Right Here Waiting For You⏳👘
[گذشته | Past]
_تو کسی نبودی که درد نبود اونو حس کنی و هروز بمیری، من بودم که جلوی جسد اون زانو زدم و جسم بی جونش رو بغل کردم!
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••
به دختر تخسی که سخت مشغول اسکات زدن با هارتل و وزنه هایی بود که به زور میتونست وزنشونو تحمل کنه، خیره شد. بعد یک ماه هنوز نتونسته بود بفهمه دقیقا تو ذهنش چی میگذره. بهش گفت این وزنه ها برای تو سنگینن ولی یویی با یه دندگی تمام، وزنه هایی سنگین تر برداشت و بدون در نظر گرفتن اینکه امکان داره به خودش آسیبی بزنه داشت اسکات میزد. از نظر وونهو اون دختر شجاع بود و برخلاف اینکه یه امگای حقیقیه، قوی و مستقله. رایحه دختر که خیلی کم به مشام میخورد رو داخل ریه هاش برد، اگر رایحه هلوییش نبود قطعا به این شک میکرد که اونم یه آلفاست.
سرش رو تکون داد، سمت یویی ای که انگار نمیخواست اسکات زدن رو تموم کنه رفت و هارتل رو از بالا گرفت. یویی با اخم از تو آینه نگاهش کرد:
_چیکار میکنی؟
وونهو هارتل رو از روی شونه هاش برداشت و سر جاش گذاشت و دست یویی رو کشید تا از کنار هارتل کنار بیاد اما دختر به سینش برخورد کرد و تو همون فاصله کم با وونهو ایستاد. سرش رو بالا برد و با دیدن نگاه خیره وونهو رو خودش ضربان قلبش بالا رفت. درسته باهاش لج میکرد، اما از نظرش این مرد قطعا جذاب ترین فردی بود که تو کل زندگیش دیده بود. همه چی اون آلفا بی نقص بود. بذاق دهانش رو بزور قورت داد و سعی کرد خودشو جدی نشون بده:
_میشه بپرسم چرا ازم هارتل رو گرفتی؟
_چون اگه اینکارو نمیکردم به خودت آسیب میزدی!
یویی ابرویی بالا انداخت و رایحه کمی که از وونهو میومد رو بو کشید، بوی فلفل دماغش رو قلقلک میداد. کمی سرش رو بیشتر بالا گرفت تا بتونه راحت تر قیافه جذاب آلفا رو ببینه:
_میدونی، تو یه آلفای حقیقی ای اما شبی این امگاهای ضعیف رفتار میکنی
وونهو از بالا نگاهشو به چشمای دختر داد. بجز کارایی که میکرد و حرفایی که گوش نمیداد که البته حس میکرد همش از قصد بوده، به خودش اعتراف کرد که اون دختر واقعا زیباست. چشمای درشتش، وادارش کرد لبخند بزنه، یویی متعجب نگاهش کرد:
_چرا میخندی؟
وونهو یهو تو صورتش خم شد.، از حرکت یهویی آلفا چشماش گرد شد. کمی هول کرد و با پته پته گفت:
_چی...چیشده؟
پسر ابرویی بالا انداخت و به چشمای گرد یویی نگاه کرد و گفت:
_میدونی یویی، ازت خوشم میاد؛ تلاشت برای اینکه بتونی به جایی برسی رو تحسین میکنم و البته اینکه انقدر یه امگای قوی و مستقلی باعث میشه به وجد بیام!
یویی آب دهانش رو بزور قورت داد، اون گفت ازش خوشش میاد؟ چرا انقدر همه چی براش آشنا بود؟
نگاهشو به زمین داد و وونهو به وضوح تونست رنگ گرفتن گونه هاش رو ببینه. خندید و دستشو زیر چونه یویی برد و سرش رو بالا آورد، کمی سرش رو کج کرد تا صورت امگای خجالت زده تو بغلش رو بهتر ببینه. زمزمه کرد:
_باورم نمیشه خجالت کشید!!! این کاملا برخلاف اخلاقای دیگته. میدونم مستقل و قوی ای اما، توئم دلت میخواد کسی مراقبت باشه! اینطور نیست؟
نزدیکیش به اون آلفا با رایحه فلفلی باعث میشد ناخودآگاه فکر بوسیدن لبای پسر به ذهنش برسه. قبلا کسی رو بوسیده بود اما هیچوقت نشده بود به این شدت بخواد کسی رو ببوسه. اصلا مگه کسیم بود که دلش نخواد این آلفا رو ببوسه؟؟
نفس عمیقی گرفت در حالی که سعی میکرد تمرکزی که پسر ازش گرفته بود رو برگردونه گفت:
_داری باهم چیکار میکنی لی وونهو؟
وونهو خنده ای کرد و دستشو دور کمر باریک یویی حلقه کرد، اونو بیشتر سمت خودش کشید و یبار دیگه تمرکز رو از دختر گرفت. خیره به لبای صورتی امگا لب زد:
_من کاری نمیکنم که
دختر اخمی کرد و با چشماش به حالتی که قرار داشتن اشاره کرد:
_پس اینا چیه؟
وونهو خندید و سرش رو نزدیک تر برد، انگار نقطه ضعف یویی کاملا براش مشخص شده بود، نزدیک صورتش زمزمه کرد:
_بنظرت امگات بیش از حد بهم عکس العمل نشون نمیده پرنسس؟
اون لفظ و اون کلمه باعث شد نفسش تو سینش حبس شه! حرف زدن براش غیر ممکن شده بود، فقط توی سکوت به چشمای خمار وونهو نگاه میکرد. نگاه وونهو روی لب هاش سر خورد. سکوت دختر یه مهر تایید برای چیزی که توی ذهنش داشت میگذشت، بود. پس سرش رو جلو برد و لب هاش رو روی لب های یویی گذاشت
چشمای یویی با اولین حرکت لبای وونهو گرد شد و انگار بهش یه شوک وارد شد. خاطراتی دقیقا مثل همین چیزی که الان داشت اتفاق میوفتاد، از جلوی چشماش با سرعت رد میشدن. چشماش رو بست، خودش و وونهو توی لباسای هانبوک قدیمی بودن و وسط جنگل وونهو داشت میبوسیدش. قبل اینکه به خودش بیاد، وونهو ازش جدا شد و بدون اینکه حتی نگاهش کنه، طوری که انگار داره فرار میکنه ازش دور شد. یویی دستاش رو هوا خشک شده بود و از چیزایی که به یاد آورده بود و اتفاقی که چند لحظه قبل افتاده بود، شوکه شده بود. به جای خالی هوسوک نگاه کرد و آروم با خودش زمزمه کرد:
_اما...من یادم اومد!
●
با آقای پارک وارد کمپانی شدن، از اینکه همه بهش احترام میذاشتن لذت میبرد. قدم هاشون رو سمت دفتر آقای پارک برداشتن.
_مونگ شی!
آقای پارک سمت کسی که صداش کرد برگشت و لبخند بزرگی زد. تهیونگ به هوای آقای پارک برگشت و لبخند رو لبش ماسید. امکان نداشت!
_یااااا کای چقدر بزرگ شدی
و کای رو در آغوشش کشید اما تهیونگ تقریبا تو شوک بود و سعی داشت عصبانیتی که به کل بدنش هجوم میبرد رو کنترل کنه. زمانی که داشت میمرد رو خوب یادش بود. اینکه چجوری اون زهر کشتش! معلومه که با یه شمشیر معمولی نمیتونست از پا درش بیاره. پارک مشغول گپ زدن با پسر دوست صمیمیش، لبخند بزرگی روی لب هاش بود، بعد رو کرد سمت تهیونگ و گفت:
_پسرم این کایه و کای، وی یکی از مدلای کمپانیه
کای لبخند زد و دستش رو سمت تهیونگ دراز کرد:
_خوشبختم وی شی
تهیونگ دستش رو گرفت اما چشماشون داشت باهم حرف میزد. نگاه مشکوکی به کای انداخت. یکی از استف ها پارک مونگ رو صدا زد و اون بعد عذر خواهی از پسرا، مجبور شد بره. کای به تهیونگ نگاه کرد:
_مشتاق دیدار، پسر عمو
پوزخندی روی لب های تهیونگ نقش بست:
_کیم جونگین
کای تک خنده ای کرد و سرش رو تکون داد:
_ایندفعه یه آلفای حقیقی بدنیا اومدی، خوشم اومد
تهیونگ غرید:
_چی تو ذهنته
کای کمی فکر کرد، بعد لبخند زد :
_ذارم این دفعه تو پیروز شی!
تهیونگ از چیزی که شنید بلند خندید و اشکای الکیش رو پاک کرد:
_من همین الانشم برندم
چشمای کای تیره شد، سمت تهیونگ قدم برداشت و فاصلشونو کم کرد، آروم گفت:
_تو کسی نبودی که درد نبود اونو حس کنی و هروز بمیری، من بودم که جلوی جسد اون زانو زدم و جسم بی جونش رو بغل کردم! ایندفعه حق منه که اونو داشته باشم کیم تهیونگ
ابروهای آلفا بالا رفت، جسد بی جون؟ درد نبود؟ اینجای داستان جاییه که تهیونگ هیچی ازش نمیدونست؛ بعد مرگ من، چه اتفاقی افتاد؟ سرش رو تکون داد:
_هر اتفاقی که افتاد، باعثش تو بودی. تو خطرناکی جونگین، اجازه نمیدم هیچکدوم از اون اتفاقا دوباره پیش بیاد. این دفعه هم از خودم و هم از اون در برابر تو محافظت میکنم!
و از بغلش رد شد. کای به زمین نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. نگاه غمزدهش رو به تهیونگی که داشت میرفت داد، حرفای پسرعموش عین حقیقت بود، کای تو زندگی قبلیش یه آلفای بیرحم عاشق قدرت و البته سویون بود و همین زندگیشون رو نابود کرد. آروم زمزمه کرد:
_ولی من اون آدم زندگی قبلیم نیستم پسر عمو!
●
با دیدن برفی که نم نم میومد، لبخندی روی لب هاش نشست. بلاخره، اولین برف سال! لباس هاش رو چک کرد و بعد اینکه مطمئن شد سردش نمیشه، پالتوش رو تنش کرد و سمت آسانسور کمپانی رفت. داخل آینه به خودش نگاه کرد و درحالی که مشغول درست کردن موهاش بود گفت:
_یا کیم تهیونگ شی خیلی جذابیا!
با رضایت لبخندی زد و از آسانسور بیرون رفت. کارت مخصوصش رو برای خروج زد. قبل اینکه بخواد بیرون بره، نگاهی به بیرون انداخت و وقتی دختر آشنایی رو دید که مچاله شده، لبخندی روی لبش نشست. قدم هاش رو سمت اون برداشت، کنارش ایستاد و به نیم رخش نگاه کرد. نوک دماغش قرمز شده بود و از لباسای کمش کاملا مشخص بود سردشه.سویون نگاهشو سمتش برگردوند و وقتی دیدش از ترس هینی کشید. تهیونگ به چهره رنگ پریده دختر که انگار روح دیده خیره شد و لبخند مستطیلی ای روی لب هاش نشست؛ خود پسر نمیدونست، اما اون لبخند کل وجود سویون رو لرزوند. رایحه اقیانوسی دختر که حالا با بوی خاک و بوی خاص برف ترکیب شده بود رو داخل ریه هاش برد و سرش رو کمی کج کرد:
_خیلی سرده، چرا انقدر لباس کم پوشیدی؟
سویون شونه هاشو بالا انداخت و با حالت غر غر کردن گفت:
+من چمیدونستم قراره اینجوری برف بیاد!
به لبو لوچه آویزون اون امگای شیرین نگاه کرد و لبخندش عمیق تر شد. هودیش و لباسی کی زیرش پوشیده بود فکر میکرد براش کافی باشن، پس پالتوش رو در آورد و روی شونه های سویون انداخت. دختر متعجب اول به پالتوی روی شونش و بعد به تهیونگ نگاه کرد:
+یا این چیکاریه خودت سردت میشه!
تهیونگ سرش رو تکون داد و کلاه هودیش رو رو سرش کشید:
_من زیر این کلی لباس گرم پوشیدم، پس فقط اونو تنت کن
و روشو سمت خیابون برگردوند و به برفا نگاه کرد اما در همین حین سویون زل زده بود بهش. مغزش هی داشت فریاد میزد که
اون.
بیش.
از.
حد.
بی نقصه!
بذاق دهانش رو آروم قورت داد و پالتویی که بهش داده بود رو کاملا تنش کرد و البته که تو تنش گریه میکرد. رایحه فجیح توت فرنگی ای که با عطر تلخی ترکیب شده بود رو بود کشید. لعنت بهش، حس میکرد همین بو ها باعث میشه همین الان بره تو هیت.
_با چی میری خونه؟؟
و نگاهشو به دختر داد. با دیدن کتش تو تن ظریف اون حس غریب اما خوبی داشت، پلک زد و نفس سخت شدش رو بیرون فرستاد. سویون گفت:
+پدرم کار داشته و رفته و البته ماشین و راننده رو با خودش برده و الانم که این حجم از برف اومده نمیتونه دنبالم بیاد. خواستم تاکسی بگیرم ولی هیچکس نیست
تهیونگ خندید و قدمی سمت میتش برداشت، در حالی که جلوی چشمای متعجب سویون داشت برفای روی موهای دختر رو میتکوند گفت:
_امروز ماشین نیووردم، اما آپارتمانم نزدیکه؛ وونهو و جیمین نیستن هرکدوم رفتن طرفی و قرار نیست شب بیان! تا صبح که برف قطع میشه بمون و بعد من میرسونمت خونتون
+اوه با جیمین و کس دیگه ای زندگی میکنی؟
_آره ولی نیستن
چشمای درشتش رو به تهیونگ داد و یه لحظه از فاصلهی کمشون ضربان قلبش بالا رفت. بذاقش رو به مشخص ترین حالت ممکن قورت داد و این از چشم پسر دور نموند. نگاهشو به لبای خوش فرم سویون داد و دوباره به چشماش نگاه کرد. البته که میخواست ببوستش! واقعا، دلش میخواست بعد صد سال دوباره اون لبا رو ببوسه تا تو این زندگی فقط خاطرش رو نداشته باشه. دختر آروم لب زد:
+خب خیس میشیم!
تهیونگ لبخند زد:
_خیلی نزدیکه، بیا
و دست سویون رو گرفت و دنبال خودش کشید. به دستاشون که چفت هم شده بودن نگاه کرد. درسته دست تهیونگ بزرگ و کشیده بود و دست خودش در برابر دست اون خیلی کوچیک بود اما انگار اونا برای قفل شدن تو هم ساخته شدن! نگاهشو به موهای موج دار تهیونگ که روش برف میشست داد. ناخودآگاه لبخندی زد. پسر سمتش برگشت و با دیدن قیافه خندون سویون اونم لبخندی روی لب هاش نشست:
_بهت خوش میگذره؟
سویون سرش رو تکون داد و دست تهیونگ رو محکم تر گرفت:
+آخرین باری که اینجوری زیر بارف بودم رو یادم نمیاد
اون یکی دست آزاد سویون رو تو دستش گرفت؛ درحالی که دستای ریز دختر تو دستاش بود و داشت عقب عقب میرفت گفت:
_خب من هرسال تو برف میرم پیاده روی، حس خوبی بهم میده
+اینطوری سرما میخوری
تهیونگ سرش رو تکون داد و لبخند مستطیلی ای برای بار هزارم زد؛ البته که این لبخنداش هر دفعه باعث میشد قلب دختر بلرزه.
_نه، من یه آلفای قویم
دختر خندید جوری که چشماش حلالی شد:
+که اینطورررر
پسر سویون رو کشید تا کنارش راه بیاد. نگاهی به دست کوچیک دختر که داخل دستش بود انداخت و لبخند کج و کوله ای زد. چقدر حس خوبی داشت حالا که بدون هیچ مشکلی امگاش کنارشه! اگر میدونست توی زندگی بعدیش اینجوری میتونه با آرامش کنارش قدم بزنه کاری میکرد زود تر بمیره! از فکر خودش سرش رو تکون داد. به ساختمونی که نزدیکشون بود اشاره کرد:
_ببین رسیدیم
وارد ساختمون شدن و از گرماش نفس عمیقی کشیدن:
+چرا انقدر سرد باید باشه آخههههه
تهیونگ خندید:
_نمیدونم واقعا
وارد آسانسور شدن، سویون به خودشون تو آینه نگاه کرد، عجیب بود که کل مدت دستای همدیگه رو گرفته بودن؛ مثل یه کاپل!
تهیونگ جلو تر حرکت کرد و در آپارتمانش زو برای سویون باز کرد، دختر نگاهی به صورت پسر انداخت و بعد مردد وارد خونه شد. یه خونه میانیمال و شیک. رو کرد سمت تهیونگ و گفت:
+اینجا برای سه تا پسر خیلی سادست!
_خب سادگی قشنگه! میخوای بری حموم؟
سویون کمی به اینور و اونور نگاه کرد و معذب پرسید:
+میتونم؟
تهیونگ خندید و در حالی که هودیشو از تنش در میوورد گفت:
_البته که میتونی، منم لباساتو میریزم تو خشک کن. یه دست از لباسای خودم میدم بهت بپوشی
به آستین کوتاه تهیونگ زیر هودیش نگاه کرد و با چشمای گرد شده گفت:
+تو، تمام مدت فقط یه آستین کوتاه زیر هودیت تنت بود و پالتوتو دادی به من؟؟؟؟
پسر به خودش نگاه کرد و لبخندی زد:
_من سردم نبود، بیا حموم از اینطرفه
سویون سرش رو تکون داد و شرمنده از اینکه شاید تهیونگ تمام مدت سردش بوده لباش آویزون شد. اگر سرما بخوره چی؟ به اتاقی که رسیده بودن نگاه کرد، اتاق خاکستری و سفیدش مثل قیافش جذاب بود، پسر در حموم رو براش باز کرد:
_برو داخل لباساتو در بیار بده بهم، من یه دست لباس میذارم روی تخت و در اتاق رو میبندم که راحت بتونی لباس بپوشی
دختر لبخندی به شخصیت ملاحظه گر پسر زد و با صدای آرومی گفت:
+ممنونم ازت تهیونگ
تهیونگ لبخند کجی زد اما فقط خودش و خدای خودش میدونستن تو دلش چخبره! شنیدن اسمش با صدای سویون باعث شده بود کل تمرکزش بهم بریزه و حتی قلبش بلرزه. به خودش اعتراف کرد، اون عاشقه! لباسای دختر رو ازش گرفت، از اتاق بیرون رفت و درو پشت سرش بست. لباسای سویون رو داخل خشک کن انداخت و با فکر اینکه شاید امگای عزیزش گشنه باشه، ماهیتابه رو روی گاز گذاشت و شروع کرد به آشپزی کردن. براش رامیون با گوشت داشت درست میکرد و زیر لب آهنگ میخوند. حالش خوب بود، خوشحال و سرزنده شده بود، حالا دلیلی برای زندگی کردن داشت. شاید سرنوشت زندگی قبلشون زیاد خوب نبود اما الان امیدوار بود که شاید زندگیشون اون چیزی بشه که میخواد.
+آمممم چیکار میکنی؟
با صدای سویون از افکارش بیرون اومد و بهش نگاه کرد. "لعنتی" اولین چیزی بود که به ذهنش رسید. موهای خیسش که داشت با حوله خشک میکرد، آستین کوتاهی که متعلق به تهیونگ بود و داشت تو تنش گریه میکرد و شلوارکی که پاهای سفیدش رو به نمایش گذاشته بود. خدایا، اگر میتونست همین الان انقدر میبوسیدش تا نفس کم بیاره.
سویون دستش رو جلوی صورت تهیونگ تکون داد:
+یا تهیونگ، زنده ای؟
پسر چشماش رو بست و سرش رو تند تند تکون داد:
_چیشده؟
+میگم داری چیکار میکنی؟
_خب...گفتم شاید گشنت باشه، غذا درست کردم
و سرش رو خاروند، سویون چشماش برق زد:
+وای آره خیلی گشنمه!!!
تهیونگ خندید و برای دختر غذا کشید. سویون نشست سر میز، به دستای جذاب تهیونگ چشم دوخت، رگای برجسته دستش حین کار برجسته تر هم نشون میدادن. بذاق دهانش رو قورت داد و نگاهشو بهش داد که داشت میشست روبهروش. تهیونگ بشقاب رو جلوش گذاشت و گفت:
_بخور ببین دوسش داری!
دختر با چوب چاپستیکش کمی از رامیون داخل کاسش برداشت و خورد، از مزه ای که حس کرد چشماش درشت شد. تهیونگ با نگرانی پرسید:
_خوب نشده نه؟
سویون تند تند سرش رو تکون داد:
+این خوشمزه ترین رامیونیه که تو زندگیم خوردم، حتی از ماله مامانمم خوشمزه ترههههه!!
و خیلی سریع شروع کرد به خوردن غذاش. پسر لبخند بزرگی زد. هیچی از غذاش نفهمید، چون تمام مدت مست بوی اقیانوس امگای رو به روش بود و هی حواسش پرت صورت بدون آرایشش که میدرخشید میشد.
باهم دیگه از جاشون بلند شدن و ظرفا رو تو سینک گذاشتن؛ سویون جلوی سینک ایستاد و دستکش دستش کرد. قبل اینکه شیر آب رو باز کنه، تهیونگ دستاش رو گرفت و متعجب گفت:
_هی داری چیکار میکنی؟
+مگه نمی بینی دارم ظرف میشورم دیگه، تو پختی من میشورم!
تهیونگ سرش رو تکون داد و آروم سویون رو برگردوند و از سینک فاصله داد:
_خودم میشورم، برو بشین
سویون به حرفش گوش نداد و خواست برگرده که تهیونگ دستاش رو دو طرف بدن دختر گذاشت و بین خودش و کابینتا زندانی کردش. با چشمای گردش به آلفای جلوش که فقط دو سه تا انگشت باهاش فاصله داشت نگاه کرد و بذاق دهانش رو بزور قورت داد، آروم و کلمه به کلمه گفت:
+من فقط خواستم کمک کنم
چشمای مشکی تهیونگ بنظر مشکی تر میومدن، چجوری؟ نمیدونست! ضربان قلبش دیوانه وار به سینش میکوبید، طوری انگار میخواست از جاش کنده شه! رایحه پسر بیشتر شده بود و مثل همیشه، تاثیر مستقیمی روی رایحه سویون گذاشت؛ و حالا رایحه اون دوتا نهتنها کل خونه رو برداشته بود، بلکه داشت هردوتاشونو دیوونه میکرد. نگاه تهیونگ روی لب های سویون سر خورد. آب دهنش رو قورت داد و خیلی آروم، جوری که انگار از قصد داره طولش میده، صورتش رو نزدیک برد و دقیقا ثانیه ای بعد، لب های تشنش لب های سویون رو لمس کرد.
سویون شبیه کسی شده بود که برق گرفتتش، خشک شده بود اما چشماش رو بسته بود. تهیونگ لب هاش رو ثابت نگه داشته بود و حرکتی نمیکرد و این بشدت داشت میرفت رو مخ سویون. آخر خودش دست به کار شد بازوی تهیونگ رو گرفت و مک عمیقی به لب پایینیش زد.
تهیونگ لبخندی روی لباش نشست و شروع کرد به حرکت دادن لباش. طوری آروم میبوسیدش که انگار میخواست ذره ذره لباش رو مزه کنه. دستش رو دور کمرش حلقه کرد، دختر رو به خودش چسبوند و تقریبا روی کابینت خم شدن. هر لحظه تشنه تر میشد و رایحه توت فرنگی بیشتری از خودش پخش میکرد، هی بیشتر و بیشتر میخواست و لب هاش مثل یه آب نبات، لب های سویون رو خیلی عمیق میمکیدن. گاز ریزی از لب پایین دختر گرفت و بعد ازش جدا شد. قفسه سینه هاشون تند تند بالا پایین میشد و ضربان قلب هردوشون بالا رفته بود.
نگاهشو بالا آورد و بر خلاف حس خجالتی که تو سرتاسر بدنش در حال پخش شدن بود، به چشمای کشیده آلفای رو به روش خیره شد. لبخندی روی لبای تهیونگ نقش بست. دست سویون آروم بالا اومد و روی گونش نشست، باعث شد تهیونگ سرش رو کمی کج کنه و به دستش تکیه بده. سویون زمزمه کرد:
+تمام مدت میدونستی نه توت فرنگی؟
اون جمله...میدونست کجا شنیدتش. کمی متعجب به دختر نگاه کرد:
_چیو؟
+اینکه تو میت منی! هم تو این زندگی و هم تو زندگی قبلیم. چطور میشه که تو هردوتا زندگیم متعلق به تو باشم؟
تهیونگ کمی بهش خیره شد. میدونست، اونم بخاطر میوورد. لبخند بزرگی زد و بدون هیچ معطلی ای لب هاش رو روی لبای سویون کوبید؛ طوری میبوسیدش انگار آخرین غذای توی دنیاست و اگر نخورتش زنده نمیمونه. دستاش رو زیر رون های دختر برد و روی کابینت نشوندش. سویون دستاش رو دور کردن تهیونگ انداخت و همراهیش کرد. صدای ملچ و مولوچ لباشون تنها صدایی بود که توی خونه شنیده میشد.
آروم انگشتای کشیدش رو از زیر بلوز سویون رد کرد و با سر انگشتاش بالای خط شلوارش، زیر نافش رو لمس کرد که باعث شد دختر کمی بلرزه. از لب هاش پایین رفت و به ترتیب چونش، خط فکش و گوشش رو بوسید تا به گردنش رسید، لب هاش رو از گوشش تا پایین گردنش کشید و مکی به رگ برجسته گردنش زد و و همونجا رو گاز گرفت که باعث شد ناله ریزی از لب های سویون خارج شه. به کارش ادامه داد و کبودی هایی که باعثش لب هاش بودن رو از خودش به جا میذاشت. گردنش و موهاش رو نفس کشید، ترکیب بوی شامپوش و رایحه اقیانوسیش داشت دیوونش میکرد.
حرکت لب های آلفا روی گردنش انقدر حس خوبی داشت که دلش میخواست تا آخر عمرش همینجوری گردنش رو ببوسه. تهیونگ لبه بلوز دختر رو گرفت و درش آورد. ترقوه هاشو بوسید و بعد بین سینه هاش رو بوسید. نگاهشو به چشمای خمار سویون داد و دوباره لب هاش رو به بازی گرفت. جفتشون چیزی رو که داشت اتفاق میوفتاد رو میخواستن. دستش رو از پهلوش کشید و برد پشتش، با دوتا انگشتش بند سوتین دختر رو باز کرد و بدون اینکه یه لحظه از لباش دل بکنه، سوتین رو از تنش در آورد. وقتی دست سرد تهیونگ رو روی سینش حس کرد نفسش تو سینش حبس شد، حقیقتا میخواست از خجالت همونجا آب شه بره تو زمین.
ازش فاصله گرفت، به گونه های قرمز شده امگاش نگاه کرد و لبخندی روی لب هاش نشست. تو اوج هورنی بودنش، قیافه خجالتی سویون باعث شد سافت شه. آروم لب زد:
_هی ازم خجالت نکش!
دختر در حالی که سعی میکرد وضعیت خجالت باری که توش بود رو نادیده بگیره گفت:
+ازم اینو نخواه
تهیونگ لبخندی بزرگ زد و به چشمای دختر که به هرجایی نگاه میکرد جز اون، نگاه کرد و چونه سویون رو گرفت و مجبورش کرد بهش نگاه کنه:
_تو همیشه ماله منی؛ همیشه خداااا متعلق به منی! قبلنم برای من شدی، حالا میخوام یه بار دیگه تورو ماله خودم کنه، یه بار برای همیشه. اینبار اجازه نمیدم کسی تورو ازم بگیره یا بلائی سر من یا تو بیاره. از جفتمون محافظت میکنم
متعجب به اشکی که روی گونه سویون چکیده شد نگاه کرد. اون زود گریش میگیره! چشمای دختر رو بوسید و امگا لبخند کوچیکی روی لبش نشست. تهیونگ گفت:
_حاضری؟
سویون بدون اینکه چیزی بگه خودش شروع کننده بوسه ای شد که نیاز ازش فریاد میزد؛ انگار که داشت میگفت نمیتونم بیشتر از این صبر کنم تا توم بکوبی!
تهیونگ زیر باسنش رو گرفت، تو بغلش بلندش کرد و پاهای دختر دور کمرش حلقه شد. با احتیاط سمت اتاقش قدم برداشت، در نیمه باز اتاق رو کامل باز کرد و تو همون استایل روی تخت نشست. جوری آروم داشت کاراشو میکرد که انگار هیچ عجله ای نداشت ولی فقط خدا میدونست که شلوارش داشت از ورم کردن دیکش میترکید. سویون رو روی تخت خوابوند، لب هاشو از لب های دختر جدا کرد و تا کش شلوارش روی بدنش کشید. نشست و جلوی چشمای امگاش بلوزش رو در آورد، سویون بدن زندگی قبلی تهیونگ رو قشنگ یادش بود اما این بدنی که الان داره...هزار برابر بهتر رو زیبا تره!
شلوار و شرت دختر رو باهم در آورد و با دیدن پوسی خیس سویون پوزخند کجکی ای زد:
_یه امگا اینجا بخاطر آلفاش خیس کرده
قبل از اینکه سویون بهش نگاه کنه، انگشتش رو دور ورودی سوراخش کشید و آروم ناله دختر رو در آورد. اون ناله...تمام آرامش رو از تهیونگ گرفت، میخواست آروم آروم بره جلو ولی صدای پر از نیاز سویون دیگه اجازه نمیداد رو برنامه پیش بره. دکمه شلوارشو باز کرد و همراه با باکسرش از پاش در آورد. نفس عمیقی از آزاد شدن دیک سخت شدش کشید و روی سویون خیمه زد.
سویون به اون صحنه داشت نگاه میکرد و آب دهنش رو قورت داد. "بزرگه!" تو ذهنش رد شد. نگاهشو به چشمای مشکی پسر داد. موهای حالت دارش پراکنده روی پیشونی عرق کردش ریخته بود و حقیقتا، اون لحظه چیزی هات تر از این قیافه تهیونگ وجود نداشت. آلفا آروم لب زد:
_نمیتونم دیگه خودمو کنترل کنم! اجازه می...
نذاشت حرفشو کامل بگه، دستاش رو دور گردنش حلقه کرد پیشونیش رو به پیشونی تهیونگ چسبوند. گفت:
+فقط ببوسم، و هرکاری خواستی بکن!
تهیونگ همونطور که شروع کرد به بوسیدنش، تمام دیکشو یک ضرب واردش کرد و سویون تقریبا تو دهنش جیغ کشید. ازش جدا شد، به صورتش که از درد جمع شده بود و اشکی که از گوشه چشمش چکیده بود نگاه کرد. با نگرانی گفت:
_خیلی درد داره؟ میخوای تمومش کنم؟
سویون تند تند سرش رو تکون داد:
+ن...نه ل...طفا ادامه بده
کمی صبر کرد و بعد آروم شروع کرد به حرکت کردن. هربار که بدناشون باهم برخورد میکرد، سویون ناله ریزی میکرد. تهیونگ داشت تمام تلاشش رو میکرد که باهاش ملایم برخورد کنه ولی حقیقتا ناله های سویون بهش این اجازه رو نمیداد. پاهای دختر رو روی شونه هاش گذاشت و شدت ضربه هاش رو بیشتر کرد، به خونی که روی دیکش بود نگاه کرد و بعد به چهره سویون خیره شد؛ چشماش بسته بود، ناله های بلندی میکرد و با هر حرکت بدنش به سمت بالا بپره. روش خیمه زد و دختر چشماش رو باز کرد. لبخند کوچیکی زد و لب هاش رو کوتاه بوسید
_دوست دارم!
چشمای سویون بخاطر لبخند خط شد. سرش رو بالا برد و اونم لب های تهیونگ رو بوسید:
+تو آلفای منی،منم دوست دارم
تهیونگ پیشونیش رو به پیشونی دختر که حالا متعلق به اون بود چسبوند، ضربه هاش عمیق تر شده بودن و کاملا رحم امگا رو هدف گرفته بودن؛ سویون دیگه روی تن صداش کنترلی نداشت و بلند زیر آلفاش داشت ناله میکرد.
با حس نزدیکی ای که بهش دست داد، لرز خفیفی توی بدنش افتاد. کتف تهیونگ رو گرفت و ناخون هاش رو داخل پوستش فشار داد. پسر از درد چشماش رو بست اما چیزی نگفت. سویون آروم و شمرده لب زد:
+م...من فک...کنم نزدیکم...لعنتی سریع تر باش!
تهیونگ پوزخندی گوشه لبش نشست و با بالا ترین سرعتی که میتونست توش کوبید. بعد چندتا ضربه، امگا روی دیکش با بلند ترین ناله ممکن اومد. پسر وقتی حس کرد نزدیکه ازش بیرون کشید و بعد از پلمپ کردن دیکش روی شیکم سویون ارضا شد. سرش رو عقب داد و نفس عمیقی کشید. قلبش بی قرار تر از همیشه داخل سینش میکوبید و نفس هاش سریع شده بودن.
حقیقتا همچین برنامه ای نداشت، اما دختری که الان توی تختشه کارش رو برای مقاومت سخت میکرد. به چشمای بسته سویون نگاه کرد و آروم روش خیمه زد. سویون چشماش رو باز کرد و با باز شدن چشماش، لبخند عمیقی روی لب های تهیونگ نشست. زمزمه کرد:
_تو واقعا زیبایی
سویون که نفس نفس میزد لبخند محوی زد:
+حتی با اینکه انقدر عرق کردم و تا قبلش داشتم به خجالت آور ترین حالت ممکن ناله میکردم؟
تهیونگ خندید و چشماش شیطون شد:
_وقتی برام ناله میکنی خوشگل تر میشی پارک سویون
دختر چشماش گرد شد و شلاقی به بازوی تهیونگ زد:
+یا انقدر بی ادب نباش کیم تهیونگ
_تو میگی بی ادبی نیست،من میگم میشم بی ادب؟
سویون کمی به اینورو اونور نگاه کرد و وقتی چیزی برای گفتن پیدا نکرد گفت:
+راست میگی، من واقعا زیبام
پسر با بلند ترین صدای ممکن به عوض کردن ناشیانه بحث توسط امگاش خندید و خودش رو کنارش پرت کرد. پتو رو روشون کشید و آروم از پشت بغلش کرد. زبونش رو روی دندونای تیز شدش کشید و در حالی که به گردن سفید دختر خیره شده بود زمزمه کرد:
_میخوام مارکت کنم، تا واقعا و تماما ماله من شی!
سویون لبخندی زد و گردنش رو بیشتر در دید رس تهیونگ قرار داد:
+تماما برای تو
آلفا لبخند زد و بعد از لیس زدن بخشی از گردن سویون که البته توسط خودش کبود شده بود، طوری که سعی میکرد دردش نیاد، دندون هاشو داخل گردن دختر فرو کرد و این مساوی با ناله ریز و جمع شدن صورت سویون از درد شد. سرش رو عقب برد و به مارکی که دیوونه وار به گردن سفید سویون میومد نگاه کرد و دوباره بدن دختر رو به آغوش کشید:
_همینجوری تو بغلم بمون
+کیم تهیونگ تو یه آلفای حقیقیه خیلی لوسی
تهیونگ بلند خندید و سرش رو روی شونه سویون گذاشت:
_من یه آلفای قویم، لوس.....
با باز شدن در حرفش نصفه موند و به در نگاه کرد:
_یاااااااا کیم تهیونگ بیرون چرا انقدر...
جیمین ادامه حرفشو خورد و با چشمای گرد شده یه تهیونگ و سویونی که لخت تو بغل هم بودن خیره شد. بماند که قیافه اونا تو چه حالتی بود. تهیونگ آب دهنش رو قورت داد و بلاخره سکوت رو شکست:
_هیونگ، مگه قرار نبود فردا صبح بیای؟
جیمین چندبار پلک زد تا بتونه صحنه جلوش هضم کنه. دستشو سریع گذاشت رو چشماش و جیغ کشید:
_اوه مای آیزززززززز، باید برم چشمامو حالا با اسید بشورممممممم
سویون آروم پتو رو روی سرش کشید و ترجیح داد از خجالت همونجا آب شه. تهیونگ چشماشو تو کاسه چرخوند:
_زر نزن جواب منو بده
جیمین دستشو از روی چشماش برداشت و گفت:
_کارم زود تر تموم شد، خدای من چمیدونستم تو اینجارو مکان میکنی!!!!!!
سویون از حرفی که شنید زیر پتو جیغ کشید. جیمین خندید و ابروشو با شیطنت بلا انداخت:
_نگران نباش سویونا به بابا نمیگم
_خفه شو جیمیننننن
و تهیونگ بالشتی به سمتش پرت کرد و اون آلفای شیطون فرار کرد و درو پشت سرش بست. آروم پتو رو از روی صورت سویون کنار داد و با گونه های قرمز شدش رو به رو شد. خندید و لپش رو بوسید:
_وقتی خجالت میکشی، بیش از حد کیوت میشی
دختر لبخندی زد، سمت تهیونگ برگشت و دستش رو دور کمر آلفاش حلقه کرد:
+توئم وقتی داری توم میکوبی و موهات رو پیشونی عرق کردت ریخته خیلی هات میشی
تهیونگ کمی به چشمای جددی دختر و پوزخند روی لبش خیره شد و بعد ادای سویون رو در آورد:
_یا انقدر بی ادب نباش پارک سویون
سویون بلند خندید و سرش رو به سینه تهیونگ تکیه داد. با منظم شدن نفسای دختر، آلفا متوجه شد که خوابیده.
تهیونگ آروم چتری ای که تو صورت بی نقص امگاش ریخته بود رو کنار زد و لبخند کوچیکی روی لباش نشست. با خودش زمزمه کرد:
_من دیوونه وار عاشقتم!
و چشماش رو بست تا پر آرامش ترین خوابی که تو زندگیش داشته رو تجربه کنه...
___________________________"تا فردا صبح پارته:)
ووت یادتون نره اگر دوسش دارین به بقیه بگین!
در زمن این آرامش قبل از طوفانه:)"
YOU ARE READING
Right Here Waiting For You🥀
Fanfiction[𝙲𝚘𝚖𝚙𝚕𝚎𝚝𝚎𝚍] . [هر چقدر از من دور باشی، میدونم که سرنوشت مارو بهم برمیگردونه؛ چون من درست همین جا منتظرت هستم!] . . . [𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒𝑠: 𝐻𝑖𝑠𝑡𝑜𝑟𝑖𝑐𝑎𝑙•𝑂𝑚𝑒𝑔𝑎 𝑣𝑒𝑟𝑠𝑒• 𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦•𝐴𝑛𝑔𝑠𝑡•𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒•𝐷𝑟𝑎𝑚𝑎] [𝑈𝑝𝑑𝑎𝑡...