبی باشه همونطور که برادر جونگین قرار بود مسئول منطقه شمالی باشه!
+اونا کی میرسن؟
_نمیدونم...مثل اینکه جونگین و پدرش زود برمیگردن...پسر عموش قراره بمونه تا کمکت کنه برای عروسیت آماده شی و البته آداب و رسوم بخش شمالی رو یادت میده
+ولی من که قرار نیست برم به قصر شمالی!
جیمین سرش رو تکون داد و گفت:
_میدونم...به هرحال قراره عروس اونا شی...باید رسمای اونا رو بلد باشی!
سویون نفس عمیقی کشید. ازدواج اجباری و آداب و رسومی که امکان داره حتی ازشون خوشش نیاد ولی مجبوره یاد بگیره. همه‌ی دنیا انگار بر علیه اون شده بودن تا چیزی از زندگیش نفهمه
جیمین دستشو زیر چونش گذاشت و سرش رو آورد بالا. تقریبا وادارش کرد تا بهش نگاه کنه. پسر لبخندی زد و گفت:
_اگر یه آلفای حقیقی بودم، هیچوقت اجازه نمیدادم تورو قربانی کنن!...اما متاسفانه کروموزوم‌های منو تو باهم پاس کاری کردن...تو یه تیکه از ژن الفایی منو گرفتی و من یه تیکه از ژن امگایی...دو قلو بودن واقعا سخته
سویون خندید. تقریبا از چیزایی که برادرش میگفت میدونست و تو کتاباشون خونده بود. سویون جز امگاهای نایاب بود و اینو مدیون برادرش بود:
+تو یه آلفای حقیقی میشدی نه یه ساب آلفا اگر من نبودم!
_توئم یه امگای حقیقی میشدی نه یه دام امگا اگر من نبودم
دوتایی به حرفشون خندیدن که درد بدی توی وجود سویون پیچید. آخی گفت و دستش رو روی شکمش گذاشت. جیمین با تعجب نگاهش کرد. خواهرش داشت فرمون‌های امگایی زیادی از خودش بیرون میداد و با اینکه یا عنوان یه دام امگا میتونه راحت رایحش رو کنترل کنه این فرمون رو نمیتونست و اینو از قیافشم میشد فهمید. جیمین دستش رو پشت دختر گذاشت و نگران گفت:
_چی شده سویونا!
+هیتم...دوره هیتم شروع شده!
و بیشتر خم شد. انقدر در داشت که فشار دادن پلکاش رو هم کارساز نبود:
_الان وقتش بود مگه؟
سرشو به علامت منفی تکون داد :
+ماه دیگه وقتش بود...این‌عجیبه...این خیلی عجیبه
جیمین آروم دست خواهرش رو گرفت. وقتی میرفت توی دوره هیت بوی یاسمن میگرفت ولی در حالت عادی بوی قهوه میداد و الان بوی یاسمن به بدترین شکل ممکن داره پخش میشه، اگر یه آلفا این نزدیکیا بیاد میره تو رات و امکان داره اتفاق خوبی برای سویون نیوفته!
حرکت کرد تا اونو به اتاق مخصوص عایق بندی کاری شده برسونه که از بیرون اومدن فرمون های امگایی جلوگیری میکنه. اونو توی اتاق برد و در رو بست. خواهرش باید کمی‌استراحت میکرد...

نفس عمیقی کشید و از کالسکه به بیرون نگاه کرد. کسل کنندست، یکی دیگه میخواد ازدواج کنه، یکی دیگه میخواد حالشو ببره و کسی که این وسط باید همه کارا رو راست و ریس میکرد اون بود نه داماد.
به مادرش خیره شد:
+چرا من باید بمونم بجای جونگین؟...مگه من قراره عروسی کنم؟
مادرش خندید:
_تو آدم مورد اعتماد عموت هستی پسرم...کی بهتر از تو که مراقب عروس گرگینه ها باشی!
چشماشو تو کاسه چرخوند. آدم مورد اعتماد...چیزی که کل زندگیش بهش میگفتن تا برای خانوادش آدمی باشه که بتونن بهش تکیه کنن. اون بخاطر خانوادش کلی کار کرده بود. از علاقش به خیلی چیز ها گذشته بود تا بتونه فرزند خوب و قابل قبولی بشه
حس سرگیجه یهویی‌ای که بهش دست داد باعث شد دستاش رو بالا بیاره و سرش رو بگیره. چشماش از درد زیاد جمع شده بودن. مادرش بانو مونگی با دیدن قیافه‌ی پسرش ترسید و از جاش بلند شد. جلوی پای پسر زانو زد . نگران پرسید:
_تهیونگ چی شده؟
+درد...درد میکنه
دستشو روی موهای بلند تهیونگ کشید:
_از قبل درد داشتی؟
سرش رو به علامت منفی تکون داد. بانو مونگی سرش رو از پنجره بیرون کرد و به کسی که کالسکه رو هدایت میکرد گفت:
_چقدر تا قصر مونده؟
_تقریبا رسیدیم!
دوباره پیش تهیونگ برگشت و دستشو روی گونش کشید. لبخند محوی زد و با صدای آرامش بخشی گفت:
_شاید میتت همین اطرافه!
برخلافه دردش چشماش رو باز کرد و با تعجب به مادرش نگاه کرد:
+میت؟
بانو مونگی خندید و به پسرش که چشماش به اندازه کافی درشت شده بود نگاه کرد:
_پرنس من...طبق افسانه ها هر گرگینه یه مِیت یا نیمه گمشده داره...گاهی وقتا ما پیداش میکنیم و گاهی هم نه...اینو همیشه مادر بزرگم میگفت...عشق حقیقی وجود داره فقط باید دنبالش بگردی!
تهیونگ سرشو کمی کج کرد. انگار دردش رو فراموش کرده بود:
+شما و پدر میت همین؟
مادرش لبخند بزرگی زد و سرش رو تکون داد:
_وقتی بهم رسیدیم جفتمون وضعیت خوبی نداشتیم...اون انگار سرش داشت منفجر میشد و منم انگار تو دوران هیتم قرار داشتم...یجورایی اولین دیدارمون یکم زشت بود اما خب این فقط یکبار پیش اومد...من و پدرت رایحه هم دیگه رو یه بوی دیگه حس میکنیم
پسر ابرویی بالا انداخت و با قیافه کیوتی گفت:
+پس من از یه عشق واقعی اومدم
بانو سر پسرش رو ناز کرد و بلند شدو کنارش نشست:
_انقدر لوسی که گاهی یادم میره تو یه ساب آلفا و یه شاهزاده ای...بیشتر فکر میکنم یه پرنسس امگایی
تهیونگ اخم کرد و معترض گفت:
+یاااااا مامان
و بعد خندید و سرش رو سمت بیرون برگردوند. سرش هنوز درد میکرد ولی انقدری نبود که نتونه تحمل کنه. انگار گرگ درونش کمی آروم گرفت اما همچنان بی تابه تا میتشو ببینه. لبخندی زد. یعنی کی میتونست عشق حقیقیش باشه؟

________________________________

"خب پارت اول
نمیدونم قراره ازش حمایت شه یا نه اما به شخصه عاشقشم
بگم که قبلا توی چنلی نصفه گذاشته بودمش ولی بنابه دلایلی قبلا اینکه تموم شه از چنل اومدم بیرون پس این‌ کار کپی نیست و تماما برای خودمه:)
سو دوسش داشته باشین و به دوستاتون معرفیش کنین منم یکم ذوق کنم!"

Right Here Waiting For You🥀Where stories live. Discover now