5.[Runaway|فرار کردن]

18 4 0
                                    

Right Here Waiting For You🍂
[Runaway|فرار کردن]
_هی سویونا، خبرای خوبی برات دارم!
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
با بوی اقیانوسی که توی اتاق پیچیده بود، چشماش رو باز کرد. مثل چند روز گذشته کنار امگاش از خواب بیدار شده بود و فارغ از دنیای بیرون، داشت داخل رایحه اقیانوسیش غرق میشد. لبخند محوی گوشه لبش نشست و نگاهشو روی صورت سویون چرخوند. اون دختر کاملا متعلق به خودش بود.
سرجاش نشست و همون موقع در اتاق با شدت باز شد. جیمین با صورتی رنگ پریده وارد اتاق شد. تهیونگ متعجب نگاهش کرد، و زمزمه وار پرسید:
_ جیمینا چی شده
جیمین در حالی که سعی می کرد نفس هاش رو کنترل کنه گفت:
_ فهمیدن که سویون داخل اتاقش نیست. باید یه راهی پیدا کنیم که به بیرون عمارت برسه، من گفتم که با تهیونگ رفته بیرون دور بزنه و نمیدونم کی برمیگرده
آب دهانش رو به سختی پایین فرستاد و به چهره غرق در خواب سویون زل زد. "همه چی بهم ریخت نه؟" چیزی بود که تو ذهنش تکرار میشد. سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه، آروم بالا سر سویون رفت و تکونش داد
_هی سویونا بیدار شو
سویون چشم هاش رو باز کرد و با دیدن تهیونگ که بالا سرش نشسته لبخند کوچیکی روی لباش نشست و تهیونگ رو وادار کرد به قیافه خواب آلود امگاش لبخند بزنه. آروم دستشو روی موهای دختر کشید و لب زد:
_صبح بخیر پرنسس
سویون آروم به پای تهیونگ نزدیک شد و درحالی که سرشو روی پاش میذاشت، خودشو مچاله کرد و زمزمه وار گفت:
+صبح بخیر عزیزم
تهیونگ دستشو روی موهای لخت دختر کشید، سرشو پایین برد و پیشونیش رو بوسید. انگار کاملا یادش رفته بود جیمین داخل اتاقه و اصلا چرا اومده و البته جیمینی که شاهد تمام عاشقانه های خواهرش و میتش بود؛ توی دلش عشقی مثل عشق اونارو میخواست. وقتی دید تهیونگ همینجوری قراره فقط به سویون زل بزنه و هیچی نگه، سمتشون رفت و بالا سر سویون ایستاد:
_بلند شو سویونا، باید بریم
دختر با دیدن برادرش چشماش گرد شد و سریع سر جاش نشست. زمزمه کرد:
+جیمین اینجا چیکار میکنی؟
جیمین آروم نشست و دستشو روی موهای خواهر دوقلوش کشید:
_متاسفم ولی، باید یه جوری از عمارت بری بیرون
+چرا؟
تهیونگ دستشو گرفت و گفت:
_اونا دنبالت میگردن!
سویون ابرویی بالا انداخت و به جیمین نگاه کرد:
+باید چیکار کنیم؟
جیمین از جاش بلند شدو سمت در رفت و بینشو کمی باز کرد، برگشت سمت سویون و تهیونگ:
_اون هانبوکو بنداز رو سرتون، یویی دمه دره یه راهی میشناسه میتونیم راحت ببریمتون بیرون
دوتایی از جاشون بلند شدن و هانبوکو دورشون کشیدن. بعد از اینکه خیلی آروم از اتاق بیرون اومدن، پشت سر یویی بدون اینکه کسی ببینتشون با کلی ترس و وحشت حرکت کردن و در آخر از عمارت خارج شدن. برف سنگینی روی زمین نشسته بود و هوا سرد بود.
سویون از استرس بیش از حدی که تجربه کرده بود روی یه سنگ نشست و دستشو روی قلبش که با شدت به قفسه سینش میکوبید گذاشت و نفس ها عمیق و پشت هم میکشید تا آروم شه. یویی نگاه نگرانی به خواهرش انداخت و بعد به جیمین نگاه کرد. برادرش با اطمینان براش پلک زد و سمتش رفت:
_بیا یویی، باید بریم عمارت وگرنه مشکوک میشن هممون باهم نیستیم!
یویی دوباره نگاهشو به خواهرش داد که حالا کمی آروم تر بنظر میرسید، بعد آروم سرش رو تکون داد. رو به تهیونگ گفت:
_مراقب سویون باش
تهیونگ سرش رو تکون داد، به دور شدن یویی و جیمین خیره شد و بعد سویون رو تو آغوشش کشید. میتش ترسیده و نگران بود و آلفا اصلا نمیدونست باید چیکار کنه!
_سویونا
پسر آروم زمزمه کرد و باعث شد سویون ازپایین بهش نگاه کنه. لبخند دلگرم کننده ای به دختر زد و پیشونیش رو بوسید:
_من همیشه مراقبتم، باشه؟
سویون خندید و سرش رو تکون داد:
+مرسی تهیونگا
_برای چی؟
دختر صاف نشست و مستقیم به چشمای آهویی میتش نگاه کرد:
+تو این همه تلخی، خودت و رایحه توت فرنگیت زندگیمو شیرین کردین
تهیونگ دستشو روی موهای امگا کشید و بعد دست دختر رو گرفت:
_بیا، توی برف قدم زدن بهترین کار دنیاست!
از جاش بلند شد و سویون رو هم وادار کرد که بلند شه. برف شروع به باریدن کرده بود و گلوله های کوچیک سفید رنگش،‌روی موهای دختر مسری که مشغول قدم‌زدن بودن میشست.
تهیونگ به دختر بغل دستش نگاه کرد، قطعا زیبا ترین صحنه زندگیش بود، میتش و برف؛ زندگی میتونست از این قشنگ تر بشه؟

•2012

نفس عمیقی کشید و لبخند کوچیکی زد. به چهره دختر پسر توی نقاشی نگاه کرد. آروم باخودش زمزمه کرد:
+منم عشق اونارو میخوام!
سویون درست بود که فقط سیزده سال سن داشت،‌ولی همیشه دلش یه عشق واقعی میخواست. به پنجره نگاه کرد،‌آفتاب داشت در میومد و ساعت شش و نیم صبح بود. چشماش از خواب توان باز موندن نداشتن. وقتش بود بخوابه. کتاب رو بست و روی میز عسلی کنار تختش گذاشت. آرزو زیر پتوش خزید. چشماش رو بست‌ و بعد از چند دقیقه،‌از خستگی به خواب عمیقی فرو رفت.

•1909

مشغول قدم زدن داخل حیاط عمارت بود و داشت با فکر اینکه چندروز دیگه عروسیش با دختری که از بچگی دوسش داشت قراره برگزار شه لبخندی روی لبش اومد. آینده قرار بود برای جفتشون خیلی قشنگ باشه؛ البته این نظر جونگین بود، حتی یه درصدم احتمال نمیداد که سویون دوسش نداشته باشه!
با صدای قدم های کسی از دنیایی که توش داشت غرق میشد بیرون اومد و به سمت منبع صدا برگشت، یکی از ندیمه های قصر سمتش اومد ادای احترام کرد:
_قربان این برای شما اومده
جونگین ابرویی بالا انداخت و نامه رو از دست پسر ندیمه گرفت. وقتی دید روش نوشته شده از بخش جنوبی اومده، چشماش برق زد و با فکر اینکه شاید همسر آیندش براش نامه ای فرستاده لبخند بزرگی روی لب هاش نقش بست. نامه رو سریع باز کرد و شروع کرد به خوندن؛ ولی محتویات نامه اصلا چیزی نبود که میخواست. حس کرد خون به گونه هاش هجوم آورد. بخاطر احساس شدید عصبانیتش، رایحه تنده آتیشش با سرعت پخش شه. سمت سربازاش حرکت کرد. با عصبانیت نامه رو، رو زمین پرت کرد و فریاد کشید:
_همین الان آماده شید، میریم بخش جنوبی!...

تو حال خودش بود و داشت میرفت تو قصر تا کمی استراحت کنه. کارای عروسی ای که هیچی هیجانی براش نداشت بیش از حد سنگین بودن و از طرفی قلب عاشقش از اینکه قرار نیست به میتش برسه درد میکرد. نفس عمیقی کشید و همزمان با بالا آوردن سرش با سونهی ای که برخلاف همیشه لبخند چندشی روی لباش بود رو به رو شد. اخمی کرد و ایستاد. سونهی چشماش درخشید و شروع کرد حرف زدن:
_هی سویونا، خبرای خوبی برات دارم
سویون منتظر نگاهش کرد و باعث شد لبخند سونهی عمیق تر شه؛ ادامه داد:
_اجازه نمیدم با جونگین ازدواج کنی!
و از بغل سویونی که بهت زده به زمین خیره شده بود با همون لبخند بزرگش رد شد. سونهی رو به ندیمه پشت سرش کرد و پرسید:
_نامه ای که دیروز بهت دادم که بفرستی به عمارت بخش شمالی رو ارسال کردی؟
ندیمه که دختری جوان بود سرش رو تکون داد و گفت:
_بله بانو، فکر میکنم تا الان باید رسیده باشه دستشون!
دختر لبخند پهنی زد:
_خوبه، اتفاقای خوبی قراره بیوفته!....
______________________________

"این پارت نسبت به بقیه پارتا کمی کمتره
ولی دوسش داشته باشین:))))
کامنت بزارین نظراتتونو بگین^^"

Right Here Waiting For You🥀Donde viven las historias. Descúbrelo ahora