Right Here Waiting For You🌨
[قلب | Heart]
_بگو اَاَاَ
_مسخره نشو
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
_ما هممون میخوایم آدم خاص اونی باشیم که نمیتونیم بدون بودنش زندگی کنیم، ولی آیا کسی هست که همچیشو فدا کنه؟
یونگی به حرف جیمین خندید و سرش رو تکون داد:
_من همه چیو فدا میکنم جیمین شی، برای اینکه کسی که نمیتونم بدون اون زندگی کنم تو زندگیم باشه؛ میدونی چرا؟
جیمین ابرویی بالا انداخت و گفت:
_چرا؟
آلفای مو بلوند، از قهوه جلوش خورد و بعد جواب داد:
_چون هیچوقت شخصی رو تو زندگیم نداشتم که برام مهم باشه، پس اگر کسی هست که برام مهم باشه، یعنی اون شخص خاصه و بخاطرش حاضرم همه چیمو فدا کنم!
جیمین شگفت زده از چیزی که شنیده بود، لبخند جذابی زد و برای بار هزارم دل آلفای جوونو برد.
جیمین سرش رو کج کرد و به قیافه غرق در فکر یونگی نگاه کرد. دستشو آروم جلوی چشمای پسر تکون داد:
_هعی یونگی شی،کجایی؟
یونگی بخاطر حواس پرتیای که اخیرا براش پیش اومده بود و دلیلش رو خوب میدونست، خندید و سرش رو تکون داد:
_جدیدا زود حواسم پرت میشه، ببخشید
جیمین لبخندی زد و گفت:
_مشکلی نیست، حتما سرت خیلی شلوغه
آلفا، تو ذهنش گفت" نه، مغزم خیلی سرش شلوغه. همش داره به تو و لبای پفکیت که مثل موچی بنظر خوشمزه میاد فکر میکنه!" و بعد برخلاف چیزی که تو ذهنش بود، پچ زد:
_آره حقیقتا، این اواخر کارام خیلی زیاد شدن!
_هعیییی یونگی شی اینجا چیکار میکنی؟
هردو سرشون سمت صاحب صدا که تهیونگ بود برگشت، یونگی لعنتی به دوست پسر مزاحم سویون فرستاد. تهیونگ کنارشون نشست و لبخند شیطانی ای به جیمین زد:
_جدیدا شما دو نفر خیلی صمیمی شدین!
جیمین چشماشو گرد کرد و تند تند سرشو تکون داد:
_نه نه، ما فقط خیلی تصادفی همو میبینیم
تهیونگ ابروهاشو بالا داد و به یونگی نگاه کرد:
_مطمئنن تصادفی بوده!
هر سه کمی ساکت شدن تا تهیونگ گفت:
_راستی یونگی شی، این آخر هفته خونه ما یه دورهمی کوچیک گرفتیم؛ سویون و یویی هم هستن، شاید افراد بیشتری هم باشن نمیدونیم ولی خوشحال میشیم توئم بیای!
_خونه شما؟
_آره، منو جیمین با یکی از دوستامون یجا زندگی میکنیم
یونگی آهانی گفت و به جیمینی که با قیافهی شوکه شده داشت به تهیونگ نگاه میکرد، نگاه کرد و بعد به تهیونگ لبخند زدو گفت:
_البته چرا که نه، خیلیم خوشحال میشم. بودن تو خونه اونم آخر هفته ها دیگه داشت کسل کننده میشد، میدونی تهیونگ شی!
تهیونگ سری تکون داد و لبخند مستطیلی ای تحویل آلفای جلوش داد:
_پس میبینیمت هیونگ، به سویون میگم لوکیشن رو برات بفرسته. منو جیمین دیگه میریم
تهیونگ بلند شد و به تبعیت از اون دو نفر دیگه هم بلند شدن. آلفا بازوی جیمین رو گرفت و رو به یونگی گفت:
_خب یونگی شی، آنیونگ
و جیمین رو دنبال خودش کشوند. پسر با چشمای گرد شده نگاهش کرد:
_چرا خونمون دعوتش کردی؟
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و گفت:
_انتظار نداری بزارم همینجوری کراشت بپره؟
_کراشم؟
جیمین متعجب پرسید و برگشت سمت تهیونگ، پسر سر تکون داد:
_تو بیش از حد ضایع ای! قیافت وقتی داشتی بهش نگاه میکردی رو باید میدیدی
_یاااااااا، اون کراشم نیست
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و پرسید:
_پس چیه؟ چرا اونجوری نگاش میکنی؟
جیمین کمی ساکت شد وقتی با تهیونگ وارد آسانسور شدن و در ها بسته شد؛ جواب داد:
_اون عشق اولمه
تهیونگ با چشمای گرد شده گفت:
_چی؟
آلفای کوچک تر نفس عمیقی کشید:
_من زندگی قبلمو به یاد دارم،اون اولین کسی بود که عاشقش شدم. وقتی شما اومدین اون رفته بود به شهری که ژاپن بهش حمله کرده بود. ژنرال ارتش جنوبی ، بهترین دوستم و عشق اولم بود.
ابروهای آلفا بالا رفت. به قیافه ناامید جیمین نگاه کرد و لب زد:
_بهش گفته بودی؟
جیمین سرش رو تکون داد:
_اون گفت، کسی که اعتراف کرد اون بود؛ دقیقا قبل اینکه برای همیشه بره...
•
•[Flashback]
•[1909]
•
_هی پارک جیمین
برگشت و با دیدن یونگی، تپش قلب همیشگیش به سراغش اومد. سعی کرد خودشو مشغول به کتاب نشون بده، ابروهاشو بالا داد و پرسید:
_اینجا چیکار میکنی؟
_دارم میرم
سرش چرخید و افکار مزخرفشو به عقب فرستاد و پرسید:
_کجا؟
پسر کمی به سمت جیمین متمایل و دقیقا به چشماش خیره شد:
_ارتش ژاپن دارن وارد مرز میشن، باید برم اینچئون!
چشمای جیمین گرد شد. حس کرد گوشاش اشتباه شنیده، سرشو آروم سمت یونگی برگردوند و چندبار پلک زد. حقیقتا از قبل خودشو آماده کرده بود ولی الان به قدری غمگین و عصبی شده بود که نمیدونست باید چه عکس العملی نشون بده. فکر میکرد رفتن یونگی رو یکی از افراد قصر بهش میگه اما الان اینو داشت خودش میگفت، دقیقا خود مین یونگی.
یونگی به چشمای غمزده و شوکه شده جیمین نگاه کرد و خودشو کمی خم کرد تا بهش نزدیک تر شه. دستشو روی صورتش کشید و گفت:
_نگرانم نباش!
همین دو کلمه باعث شد جیمین بغض کنه، سرشو تند تند به چپ و راست تکون داد:
_من فقط میترسم هیونگ.
و سرشو انداخت پایین تا چشمای اشکیش رو از عشق ممنوعش پنهان کنه. یونگی سریع دستشو زیر چونه آلفای جلوش گذاشت و سرشو آورد بالا. با دیدن اشکای روی گونش چشماش گرد شد:
_جیمینا، گریه میکنی؟
جیمین سرشو کشید تا خودشو از حصار دستای یونگی آزاد کنه؛ با پشت دستش اشکاشو پاک کرد و تلخ خندید:
_تصور کن، میان بهت میگن مثلا من دارم میرم به جنگی که معلوم نیست ازش برگردم؛ تو بودی برای دوست صمیمیت گریه نمیکردی؟
_من فقط دوست صمیمیتم چیمی؟
لبخندی متضاد با اشکاش روی لب های جیمین از چیمی خطاب شدنش نشست. یونگی دستشو تو موهای پسر برد و باعث شد چشماشو ببنده:
_دونسنگ کوچولوی من، یادته که همیشه بهت میگفت چیمی؟ چون شبیه موچی ای،گرد و خوشمزه؛ ترکیب اسمت میشد با موچی میشه چیمی!
جیمین به حرفای احمقانه ای که بتاش به بامزه ترین حالت ممکن داشت میگفت خندید. یونگی دست کشید رو اشکای پسرک و اونارو پاک کرد و لبخند کوچیکی زد و گفت:
_وقتی میخندی خیلی خوشگل میشی
آلفا چشماش گرد شد:
_یا هیونگ این از کجا اومد؟
بتا از اینکه تونست حواس جیمینو از رفتنش پرت کنه، لبخند بزرگ تری زد و لثه هاشو به نمایش گذاشت. در حالی که داشت آروم سمت آلفا خم میشد گفت:
_چون تو خوشگلی. باید تو زندگی بعدیم بازم پیدات کنم؛ و بازم عاشقت شم!
جیمین حس کرد قلبش یه ضربان جا انداخت و دوباره شروع کرد به کار کردن. بهت زده به یونگی ای که بنظر میومد اصلا شوخی نداره نگاه کرد. اون الان چی گفت؟ تو مغزش این جمله هی تکرار میشد، گیج شده بود. لعنتی به قلب عاشقش که داشت روی هزار میزد فرستاد و نگاهشو از یونگی گرفت.
بتا ابرویی بالا انداخت، آدمی نبود که بخواد فلسفه ببافه و همیشه مستقیم میرفت سر اصل مطلب. شاید این ریکشنی نبود که انتظار داشت ولی خب جیمینی که بهت زده شده و نمیدونه چی بگه حق داشت. نباید انقدر یهویی میگفت عاشقشه. بخاطر لپای قرمز شده چیمیش لبخند زد. از همون فاصله کوتاه که ۵_۶ تا انگشت بود بهش نگاه کرد و سرشو کمی کج کرد تا بتونه چشمای آلفا کوچولوش رو ببینه!
_ازم خجالت کشیدی؟ چرا چیمی؟
جیمین از هرگونه چشم تو چشم شدن با اون پسری که کپی گربه ها بود اجتناب میکرد، انگار که اون بود که اعتراف کرده بود. یونگی دوباره سرشو نزدیک تر برد و اینبار بلاخره موفق شد کاری کنه که جیمین نگاهش کنه. جیمین با لکنت گفت:
_چ...چرا انقدر...انقدر نزدیکم میشی؟
_چون چشماتو ازم میدزدی!
جیمین ابروشو بالا و مستقیم به چشمای یونگی نگاه کرد، اون پسر لعنتی اگر میتونست رایحه ای رو متوجه شه قطعا میتونست متوجه اضطراب جیمین شه ولی خوشبختانه، اون رایحه بقیه رو بخاطراینکه یه بتاست متوجه نمیشه!
نگاه یونگی روی لبای پفکی آلفا لیز خورد، اشتباس؟ از فکر توی سرش پرسید؛ مغزش داشت میگفت ببوسش، اون آلفای لعنتی رو ببوس، ولی دو دلی ای که داشت جلوش رو میگرفت. " کاش میتونستم حداقل رایحشو متوجه شم، اینجوری هروقت دلم تنگ شد یه چیزی داشتم که برم سراغش!" تو دلش گفت و به چشمای منتظر جیمین نگاه کرد:
_رایحت چیه جیمین؟
ابروهای آلفا بالا رفت و با سردرگمی گفت:
_شراب قرمز! فک کنم همونایی که تو قصر داریم، چرا؟
یونگی دوباره نگاهشو به لبای پسر داد و زمزمه کرد:
_اینطوری هروقت دلم برای خودتو لبات تنگ شه، میدونم سراغ چی باید برم
و این دفعه دیگه اجازه نداد افکار مزخرفش برای بوسیدن اون پسر مزاحمت ایجاد کنن، لباشو محکم روی لبای نرم جیمین گذاشت و بدون هیچ حرکتی فقط گذاشت لباش اون دو تیکه گوشت نرمو حس کنه. جیمین شوکه شده به چشمای بسته یونگی خیره شد، دقیقا هیچ ایده ای نداشت که چه اتفاقی داره میوفته. یونگی ازش جدا شد، لبخند کوچیکی زد و آروم گفت:
_وقتی نبودم، قول بده که بازم بهم فکر کنی!
چشمای جیمین پر از اشک شد، حقیقتی که اصلا دلش نمیخواست قبولش کنه. بتا دستشو روی صورت آلفا کشید و ادامه داد:
_ازدواج کن و بچه دار شو، شاد زندگی کن، اما فراموشم نکن! قول میدم تو زندگی بعدیمون، کسی که اون یکیو پیدا میکنه من باشم! پیدات میکنم و بازم عاشقت میشم،قول میدم ایندفعه هیچ چیزی نتونه تو رو از من بگیره.
جیمین محکم بتاشو در آغوش کشید و اجازه داد اشکای بی قرارش راه گونشو در پیش بگیرن.
خداحافظی با تنها عشقش، چیزی نبود که بخواد انجام بده. دلش میخواست تا میتونه فریاد بزنه، دلش میخواست بگه نرو، بگه نمیذارم بری،ولی نمیشد؛ نرفتن یونگی محال بود. چطوری میخواستن رهبر ارتش رو با خودشون نبرن؟
یونگی ازش فاصله گرفت و پلکای اشکیش رو بوسید؛ لبخند زد و از جاش بلند شد:
_مراقب خودت باش موچی خوشمزه من
و بدون اینکه اجازه بده جیمین چیزی بگه، از پیشش فرار کرد...
•
•[Flashback Ended]
•[2021]
•
تهیونگ با دهن باز به جیمین نگاه کرد، خواست چیزی بگه که در آسانسور باز شد؛ باهم ازش پیاده شدن و سمت اتاق استراحتشون رفتن. جیمین خودشو روی یکی از مبلا پرت کرد و سرشو با دوتا دستاش گرفت. تهیونگ روی دسته صندلی نشست و گفت:
_خب، هرچی نباشه ئم باز اون به قولی که بهت داده عمل کرد و الان اینجاست؛ چرا بهش نمیگی؟
جیمین سرشو بالا آورد و به دوستش نگاه کرد:
_وقتی اون گذشته رو یادش نمیاد، پس یعنی نمیدونه من کیم و چه قولی داده بوده بهم، پس همه اینا تصادفیه!
تهیونگ چشماشو تو کاسه چرخوند و یجورایی به دوست یه دندش چشم غره رفت. سرشو تکون داد:
_هرکاری که میخوای بکن، به هر حال من برای آخر هفته دعوتش کردم عزیزم؛ به چشم یه شانس آخر بهش نگاه کن!
جیمین به تهیونگی که بدون حرف دیگه ای داشت از اتاق خارج میشد نگاه کرد و بعد از بسته شدن در، نفسش رو صدا دار داد بیرون. همیشه اینقدر خاطرات دردناکن؟ یا این فقط راجبه خاطرات جیمینه؟ شاید بخاطر اینه، تنها کسی که تا آخرین لحظه زندگیشو نوشته و به یاد داشته اون بوده! با یاد آوری چیزی چشماش گرد شد؛ کت چرمشو از روی جا لباسی برداشت و سمت آسانسور دویید. آروم در حالی که داشت با عجله دکمه آسانسورو فشار میداد با خودش زمزمه کرد:
_شاید تا الان پوسیده باشه،ولی حتما اونجاست!...
•
•[weekend]
•
خوشحال و هیجان زده به خودش تو آینه نگاه کرد؛ آرایش ساده چشماش خیلی بهش میومد! دوتا یکی پله ها رو پایین رفت و با دیدن کای، همراه با پدر مادرش در حالی که توی هال نشستن، لبخند نه تنها از روی لب هاش ماسید، بلکه هزارتا احساس بد ناشناخته به سراغش اومد!
به چهره نگران مادرش نگاه و بعد به صورت پدرش که لبخند سرخوشی روش بود نگاه کرد. آقای پارک شروع کرد به صحبت کردن:
_بیا بشین عزیزم
سویون سرش رو تکون داد:
+متاسفم باید خیلی سریع برم
پدرش ابروشو بالا انداخت و پرسید:
_کجا؟
+با چندتا دوست قرار دارم، همین الانم هم دیرم شده!
آقای پارک از جاش بلند شد، لبخندی زد که معنی پشتش اصلا مشخص نبود:
_خب پس مختصر میگم، هفته دیگه برای بزرگ تر شدن و تلفیق دوتا کمپانی ما و کمپانی آقای کیم، تو و کای باهم ازدواج میکنین!
چشمای گرد دختر و لبایی که از شوکه شدن از هم فاصله گرفتن،چیزی برای گفتن نداشت؛ اصلا همچین چیزی ممکن بود؟ چجوری تاریخ دوباره داشت تکرار میشد؟
●
با چشمای خندون، به وونهو نگاه کرد، پسر لبخند زد و گفت:
_بگو اَاَاَ
_مسخره نشو
یویی گفت، چنگالی که پر از میوه بود رو از پسر گرفت و دهنش گذاشت. وونهو لبخندی زد و دستشو روی موهای یویی کشید و آروم پیشونیش رو بوسید:
_چرا با سویون باهم نیومدین
یویی شونه ش رو بالا انداخت و گفت:
_قرار بود بیاد دنبالم ولی یهویی زنگ زد گفت اون دیر تر میاد
وونهو آهانی گفت و به جیمین که کاملا مشخص بود بخاطر فرد کناریش معذبه نگاهی انداخت و بعد برای پیدا کردن تهیونگ، راهی اتاقا شد.
جیمین نگاهی به یونگی که بغل دستش نشسته بود، کرد و بعد نگاهشو به زمین داد؛ مین یونگی عاشق شراب بود و شاید جیمین دلیلش رو بهتر از هرکس دیگه ای میدونست، اما بازم چرا انقدر کنجکاو بود تا بفهمه دلیل اصلی این یونگی چیه؟
_یونگی شی؟
با صدای جیمین، سرآلفا برگشت و بازم نگاهش سمت لباش کشیده شد:
_جانم
_دقیقا چرا انقدر شراب دوست داری که حتی یه کارخونه زدی تا شراب خودتو داشته باشی!
یونگی خندید و شراب تو لیوانشو به حرکت در آورد. آروم زمزمه کرد:
_خب، بار اولی که شراب خوردم، حس فوقالعاده ای داشتم. حس کردم تمام اجزای بدنم دارن بهم لبخند میزنن. البته دلیل دیگه ایم داشت، حس میکردم این طعم یه چیز قدیمیه برای من، انگار تو زندگی قبلیم یه الکلی بودم!
و دوتایی باهم خندیدن، یونگی سرشو سمت جیمینی که داشت میخندید برگردوند و گفت:
_ولی اگر الکلی هم نبودم، کم کم دارم به رایحه شراب تو معتاد میشم، رایحت کاملا با شراب مورد علاقم یکیه موچی
جیمین، از لقبی که گرفت شکه شد، با پته پته گفت:
_مو...موچی؟
یونگی سرشو به نشونه مثبت تکون داد:
_اوهوم، تو لبا و لپای گردی داری، دقیقا مثل موچی. بزار ببینم، ترکیب اسمت با موچی چیه؟...اووووممم...آهان میشه...
_چیمی!
یونگی متعجب به جیمینی که غمگین به زمین خیره بود نگاه کرد، آروم دستشو زیر چونش برد و جیمین رو وادار کرد نگاهش کنه:
_میخواستم خوشحال شی و یکم بخندی جیمینی، چون وقتی میخندی خیلی خوشگل میشی، ولی چرا ناراحت شدی؟ چیشده؟
جیمین آروم سرشو تکون داد و لبخند غمگینی زد:
_چیزی نیست، فقط یاد چیزی افتادم
یونگی خواست چیزی بگه که صدای در مانعش شد. یویی خوشحال از اینکه شاید سویون پشت در باشه، دویید و در رو باز کرد؛ درسته، اون شخص سویون بود، ولی با چشمایی قرمز از اشک و آرایشی ریخته، لباسی نامرتب و ساک مسافرتی ای که کنارش بود. با چشمای گرد نگاهش میکرد تا زمانی که تهیونگ با سرعت از کنار یویی رد شد و محکم دوست دخترشو در آغوش کشید. صدای گریه سویون تنها صدایی بود که به گوش میرسید و بقیه بهت زده به اون صدا گوش میدادن. همشون از جلوی در رفتن کنار تا سویون و تهیونگ داخل بیان،دختر رو روی مبل نشوندن. کسی حتی جرعت نمیکرد بپرسه چیشده؛ چون هم تهیونگ و هم سویون قیافه های پریشونی داشتن. اما بلاخره یویی، شخصی بود که سکوت رو شکوند:
_چیشده؟
سویون چشمای اشکیش رو به یویی داد و گفت:
+بابام، اون...
و باز با شدت بیشتری شروع کرد به گریه کردن.
_عموم چیزیش شده؟
یویی نگران پرسید و منتظر بود، اما این آشفتگی و اون ساک چی بودن؟ سویون سرشو تکون داد:
+اون گفت باید با کای ازدواج کنم
و ناگهان نفس تک تک اعضای توی اتاق گرفت. یونگی سردر گم به بقیه نگاه کرد و آروم گفت:
_خب، فقط مخالفت کن. اینجا زمان چوسان نیست که هرچی بهت گفتن قبول کنی!
جیمین متعجب پرسید:
_تو مگه چیزی از زمان چوسان یادته؟
یونگی پوکر به جیمین نگاه کرد:
_مگه اون زمان بودم؟ من فقط چندتا کتاب خوندم همین
جیمین آه ناامیدی کشید، پیش سویون رفت و کنارش نشست:
_تو چیکار کردی؟
+گفتم اینکارو نمیکنم، و بعد تمام وسایلمو جمع کردم. پدرم گفت تا آخر عمرش دیگه جایی برای موندن تو اون خونه ندارم. من...من دیگه خانواده ای ندارم
صدای هق هقاش کل خونه رو برداشته بود. جیمین به تهیونگ ساکت نگاه کرد. از صورت اون پسر هیچی نمیشد خوند و همین داستان رو ترسناک تر میکرد. کیم تهیونگ تو همچین موقعیتی بیش از حد ساکت بود. از جاش بلند شد و جلوی سویون زانو زد، دست هاش رو دو طرف صورت دختر گذاشت و به چشمای اشکیش نگاه کرد:
_سویونا، من...میدونم شاید شخصی نباشم که پدرت قبولم کنه؛ تو سرنوشت ما همیشه یا من یا خانوادت باید ببازه. میشه اینبار،همه چیو عوض کنیم؟ میشه...میشه با من ازدواج کنی؟
چشمای سویون گرد شد و قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد رو گونش، اون همین الانشم انتخابشو کرده بود؛ وگرنه اینجا چیکار میکرد. چشماش رو بست و کوتاه لب های تهیونگ رو بوسید:
+من...تا آخر عمرم کنارت میمونم!
افراد داخل اتاق،نمیدونستن از خوشحالی باید جشن بگیرن یا بخاطر غمگین بودن وضعیت فقط سکوت کنن. یونگی سوتی کشید و شروع کرد به خندیدن،اون پیشی کوچولو جوری در عرض دو ثانیه جو رو عوض کرد که همه فراموش کردن چه اتفاقی افتاده. جیمین لبخند زد و سمت پسرکی که لبخند لثه ای زده بود رفت. خیلی یهویی دست یونگی رو گرفت که باعث شد پسر متعجب نگاهش کنه. جیمین گفت:
_من چند لحظه، این گربه کوچولو رو قرض میگیرم و زودی برمیگردیم
وونهو ابرویی بالا انداخت و گفت:
_هر غلطی میخوای بکنین ده دقیقه دیگه اینجا باشین میخوام سوجو بیارم
_قبوله
و یونگی رو سمت اتاقش کشید.
_یاااااا داریم کجا میریم؟
_بیا میفهمی
وارد اتاق شدن و جیمین در پشت سرشون بست. سمت کمدش رفت و کتاب قدیمی ای از داخلش در آورد. کتاب رو سمت یونگی گرفت:
_میشه هروقت تونستی، اینکتاب رو بخونی و بعد بیای باهم حرف بزنیم؟
یونگی نگاهی به کتاب جلوش انداخت و از جیمین گرفتش. بازش کرد:
_این که به زبان چوسان قدیمه!
جیمین سرش رو تکون داد:
_سعی کن بخونیش. پیش یه زبان شناس برو یا هرچی، فقط بخونش، لطفا.
پسر بزرگتر سرش رو تکون داد و دست جیمین رو گرفت:
_بیا اونا منتظرمونن
سویون، لباس هاش رو عوض کرده بود و آرایشش رو ترمیم کرده بود. بنظر حالش بهتر میومد و این باعث شد برادر دلسوز زندگی قبلیش، لبخند بزنه. وونهو پیکای سوجو رو سمت اون دوتا آلفای تازه از راه رسیده گرفت و بعد پیک خودش رو بالا برد:
_بیاین عروسی سویون و تهیونگ رو جشن بگیریم...
●
توی راهرو با عجله میدویید، گهگداری با بقیه برخورد میکرد و باعث میشد سرعتش گرفته شه. با تعظیم کوچیکی از کسی که بهش خورده بود عذرخواهی کرد و بلاخره اون پسرک آلفا که به تازگی موهای خاکستریش رو بلوند کرد بود، رو دید. نتونست خودشو نگه داره و محکم بهش برخورد کرد. چشمای جیمین از شدت ضربه ای که بهش خورده بود گرد شد، برگشت تا ببینه کی اینجوری خورده بهش که با دیدن یونگی ای که دستشو رو زانو هاش گذاشته و داره نفس نفس میزنه، نه تنها چشماش گرد تر شد بلکه ضربان قلب بدبخت عاشقش روی هزار رفت:
_مین یونگی!
قطعا دیدن هیونگش بعد از یک ماه تعجب هم داشت. اون آلفا بعد اینکه اون کتاب رو از جیمین گرفت، دیگه تا یک ماه خبری ازش نبود! یونگی سرشو آورد بالا و به چشمای متعجب دونسنگ عزیزش خیره شد. بدون حرفی دستشو گرفت و به سمتی کشید. در پله های اضطراری رو باز کرد و به دیوار تکیه داد تا نفسش جا بیاد. جیمین در سکوت داشت به یونگی ای که سیب گلوش با عرق هایی که از پیشونی لیز خورده بودن تزئین شده بود، نگاه میکرد و آب دهنش رو بزور قورت داد. اون قطعا سکسی ترین صحنه ای بود که که تو زندگیش دیده بود! بلاخره سکوتی رو که با صدای نفسای یونگی پر شده بود رو شکست:
_چیشده هیونگ؟
یونگی از بالا نگاهش کرد و تکیه اش رو از دیوار گرفت:
_میخوام بگم، خداروشکر میکردم که اون یه بتائه؛ وگرنه توی اون لحظه که بوسیدم، حاضرم قسم بخورم کل اتاق رو رایحه شرابم گرفته بود. ازم پرسید"رایحت چیه؟" و من بهش گفتم "شرابی که توی قصر داریم، رایحه منه" سالها بعد، زمانی که جنگ تموم شد، من در شصت و یک سالگی بودم. چند نفر از افراد گارد سلطنتی، بعد از ۳۵ سال سر در گمی من، حتی با وجود اینکه زن و دو پسر داشتم؛ اما بازم منتظر مین یونگی بودم، برام خبر آوردن که اون ۱۰ سال جنگید و بعد در اثر برخورد یه خمپاره داخل مقر استراحتش، فوت شد. بهم گفتن هر شب شراب میخورد و بیشتر مواقع مست بود. گفتن که میگفته میخواد مزه معشوقش رو فراموش نکنه! و من...میدونم آخرای عمرمه، در حال حاضر هفتاد و پنج سالمه و مریضی ای ناشناخته دارم، اما فراموش نکردم، مین یونگی، من تو زندگی بعدیم منتظرت میمونم!
چشمای جیمین پر از اشک بود. قلبش با شدت تو سینش میکوبید. سرشو انداخت پایین و با یاد آوری تمام خاطرات درد ناکش، بغضش ترکید.
یونگی سریع سمتش رفت دستاشو دور صورتش قاب کرد و محکم لب هاشو بوسید؛ لب های پفکی آلفا رو مک های عمیق میزد و اجازه همراهی به جیمین نمیداد، اون فقط چشماش رو بسته بود و اجازه میداد تشنگیش رو برطرف و قلب شکستش رو آلفا تعمیر کنه. از پسرکه بلوند جدا شد و پیشونیش رو به پیشونی جیمین چسبوند:
_متاسفم که انقدر دیر همه چیو فهمیدم، ببخشید که انقدر دیر پیدات کردم.
جیمین خندید و دستشو روی گونه یونگی کشید:
_دست از بوسیدنای یهویی بردار مین یونگی، قلب من مریضه؛ آخر میکشیم!
یونگی لبخند عمیقی زد و لب های پسر رو کوتاه بوسید:
_واقعا، دوست دارم جیمین شی!
_منم، یونگیا...
•
•[10 Years later]
•
+یا میشه حداقل لونا رو ازم بگیر؟
جیمین شونه ای بالا انداخت و سرش رو تکون داد:
_متأسفم،وظیفه من نیست عزیزم
+یااااااااااا تو داییشی
سویون غر زد و به دختر پنج سالش، که ترکیبی از خودشو همسرش بود نگاه کرد گفت:
+دوست داری با دایی جیمین بری تا من بیام؟
دختر بچه تند تند سرشو تکون داد، از بغل مادرش بیرون اومد و به سمت داییش دویید. جیمین غرغر کنان دست لونا رو گرفت و سمت پارک داخل حیاط رفتن. ساکی که دستش بود رو به خدمتکارشون داد و سمت داخل خونشون برگشت. برای آخرین بار چک کرد که چیزی جا نمونده، بعد از اینکه مطمئن شد گاز و تمام وسایل آتشزا بسته و خاموشن، از آشپزخونه اومد بیرون. با دیدن پدر پسر مورد علاقش، لبخند عمیقی روی لب هاش نشست. سمت مینکیو، پسر عزیزش رفت و زیپ کاپشنش رو بالا کشید:
_دایی جیمین بیرون داره با لونا بازی میکنه. برو پیششون و تا دایی یونگی میاد، کمکش کن از خواهرت مراقبت کنه
مینکیو لپ مادرش رو بوسید و دویید رفت بیرون. برعکس یه پسر بچه هشت ساله، کاملا خوب متوجه همه چی میشد و مثل یه برادر بزرگ تر مراقب خواهر کوچیکترش بود. نگاهش سمت چشمای مشتاق شوهرش کشیده شد:
_نظرت چیه همشونو بفرستیم برن کره، منو تو بمونین دوهفته عشق و حال کنیم؟
سویون به حرف تهیونگ خندید و سرشو تکون داد:
+اوه نه متاسفم، ما ده ساله کره نرفتیم و الان بهترین فرصته. نمیتونم صبر کنم تا سال تحویل امسالو پیش پدر مادرت باشیم
تهیونگ دستشو دور کمر امگاش حلقه کرد و لب هاشو کوتاه بوسید:
_نمیخوای به دیدن خانوادت بری؟
لبخند سویون از روی صورتش ماسید. در حالی که با لبه سویشرت پسر رو به روش بازی میکرد گفت:
+من خانواده ای ندارم که به دیدنشون برم. تو تمام خانوادمی
تهیونگ محکم همسرش رو بغل کرد و شروع کرد به نوازش کردن موهای ابریشمیش:
_نمیشه ازشون فرار کنی که. تو بعداز عروسیمون دیگه به هیچ وجه نرفتی ببینیشون. الان این ده سالی که تو نیویورک زندگی میکنیم تو سعی نکردی باهاشون ارتباط برقرار کنی، ولی سویونا، اونا هرچی نباشن، مادر پدرتن
سویون سرشو تند تند تکون داد:
+شاید به دیدن مادرم برم، چون اون هیچ نقشی تو خواسته پدرم نداشته؛ اما هیچ وقت به دیدن اون مرد نمیرم
پسر سرش رو تکون داد و روی موهای سویون رو بوسید:
_در هر حالت، من کنارتم
_دااااییی یونگییییییییی
صدای خنده ها و جیغای بچه ها خبر از اومدن یونگی میداد. دستشو دور کمر سویون حلقه کرد و باهم از خونه اومدن بیرون. یونگی، مینکیو رو بلند کرده بود و داشت میچرخوندش، و این صدای قهقهه های لونا بود که تو محیط پخش شده بود. یونگی وقتی نگاهش به سویون و تهیونگ افتاد ابروهاش بالا رفت و براشون با لبخند دست تکون داد:
_بیاین، وقت رفتنه! به هواپیما نمیرسیما!
تهیونگ سمت بقیه ساک ها رفت تا به راننده بده. سویون داخل خونه برگشت و با دیدن ملورین، لبخند زد و به انگلیسی گفت:
+یادت نره به گلا آب بدی، خونه رو هم یه هفته یه بار تمیز کن تا فقط خاک نشینه!
ملورین سرشو تکون داد:
_بله خانم، لطفا زود برگردین
سویون دختر رو محکم بغل کرد و سمت در رفت. به عکس عروسیشون نگاه کرد، اون آخرین باری بود که تو کره بود و حالا برگشتن به سئول، یکم براش عجیب بود. از در اومد بیرون و همزمان پالتوی مشکی رنگش رو تنش کرد. تهیونگ منتظرش ایستاده بود. لبخند زد و سوار ماشین شد. به شوهرش که ده ساله تنها تکیه گاهش اونه نگاه کرد:
+تهیونگ
_جانم عزیزم
و در ماشین رو بست. راننده شروع به حرکت کرد. لونا و مینکیو بخاطر عشق زیادی که به دوتا دایی دوست داشتنیشون داشتن، با اونا رفتن. لبخند زد و گفت:
+مرسی که کنارمی!
تهیونگ خندید و سرشو به سر سویون تکیه داد:
_من تا آخر عمرم، زندگی بعدیم و حتی زندگی بعد از اون هم کنارتم!...
_______________________________"برای قسمت آخر آماده این؟:)
فقط یه پارت مونده تا داستان سویون و تهیونگی بسته شه^^"
JE LEEST
Right Here Waiting For You🥀
Fanfictie[𝙲𝚘𝚖𝚙𝚕𝚎𝚝𝚎𝚍] . [هر چقدر از من دور باشی، میدونم که سرنوشت مارو بهم برمیگردونه؛ چون من درست همین جا منتظرت هستم!] . . . [𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒𝑠: 𝐻𝑖𝑠𝑡𝑜𝑟𝑖𝑐𝑎𝑙•𝑂𝑚𝑒𝑔𝑎 𝑣𝑒𝑟𝑠𝑒• 𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦•𝐴𝑛𝑔𝑠𝑡•𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒•𝐷𝑟𝑎𝑚𝑎] [𝑈𝑝𝑑𝑎𝑡...