9.[Distant Fate| سرنوشت دور]

18 2 0
                                    

Right Here Waiting For You❄🌂
[سرنوشت دور | Distant fate]
_نمیتونم بدون تو زندگی کنم، میمیرم. اگر نباشی من میمیرم!
_پس بمیر؛ همونطور که تو عشق و زندگی رو از من گرفتی، منم خودمو ازت میگیرم.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••
یقه اسکیش رو بالا تر کشید، به لطف تهیونگ تمام گردنش کبود بود و حالا برای مراسم مجبور بود اون کبودیا رو با یقه اسکیش بپوشونه. برعکس بقیه که از اینکه مارک‌ شدن گله میکردن، اون خوشحال بود، چون تک تک اون کبودیا رد پای لب های عشقش بود. با صدای در برگشت و با دیدن یوییه دمق لبخندش روی لب هاش ماسید. اخم کرد و گفت:
+چیشده؟ قیافت چرا این شکلیه؟
وقتی سکوت دختر رو دید، به لباسش نگاه کرد تا شاید عیبی در اون ببینه ولی اون کاملا خوشگل و سالم بود:
+یاااااااا یویی چته خبببببب بگووووو
یویی دماغشو بالا کشید و گفت:
_مربی بدنسازیم، دوست پسرم تو زندگی قبلیمه!
سویون چشماشو ریز کرد:
+چی؟
یویی یهو از جاش بلند شدو جیغ کشید:
_یاااااا نونا اون لعنتی جذاب کیم هوسوکه، برادر کیم جونگین!
چشمای امگا از چیزی که شنید گرد شد، آروم‌ پرسید:
+توئم یادت میاد؟
یویی خودشو روی تخت ولو کرد:
_وقتی داشتم میبوسیدمش یهو یادم اومد.
چشمای سویون انقدر گرد شده بود که حس میکرد از حدقه الان میزنه بیرون. جیغ زد:
+تو بوسیدیش؟
یویی روی تخت نشست و اخم کرد:
_البته که بوسیدمش، تو زندگی قبلیمم بوسیدمش؛ تمام اون صحنه ها رو وقتی بوسیدمش یادم اومد!
سویون نفسی گرفت و گفت:
+نمیدونستم تو زندگی قبلیتم باهاش بودی یویی شی!
و چشماش رو برای امگای روی تخت ریز کرد. یویی سعی کرد به هرجا بجز سویون نگاه کنه، اما داشت زیر نگاهای آتیشیه دختر آب میشد. بلاخره بعد از تلاش های پی در پی بهش نگاه کرد و شروع کرد غر زدن:
_یااااا اینجوری نگام نکن خب. فکر میکردم اون عشق حقیقی منه! میتم نبود ولی من عاشقش بودم.
سویون کنارش نشست و به صورت ناامید خواهر،‌ یا دختر عموش نگاه کرد. دستشو آروم پشتش کشید و بهش لبخند زد:
+ببین یویی، همه ما متوجه نمیشیم کسی که پیشمونه و کنارمونه میتمونه تا زمانی که اون فرد مارکمون کنه. نگاه کن...
و آروم یقه لباسشو داد پایین و مارکی که شکل توت فرنگی گرفته بود رو گردنش رو به یویی نشون داد.‌ یویی چشماش گرد شد و هیجان زده داد بلندی زد:
_کیم‌تهیونگ تورو مارک‌کرده سویوووووننننن
سویون با چشمایی که از داد دختر گرد شده بود، دستش رو جلوی دهن دختر گذاشت:
+داد نزنننننننن همه میفهمن!
امگای حقیقی خنده ای کرد و سرشو تکون داد. سویون آروم دستش رو برداشت و ادامه داد:
+من میفهمم تهیونگ میتم شاید من امگای خاصیم که رایحه اون رو متفاوت حس میکنم، یا شایدم این ارثیه! نمیدونم دقیقا چیه که ما اینجوری ایم؛ ولی همیشه اینجوری نیست پارک یویی. گاهی ما رایحه متفاوت یا هرچیزی مثل اینو متوجه نمیشیم. شاید اون واقعا میتته که دوباره توی این زندگیم جلوت قرار گرفته
یویی اوهی گفت و به نقطه ای خیره شد. نگاهش چیزی رو بازگو نمیکردن و برای همین سویون نمیتونست ازشون احساسشو بخونه. نفسی گرفت و برای عوض کردن بحث گفت:
+سکس با تهیونگ عالی بود
یویی چشماش گرد شد و جیغ زد:
_یاااااا پارک سویون تو از کی تا حالا انقدر بی ادب شدییییی؟
سویون خندید‌، از جاش بلند شد و سمت آینه رفت:
+اون بزرگ بود و البته جذاب، خدایا باید قیافه هاتشو میدید وقتی داشت با تمام قدرتش توم میکوبید!
بالشتی تو سرش خورد و بعد صدای داد یویی تو اتاق پیچید:
_خفهههههه شوووو نمیخوام بشنومممممممم...

•[Flashback]

مادرش پشت میز کارش نشست و نگاهشو به دختر داد:
_بشین‌
و به صندلی جلوی میزش اشاره کرد. سویون آروم رفت و درحالی که نگاه مشکوکی به مادرش مینداخت، روی صندلی نشست. خانم پارک عینکش رو از روی صورتش برداشت و شروع کرد به حرف زدن:
_من و پدرت، میت همیم!
سویون سرش رو تکون داد:
+میدونم اینو
_برات سوال نشده چرا همون پدری رو داری که زندگی قبل داشتی ولی مادرت فرد دیگه ایه؟
دختر کمی سردرگم به مادرش نگاه کرد. متوجه نمیشد دقیقا از چی داره حرف میزنه:
+شما زندگی گذشتتو بخاطر داری؟
_من زمانی که مردم، چای فراموشی رو سر نکشیدم!
ابروهای امگا بالا رفتن، متعجب لب زد:
+چیو؟
خانم پارک خنده ای کرد و از جاش بلند شد، رو به روی دخترش نشست و گفت:
_وقتی میمیریم، فرشته مرگ بهمون یه چای میده که با اون میشه زندگی گذشتمونو فراموش کنیم و روحمون تمیز و بدون احساس گناه به زندگی بعدیمون بره تا زندگی جدیدی رو شروع کنه؛ من اون چای رو نخوردم و البته، کیم تهیونگم جزء کساییه که اون چای رو نخورده!
سویون از چیزایی که شنیده بود به وجد اومده بود. زمزمه کرد:
+ولی اوما، اینارو ازکجا میدونی؟
مادرش کمی ساکت شد،‌ پاشو روی اون یکی پاش انداخت و گفت:
_خب، من یه امگای حقیقیم، بجز تمام اینا من یه افسونگرم؛ میتونم طالع انسان هارو ببینم!
چشمای سویون گرد شد، جیغ کشید:
+واقعااااااا؟ یعنی الان میتونی طالع منو ببینی؟
خانم پارک سرش رو تکون داد و با ناامیدی شروع کرد حرف زدن:
_زمانی که بچه بودی، میتونستم بزرگیت رو ببینم، اما الان هیچی نمیبینم، برای تهیونگم همینطور بود. من فقط تونستم یه جزئیات ریز رو ازش بفهمم
سویون شونه هاش افتاد و لباشو جلو داد. به مادرش نگاه کرد و با چیزی که به یاد اورد، سکوت چند ثانیه ایشون رو شکست:
+اگر‌ شما و بابا میت همین،‌پس‌ یعنی تو زندگی قبلی میت هم بودین. اما چرا مادر من کس دیگه ای بود؟
مادرش خنده تلخی کرد. از جاش بلند شد، نبتونی برداشت، از فلاکس آب جوش ریخت و دوباره جلوش نشست. در حالی که به رنگ گرفتن لیوانش نگاه میکرد گفت:
‏_همونطور که گفتی‌، ما میت هم بودیم. درست مثل تو و تهیونگ که رایحه متفاوتی از هم حس میکردین، مائم همونجوری بودیم! خب اون میت من بود، وقتی شخصی میتت باشه جلو گیری از اینکه بخوای خودتو نگه داری تا کاری نکنی سخت ترین کار دنیاست.
‏سویون، با یاد آوری زندگی گذشتش و خاطراتش با تهیونگ، لبخند ریزی روی لب هاش نشست که از چشمای خانم پارک دور نموند. زن لبخندی به دخترش زد:
‏_دقیقا همون چیزی که تو فکرته، اون اتفاق افتاد بین ما. اون زن داشت، اما اون میت من بود. بعد این داستان، اسم رابطه مارو گذاشتن نامشروع اما من فقط با میتم بودم! همه فهمیدن‌چون من حامله شده بودم!
‏چشمای دختر گرد شد. آب دهنش رو قورت داد و آروم گفت:
‏+حامله بودی؟؟
‏خانم پارک سرش رو تکون داد و ادامه داد:
‏_من دختر آلفا کیم بودم، عمه تهیونگ
‏+مامااااان تو مادر سونهی بودی!!!!!
‏زن خندید و جرعه ای از لیوان چایش خورد:
‏_من مادرش بودم، اون دختر از بچگیش حریص بود، من تو زندگی گذشتم یه بتا بودم، اما یه بتای افسونگر! تو طالع دخترم میدیدم اون قراره خیلی چیزا رو خراب کنه. اون یه بتای حریص بود که تمام چیزای غیر ممکن رو برای خودش میخواست. با اینکه سعی کردم تا زمانی که پیشمه حرص و کینش نسبت به همه رو از بین ببرم،‌ولی اون بچه انگار از اول تولدش بهش گفته بودن از همه عالم باید متنفر باشی.
‏سویون کمی روی صندلی وا رفت.‌ چیزایی که شنیده بود بیش از حد زیاد بودن! خواهرش بی دلیل تمام زندگی ازشون کینه داشت در حالی که فکر میکرد مادرشه که اونو پر کرده. هیچوقت دلیل عصبی بودن سونهی نسبت به خودش رو نمیدونست، در صورتی که اون خوشحال بود که یه خواهر بزرگتر از خودش داشت‌. زمانی که به قصر جنوبی اومده بود، هرکاری میکرد تا با اون دختر غریبه که میگفتن خواهرشه ارتباط برقرار کنه؛ اما سونهی همیشه جلوش گارد داشت!
‏خانم پارک به قیافه تو فکر دخترش نگاه کرد. آروم گفت:
‏_سویونا، قدر عشقتو بدون و مراقبش باش. اجازه نده اتفاقات گذشته روی زندگی الانت تاثیری بذاره. از بودن با اون پسر خنده مستطیلی لذت ببر.
‏سویون خندید و سرش رو تکون داد:
‏+لبخنداش خیلی قشنگن نه؟
‏_تو خیلی عاشقی پارک سویون
‏مادرش در حالی که لبخندی به لب داشت گفت و سرش رو تکون داد. شاید تا الان انقدر واضح و طولانی باهم حرف نزده بودن.‌ خانم پارک از جاش بلند شدو سمت میزش رفت و در عین حال گفت:
‏_کم کم حاضر شو و برو کمپانی، پدرت گفت امروز کاری داره و تو باید بجای اون یه سری از برگه هارو امضاء کنی!
‏سویون با یاد آوری اینکه میتشم اونجاست،لبخند بزرگی زد و از روی صندلی بلند شد...

•[Flashback Ended]

عمارت خارج از شهر پارک ها، در حالی که تزئین شده بود پذیرای مهمون های زیادی بود. آروم از پله ها پایین اومد، لباس یقه اسکیش و دامن بلند جذبش، طوری که رنگ سفیدشون بهش میومد، نگاه تحسین برانگیز تمام افراد داخل سالن رو روی خودش زوم میکرد. نگاهشو چرخوند و وقتی تهیونگ رو پیش پدر پیدا کرد لبخند بزرگ و عمیقی روی لب هاش نشست. مجله‌ی تهیونگ رکورد فروش سال رو زده بود و این جشن به خاطر این برگزار شده بود. سمتشون رفت و اونا با صدایی سمتش برگشتن. برق چشمای تهیونگ وقتی داشت به میتش نگاه میکرد حتی از دور ترین جای ممکنم مشخص بود. آلفا لبخند مستطیلی تحویل دختر داد و بعد تعظیم کرد که سویون هم دقیقا همون کارو کرد. جفتشون با شگفتی بهم دیگه نگاه میکردن. شیفته تیپ همدیگه شده بودن و اینو تمام اطرافیانشون متوجه شده بودن. آقای پارک دستشو پشت دخترش کشید و گفت:
_خوش اومدی عزیزم!
+مرسی پدر
سویون گفت در حالی که داشت لیوان شرابی از سینیه پیشخدمت سالن برمیداشت. نگاهش سمت تهیونگ برگشت و آلفای شیطونش، لبخند شیطانی ای تحویلش داد. سویون چشماشو براش گرد کرد و تهیونگ خندید. دقیقا کسی نمیفهمید بین اون دوتا چی میگذره بجز خودشون!
آقای پارک سمت یکی از مهموناش رفت و اون دو رو باهم تنها گذاشت. پسر دستی آروم روی موهای سویون کشید:
_انقدر خوشگل شدی که، خیلی دارم جلوی خودمو میگیرم کاری نکنم
سویون خندید و سرشو تکون داد:
+یا کیم تهیونگ قرار نیست همیشه کاری کنی
تهیونگ خندید. با شنیدن سلفه کسی سمت صدا برگشتن و با دیدن جیمینی که خنده شیطانی ای روی لب هاش داشت جفتشون ساکت شدن. سویون با یادآوری فردای اون روز گونه هاش رنگ گرفت. جیمین دقیقا وسطتشون ایستاد و نگاهشو بین اون دو نفر میچرخوند:
_یااااااااا چرا تا من اومدم ساکت شدین، داشتین چیزای شخصی بهم میگفتین؟
و چشماشو همراه با لبخند شیطانی ای برای سویون ریز کرد. سویون خندید و با مشت زد به سینه جیمین:
+انقدر اذیت نکن جیمین شی!...

•[Flashback]

با صدای خنده هایی که از بیرون میومد روی تختش نشست. چشماشو با پشت دستش مالوند و آروم از تخت اومد پایین. سمت دستشویی مستر اتاقش رفت و بعد از شستن صورتش، سمت صداها حرکت کرد. به پذیرایی رسید، با دیدن تهیونگی که سویون رو از پشت بغل کرده، در حالی که دمه میز ناهار خوری ایستادن و سویون دهن تهیونگ انگور میزاره، ابروهاش بالا رفت. اون دوتا با بلند ترین صدای ممکن باهام میخندیدن و تهیونگ گاهی بوسه ای به گردن کبود و پر از مارک سویون میزد‌. قلبش لرزید، اون هیچ وقت میتش رو پیدا نکرد، یا بهتره بگیم، توی زندگی قبلیش هیچ شانسی برای اینکه بخواد با کسی که میتش بود باشه، نداشت؛ یه واقعیت بزرگ توی زندگیش بود و فقط خودش ازش خبر داشت، گرایش متفاوتش یه حقیقت بزرگ و البته یه راز بزرگ بود که تو دل کوچیکش مخفی کرده بود‌. لبخند غم انگیزی زد، یادش میومد تو زندگی قبلیش هم این صحنه قشنگ رو دیده بود. درسته، صحنه قشنگ؛ دیدن تهیونگ و سویون کنار هم در حالی که خوشحالن قشنگ ترین چیزی بود که میتونست تو تمام زندگیش بهشون نگاه کنه. چشماشو ریز کرد و برخلاف چیزی که تو ذهنش بود گفت:
_اه اه چندش نباشین
با صدای جیمین، دوتا پرنده عاشق به سرعت از هم فاصله گرفتن. جیمین خنده شیطانی ای کرد و سمتشون قدم برداشت، به گردن پر از کبودی و البته مارک مالکیت توت فرنگی‌ای که روی گردنش بود نگاه کرد و ابرویی با شیطنت بالا انداخت:
_مثل اینکه دیشب حسابی خوش گذشته بهتونا!
سویون گونه هاش قرمز شد، آروم رفت پشت تهیونگ و زمزمه کرد:
+یا جیمینا تو که انقدر بدجنس نبودی!
جیمین خندید:
_خجالت نکش گفتم که، به بابا نمیگم با دوست پسرت خوابیدی!
+یاااااااااااااااا...

•[Flashback Ended]

هر سه باهم در مورد چیز هایی که فکر میکردن بامزست صحبت میکردن. تقریبا صدای خنده هاشون باعث میشد نگاه اطرافیانشون سمت اونا برگرده و کنجکاو بشن که چه چیزی انقدر بامزست. سویون اشک الکیش رو پاک کرد و گفت:
+خدا لعنتت کنه پارک جیمین!
جیمین خندید و سرش رو تکون داد:
_همچنین تو پارک سویون
همچنان داشتن میخندیدن که صدای بمه شخصی باعث شد سر هر سه نفر سمت صاحبش برگرده، سه نفر با احساساتی متفاوت، یکی هیجان زده، یکی کنجکاو و دیگری، با نفسی بریده. آب دهنش رو به زور پایین فرستاد و به پسری که سویون بغل کرده خیره شد. موهای بلوندش و رایحه تلخ قهوش که با عطری که زده بود قاطی شده بود باعث شد به شدت تپش قلب بگیره. نگاه اون شخص به سمتش کشیده شد و اون فورا دست پاچه شد. حس کرد گونه هاش رنگ گرفتن اما اینطوری نبود. خودشو یه جورایی گم کرده بود. چندبار پلک زد تا به خودش بیاد اما با نگاه خیره ای که همچنان روش بود، این کار نشدنی و تقریبا نا ممکن بود. اون پسر رو به خوبی به یاد میوورد. ندیمه بتایی که دست راستش بود و بهترین دوستش حساب میشد‌. اما مرگ اون هم بخاطر داشت، تو جنگ ژاپن و کره، اون رفت و دیگه هیچوقت برنگشت و الان اون آلفای حقیقی بدنیا اومده، چند قدم اونور تر ایستاده و داره نگاهش میکنه‌
سویون انگار که داشت اون رو معرفی میکرد، ولی جیمین هیچی نمیشنید، عشق اول همچین پیامد هاییم داره؟...

•[Flashback]
•[1909]

نگاهش روی بتای جنگجویی که با حریف های مختلف مبارزه میکرد  و تک تکشونو شکست میداد مونده بود. هعی پسر، اون واقعا جذابه! تو سرش گفت و لبخند محوی زد.
وقتی دید یونگی، داره سمتش میاد سریع لبخندش رو جمع کرد، سیخ ایستاد و دستاش رو از پشت بهم گره زد. یونگی با دیدن شاهزاده، لبخند لثه ای زد و گفت:
_اینجا چیکار میکنی شاهزاده؟
جیمین دیگه نتونست در برابر لبخند اون بتا مقاومت کنه و اونم لبخند زد:
_مشغول تماشات بودم یونگی شی، از قبل قوی تر شدی! میترسم منو شکست بدی
یونگی ابرویی بالا انداخت و سرش رو تکون داد:
_شکست نفسی می فرمائید قربان، من هیچوقت جرعت اینکارو ندارم
جیمین به شوخی بی مزه اون خندید و پشتش زد:
_تو برام ارزشمندی مین یونگی، انقدر قوی شو که کسی نتونه جلو دارت شه؛ اینجوری هیچ وقت، هیچ اتفاقی برات نمیوفته. منم نیازی ندارم که هی نگرانت باشم
یونگی به لبای پفکی شاهزاده نگاه کرد و شکار بعدی نگاهش، چشمای آینه ایش بود. زمزمه کرد:
_اینو یه اعتراف در نظر میگیرم جیمین شی
ابروهای آلفا بالا رفت و چشماش گرد شد:
_اعتراف به چی؟
یونگی در حالی که داشت سمت عمارت میرفت گفت:
_اعتراف به این که عاشقمی
چشمای جیمین از قبل هم گرد تر شد، به پسر که پشتش بهش بود نگاه کرد و گیج گفت:
_چی؟...نه یااااااااااا مین یونگی چرا باید عاشق تو باشم آخه
و تنها جوابی که گرفت فقط صدای خنده بلند یونگی بود؛ اما یونگی راست گفته بود، اون عاشق بود!...

• [Flashback Ended]
• [2021]

+هییییی جیمینا، کجایی
چندبار پلک زد و نگاهشو به سویونی داد که داشت نگاهش میکرد، پرسید:
_چیشده؟
سویون به پسر بغل دستش اشاره کرد:
_این شوگاعه، دوست بچگیم!
جیمین نگاهشو سمت اون چشمای گربه ای کشوند و با دیدن نگاه خیرش روی خودش، قلبش هوری ریخت. آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد خودشو خونسرد نشون بده:
_شوگا، این که اسم یه برنده شرابه!
و ابروشو بالا انداخت. سویون خندید و دستشو به پیشونیش زد:
+اگه تو برهوت نبودی میشنیدی که گفتم درواقع شوگا صاحبه اون برنده شرابه، اسم مستعار خودشو گذاشته روی برندش؛ وگرنه اسم اصلیش مین یونگیه
سرشو تکون داد و لبخند دوستانه ای زد. در حالی که دستشو سمت یونگی دراز میکرد، گفت:
_خوشبختم از آشناییتون یونگی شی!
شوگا نگاهی به دست جیمین انداخت و برای بار هزارم، رایحه‌‌ش رو بو کشید. اون لعنتی دقیقا بوی شراب مورد علاقش رو میده. چطور ممکنه دقیقا همون بو رو بده آخه؟
دستشو آروم گرفت و بعد از فشار ریزی، دستشو ول کرد. اون پسر باعث میشد مضطرب شه. نگاهشو دوباره به چشمای کشیده اون پسر خاکستری داد. اون زل زده بود به زمین و فقط پلک میزد، انگار فکرش خیلی مشغول بود. اخمی بین پیشونیش نشست، چرا انقدر این پسر براش آشنا بود؟ دوباره رایحه جیمین رو بو کشید، حس میکرد هرچقدر که بیشتر اینکارو میکنه داره هی بیشتر به بوش معتاد میشه. نگاهش به سمت لبای اون آلفایی که دست کمی از یه امگا نداشت، کشیده شد و آب دهنش رو به سختی فرستاد رفت پایین. ضربان قلبش فقط برای اینکه به اون لبا زل زده بود بالا رفت، حس کرد دمای بدنش بیشتر شده و الانه که بسوزه. کمی کرواتش رو شل کرد و به سویون نگاه کرد:
_تو گرمت نیست؟
دختر چشماش گرد شد و گفت:
+یا چه گرمایی وسط زمستون به این سردی!
یونگی خندید و سرش رو تکون داد. چش شده بود؟ چرا انقدر بودن کنار اون پسر باعث میشد مضطرب شه؟ اون شوگا بودا، کسی که همه براش دست و پا میشکوندن، کسی که همه میگفتن اون آخر با شراباش ازدواج میکنه؛ اما حالا چرا با دیدن آلفایی که رایحه شراب داره انقدر قلبش داره تند میکوبه؟
بین اون چهار نفر سکوت عجیبی شکل گرفته بود، جیمین ساکت به زمین زل زده بود و شوگا به اون. تهیونگ و سویون هم نگاهشون بین اون دو نفر که خیلی عجیب رفتار میکردن در رفت و آمد بود و گاهی به هم نگاه میکردن. سویون اهمی گفت تا نگاه اون سه تا آلفا سمتش برگشته شه لبخندی زد و گفت:
+میرم یکم بین مهمونا بچرخم، زودی برمیگردم
با لبخندی که تهیونگ بهش زد، بوس آرومی براش فرستاد و راهشو به سمت بالکن کج‌کرد. میخواست کمی هوا بخوره. یکم از اینکه انقدر تو جای شلوغ باشه خوشش نمیومد و بیشتر مواقع خسته میشد. به لبه بالکن تکیه داد و جرعه ای از شرابش خورد. صدای کفشی، باعث شد سرش رو بالا بیاره و با دیدن کای، اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست:
+کی از آمریکا برگشتی؟
آلفا کنارش به بالکن تکیه داد و به نیم رخش خیره شد:
_فک کنم اصلا از دیدنم خوشحال نشدی!
+نمیشه اینجوری گفت
پسر تک خنده تلخی کرد:
_پس توئم بخاطر داری! همین باعث شده دوباره بدویی بری پیشش؟
سویون چشماشو گرد کرد و متعجب بهش نگاه کرد:
+چی؟ البته که نه. قبل اینکه کامل به یاد بیارم من عاشق شده بودم. چی میگی کیم کای؟
کای رو به روش ایستاد و گفت:
_چرا فقط یه بار بهم شانس نمیدی؟ هیچوقت اینکارو نکردی. چی میشه یه بار، فقط یه بار به خودمون شانس بدی!
دختر سرشو تکون داد. تکیه اش رو از بالکن گرفت و صاف ایستاد. پچ زد:
+همچین چیزی غیر ممکنه! اینارو ببین...
یقه بلوزش رو پایین کشید و مارک هاش نمایان شدن. ادامه داد:
+اینا، جای تک تک رد پاهای اونه! اجازه نمیدم خوشحالی و خوشبختی ای که کنارش دارم رو چیزی تغییر بده. بدبختی کنار اونو، به خوشبختی کنار تو ترجیح میدم.
کای نگاهشو از کبودی های گردن سویون گرفت و ناامید گفت:
_اما چرا فک میکنی من همون آدمم؟
سویون خندید:
+تو حرف از دوست داشتن میزنی، اما دیدی چجوری برای زنده موندنش تقلا میکردمو دست و پا میزدم ولی فقط به کارت ادامه دادی
پسر سرش رو تکون داد:
_من احمق بودم
+هنوزم هستی
سویون سرش داد کشید.
+وقتی این حرفا رو میزنی یعنی هنوزم احمقی
خواست بره که حرفای کای متوقفش کرد:
_نمیتونم بدون تو زندگی کنم، میمیرم. اگر نباشی من میمیرم!
سمت آلفای احمقی که جلوش بود برگشت و گفت:
_پس بمیر؛ همونطور که تو عشق و زندگی رو از من گرفتی، منم خودمو ازت میگیرم.
و بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت داخل رفت...

نگاهشو تو جمعیت گردوند تا دوتا دوست احمقشو پیدا کنه ولی کاملا تو پیدا کردن تهیونگ و جیمین ناموفق بود. کمی از ودکای داخل لیوانش خورد. از این مراسمای اینجوری حالش بهم میخورد اما برای دوستاش مجبور بود بیاد. به میزش تکیه داد اما با دیدن صحنه‌ی جلوش سریع تکیه اش رو گرفت و سیخ ایستاد. دیدن یویی در حالی که با یه پسر دیگه دست تو دست بود باعث شد اخم کنه. دید که یویی سمت جایی رفت بدون اون پسره پس تصمیم گرفت دنبالش بره. دختر داخل دری که مشخص بود دستشویی بود رفت، وونهو سریع دویید و قبل اینکه یویی در رو ببنده، پاشو لای در گذاشت. از شانس خوبش زورش زیاد بود و تونست تو جدال باز کردن در از دختر ببره. درو پشت سرش بست و برگشت سمت یویی. دختر سرش داد زد:
_یا چیکار میکنی؟ برو بیرون
وونهو دستشو روی پیشونیش کشید و تک خنده عصبی ای کرد:
_تو...تو چطوری تونستی با یه پسر دیگه بیای؟
یویی ابروهاشو بالا انداخت و دست به سینه، به دیوار تکیه داد:
_اون غریبه نیست که دوست پسرمه!
وونهو با چشمای گرد شده به دختر نگاه کرد:
_دوست پسر داشتی و من رو بوسیدی پارک یویی؟
_تو هم یه کیم بودی اما دروغ گفتی لی وونهو!
متعجب به یویی نگاه کرد و زمزمه کرد:
_چی؟
دختر سرش رو تکون داد و از بغلش رد شد:
_هیچی وونهو، هیچی؛ من میرم
خواست بره که وونهو دستش رو گرفت و اون رو به دیوار چسبوند؛ یه دستش رو کنارش به دیوار زد و از اون فاصله کم به چشمای درشت یویی خیره شد:
_داری ازم انتقام میگیری یویی؟
دختر ابرویی بالا انداخت و گفت:
_نه دارم تلاش میکنم یه اشتباه رو دوباره تکرار نکنم!
وونهو از عصبانیت اون یکی دستشو کنار سر یویی به دیوار کبوند که باعث شد دختر کمی از ترس بپره. آلفا تقریبا داد کشید:
_منه لعنتی یه اشتباه بودم برات؟؟
به چشمای عصبانی پسر خیره شد، قطعا تو زندگی گذشتش اون یه اشتباه بود؛ در حالی که بهش اعتماد کرده بود و فکر میکرد عشق واقعیش رو پیدا کرده، هوسوک به بدترین حالت ممکن ولش کرد و الان یکی دقیقا با همون قیافه و اخلاق،‌ با اسمی متفاوت اما همون فردی که تو گذشتش بود رو به روش ایستاده. نفس عمیقی کشید:
_تو یه اشتباهی برام لی وونهو.
وونهو با ناباوری خندید و دستشو روی صورتش کشید. به چشمای خنثی یویی نگاه کرد و فاصله صورتاشونو کم‌کرد، دختر از اینکه فاصلشون به دو سه تا انگشت رسید نفسش برید و وونهو راضی از عکس و العمل دختر گفت:
_از چی فرار میکنی؟ از عشق؟
_این عشق نیست
بدون مکث جواب داد و بار دیگه وونهو از عصبانیت به دیوار مشت کبوند. تقریبا فریاد کشید:
_اگر این لعنتی عشق نیست پس چرا هربار میبینمت قلبم از جاش کنده میشه؟ چرا هم تو این زندگی و هم تو زندگی قبلیم با دیدنت باید کنترل خودمو از دست بدم؟ چرا بازم باید تو باشی که قلبم براش بی قراری میکنه؟؟؟؟
متعجب به چشمای پسر خیره شد، لی وونهو، دقیقا کیم هوسوکه! و حتی یادش میاد که کیه. سرش رو تکون داد و گفت:
_تو زندگی لعنتی قبلیم عاشقم نبودی!!! تو دروغ گفتی بهم، تو گولم زدی؛ باعث شدی عشق خواهرم بمیره، توی لعنتی جلوشو نگرفتی! خواهرم خودشو کشت بخاطر اینکه نمیتونست نبود میتشو تحمل کنه. توئم تو مرگ جفت اونا نقش داشتی کیم هوسوک
از خطاب شدنش با این اسم قلبش ایستاد. اسمش رو عوض کرده بود چون از زمانی که یادش میومد حس خوبی بهش نداشت و حالا با همون اسم صدا شده بود. چقدر از این اسم متنفر بود! بهت زده زمزمه کرد:
_تو، یادت میاد؟
یویی بغض کرد، سرش رو پایین انداخت و با صدای کمی گفت:
_تک تک صحنه هاشو به یاد دارم، اینکه جسد خواهرمو تو چه حالتی پیدا کردیم، اینکه چجوری ترکم کردی، اینکه انقدر گریه کردم تا چشمام کور شد و اینکه یه سال بعدش یه دختر کور چجوری زیر شکنجه های سربازای ژاپنی کشته شد؛ من همشو به یاد دارم!
به اشکایی که روی گونه های یویی سرازیر شده بود نگاه کرد، چرا باید تقاص زندگی قبلیش رو اینجوری پس میداد؟ اشتباه کرده بود، ولی همش برای این بود که یویی رو از دست برادرش نجات بده؛ اگر اون موقع طرف برادرش نمیرفت اون همشونو میکشت. برادرش بی رحم تر از چیزی بود که هرکسی فکرشو میکرد. نفس عمیقی کشید و اشک های دختر رو پاک کرد. آروم گفت:
_اگر اون کارو نمیکردم، جونگین هم تورو، هم منو و هم بقیه خانوادت رو میکشت. در آخر هرکاری میکرد تا سویون رو برای خودش کنه و تمام موانع رو از سر راهش برمیداشت. اون بی رحم بود یویی، من مجبور بودم.
یویی با چشمای اشکیش به پسر نگاه کرد:
_اما سویون و تهیونگ جفتشون مردن؛ هم من و هم بقیه خانوادم کشته شدن!
وونهو سرش رو تکون داد:
_جیمین زنده موند؛ اون تنها بازمانده از خانواده پارک بود و تا زمانی که من میدونم، اون تشکیل خانواده داد و تو و سویون و حتی جیمین از نواده های اونین!
شگفت زده از چیزی که فهمیده بود چشماش برق زد و گفت:
_چه بلائی سر تو اومد؟
پسر خنده تلخی کرد:
_من سرباز کره بودم، اسیر شدم و بعد سه سال آزادم کردن، فهمیدم تو کشته شدی و بعد برخلاف میلم ازدواج کردم و حدس میزنم خودم الان از نواده های خودمم!
یویی ساکت شده بود و تو همون فاصله کمی که ایستاده بودن به چشمای وونهو، که حالا توشون خبری از عصبانیت نبود نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. برای یه لحظه واقعا ازش ترسیده بود، میخواست هر جوری شده ازش فرار کنه. خندید و این از‌ دید پسر دور نموند. اخم کرد و گفت:
_چرا میخندی؟
یویی لبخند زد، رفت تو صورت وونهو و گفت:
_تو حسودی!
ابروهای آلفا بالا رفت و چشماش گرد شد:
_کی به همچین چیزی رسیدی؟
دختر با چشماش به اطراف اشاره کرد:
_همین الان، درواقع‌ اومدن با هیونجین فقط یه نقشه بود که نونام کشید! اون پسر، پسر داییمه؛ فکر نمیکردم اینجوری بیوفتی تو تله سویون نونا
و خندید. با چشمایی که از توش هیچی نمیشد خوند، به زمین زل زد. چجوری متوجه نشده بود آخه؟ انقدر راحتتتتتتت خودشو لو داد که چجوری عاشق شده. یویی دستشو رو صورت بهت زده وونهو گذاشت و باعث شد آلفا بهش نگاه کنه:
_من دوست دارم،‌باشه؟
لب های وونهو به لبخند قشنگی کش اومد. سرشو برد جلو و فاصله بینشونو به صفر رسوند،لب های دختر رو بین لب های خودش کشید و بوسه آروم و عمیقی رو لب هاش گذاشت. یویی لبخند زد و موهای پسر رو ناز کرد:
_فقط هیکل گنده کردی، وگرنه عین بچه های دوساله حسودی میکنی
وونهو ابروشو بالا انداخت و معترض گفت:
_یاااااا چه ربطی داره
دختر خندید و بغلش کرد:
_کیم هوسوکه لوس
_به اون اسم صدام نکن!
یویی ابروهاشو بالا داد و پرسید:
_چرا؟
پسر سرشو تکون داد:
_فقط ازش خوشم نمیاد
امگا کمی چشماشو ریز کرد و بعد بیخیال فهمیدن دلیلش شد. دست وونهو رو گرفت و دنبال خودش از دستشویی بیرون کشیدش...

مین یونگی، همچنان محو پسر شرابی بود. با دستی که بهش زده شد، برگشت و با سویونی که با لبخند منظور داری داشت نگاهش میکرد رو به رو شد. پرسید:
_این چه قیافه ایه برام گرفتی پارک سویون؟
سویون خندید و گفت:
+الان نیم ساعته دارم نگات میکنم، و تو تمام مدت زل زدی به جیمین. چیشده تو گلوت گیر کرده؟
یونگی ابرویی بالا انداخت:
_یعنی چی؟
دختر از لیوان شرابش خورد:
+خب، من میدونم تو فقط به وان نایت عادت داری و همینطور اینکه باکسشوالی. اما جیمین، کسی نیست که فقط برای یه شب بخوایش؛ اون خیلی پاکه میدونی!
پسر کمی ساکت شد و بعد سرش رو تکون داد:
_اون رایحه‌ی شراب مورد علاقمو میده
سویون ابروهاشو بالا داد و خندید:
+جددی؟
آلفا سرش رو به علامت مثبت تکون داد و گفت:
_آره و البته، بشدت آشناست برام. حس میکنم قبلا دیدمش اما نمیدونم کجا. قیافش برام جذابه و استایل، خدایا...
یونگی دستشو روی صورتش گذاشت و ادامه داد:
_حس میکنم عین یه دختر پونزده ساله که داره از دوست پسرش میگه، دارم راجبه اون حرف میزنم
سویون پشتش زد و گفت:
+اشکال نداره، شاید فقط اون کسی که میخواستی رو پیدا کردی؛ تا آخر عمرت نمیتونی با شرابات زندگی کنی که! آخر باید یکی رو پیدا کنی مین یونگی. کی بهتر از جیمین. اون رو خوب میشناسم، پس مطمئن باش آدم درستی رو قراره انتخاب کنی؛ اون ساب آلفای بامزه و جذابیه!
یونگی شیطون نگاهش کرد:
_نه به اندازه دوست پسرت پارک سویون
سویون شلاقی تو بازوش زد:
+اون تمامن ماله منه، سمتش بری میکشمت
آلفا دستاش رو به علامت تسلیم بالا برد:
_باشه باشه، من تسلیمم...
________________________
"چیزی تا تموم شدنش نمونده!:)
پسسسسسسس
حمایت یادتون نره"

Right Here Waiting For You🥀Where stories live. Discover now