4.[Strawberry|توت فرنگی]

26 6 0
                                    

Right Here Waiting For You🐺🌨
[توت فرنگی | Strawberry]
_قبل تمام این چیزا...باید بدونی که اجازه نمیدم میتم با کس دیگه ای ازدواج کنه!
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••
قدم هاش رو تند تر کرد، دامنش رو بالا گرفت و انقدر تند راه میرفت که هیچ فرقی با دویدن نداشت. نفهمیده بود چقدر توی کتابخونه مونده بود که الان هیچکس تو عمارت نبود. دستش رو به دیوار کنار در تکیه داد و سعی کرد کنترل نفس هاش رو دوباره بدست بیاره. در باز شد و صورت خسته و البته کنجکاو تهیونگ نمایان شد. با دیدن سویون چشماش گرد شد و با پته پته گفت:
_این...اینجا چیکار داری؟
سویون پسر رو به داخل هول داد، بعد خودش رفت و در کشویی رو بست. به در تکیه داد و همونجا روی زمین نشست. از سینش که بالا پایین میشد مشخص بود مسافتی رو دوییده! تهیونگ جلوش نشست و به دستاش که روی صورتش بود خیره شد. آروم لب زد:
_هی سویونا چی شده؟
دختر آروم دست هاش رو از روی صورتش برداشت و چشمای اشکیش باعث شد تهیونگ بیشتر تعجب کنه. آروم خودشو سمت سویون کشید و دستاش رو دوطرف بازوش گذاشت:
_چیشده؟ چرا گریه میکنی؟
سویون به چشمای تیله ای تهیونگ خیره شده بود و حرفی نمیزد. پسر نگران و ترسیده بود، چون اون رسما هیچی نمیگفت. دختر دست هاش رو بالا آورد، آروم روی گونه تهیونگ کشید و باعث گرد شدن چشمای آلفا شد. لبخندی روی لب های امگا نشست که کاملا برخلاف اشک توی چشماش بود، آروم گفت:
+تمام مدت میدونستی، نه توت فرنگی؟
از حرکت دختر، ضربان قلبش بالا رفته بود. بذاق دهانش رو به سختی پایین فرستاد و لب زد:
_چی...چیو؟
سویون دستش رو آروم سمت گردنش برد و مستقیم به چشمای براق تهیونگ نگاه کرد:
+تو میت منی نه؟
تهیونگ متعجب به دختر خیره شد، از کجا فهمیده بود؟ دختر که سکوتش رو دید، فکر کرد که شاید از این حرفش شوکه شده، پس شروع کرد به حرف زد:
+ما رایحه ی هم رو متفاوت با چیزی که بقیه حس میکنن، حس میکنیم! برای بار اولی که همو دیدیم حالتی مثل هیت بهم دست داده بود، وقتی نزدیکم میشی حتی تو بدترین شرایط بازم آروم میشم،‌ لونام عاشق اینه کنار آلفات باشه!...تو میت منی، میدونستی؟
پسر آروم سرش رو به علامت مثبت تکون داد و لبخند سویون رو عمیق تر کرد. تهیونگ، دست هایی که تا الان بازو های دختر رو گرفته بود رو پایین برد و دور کمر باریکش حلقه کرد. رایحه اقیانوس دختر رو داخل ریه هاش برد و نفس عمیقی کشید.
چشماش رو مستقیم به چشمای درشت سویون داد، چیزی باعث جذبش به این دختر شده بود؛ نمیدونست چیشده، اما اون خیلی سریع عاشق شده بود.
سویون مثل یه امگای لوس،‌ نوک دماغش رو به دماغ میتش مالید و باعث شد تهیونگ بخنده. از نزدیکی سویون سو استفاده کرد و لب های دختر رو به اسارت لب هاش در آورد. خیلی نرم بوسیدش و بعد از بوسه کوتاهی، سرشو کمی عقب برد تا راحت تر بتونه صورت سویون رو ببینه، لبخند کوچیکی زد و گفت:
_چجوری فهمیدی من میتتم؟
دختر در حالی که مشغول نوازش کردن موهای بلند تهیونگ بود گفت:
+از جیمین کمک خواستم، تو برام عجیب بودی! خواستم بدونم برای چی انقدر متفاوتی و اون گفت که یه کتاب توی کتابخونه هست که اگر اونو بخونم متوجه میشم دقیقا داستان چیه
ابرویی بالا انداخت و سرش رو تکون داد. اما با یاد آوری چند دقیقه پیش و اشکایی که گونه های سویون رو خیس کرده بودن، اخمی کرد:
_ولی تو داشتی گریه میکردی!
سویون توی سکوت به چشمایی که داشت تو تاریکی نسبی اتاق برق میزد خیره شد. قلبش می سوخت و حس غم تمام وجودش رو گرفت. اون تمام زندگیش با فکر اینکه یه روزی میتش رو پیدا کنه زندگی کرده بود و حالا که پیداش کرده، خودش داره ازدواج میکنه و از همه بدتر، میتش پسر عموی همسر آیندشه! اگر این بدشانسی نیست پس بد شانسی دقیقا چیه؟ اونا بفهمن تهیونگ و سویون میت های همن قطعا تهیونگ رو میکشن نه سویون رو!
اشکی از گوشه چشمش لیز خورد و روی گونش افتاد،‌ تهیونگ متعجب، دستش رو سریع بالا آورد و اشک دختر رو پاک کرد و گفت:
_هی هی گریه نکن، چیشده چرا گریه میکنی آخه؟
سویون دماغش رو بالا کشید و زمزمه وار گفت:
+اونا...اگر بفهمن تو میتمی، میکشنت تهیونگ!
و دوباره بغض سنگینی راه گلوش رو بست. تهیونگ انگار تازه واقعیتی که وجود داشت رو به یادآورد و سکوت کرد. درست بود، قطعا کشته میشد! دختر کمی نزدیک تر شد طوری که نفساش به صورت تهیونگ برخورد میکرد،‌ با صدای پچ مانندی گفت:
+نمیخوام باری روی دوشت باشم!
_تو باری روی دوشم نیستی!
+اما خانواده هامون....
_من راهی برای بهم زدن این ازدواج پیدا میکنم...قبل تمام این چیزا...باید بدونی که اجازه نمیدم میتم با کس دیگه ای ازدواج کنه!
سویون نفس عمیقی کشید و سرشو روی شونه تهیونگ گذاشت. پسر آروم موهاشو نوازش میکرد و سعی میکرد آرومش کنه،‌ که البته، موفقم بود؛ چون دقیقا چند ثانیه بعد دختر توی بغلش خیلی آروم خوابیده بود. لبخند زد و رایحه‌ی خیلی کمی که ازش میومد رو بو کشید. عاشق بوی اقیانوسی اون بود. آروم دستش رو دور کمرش محکم کرد و دست دیگش رو به سختی زیر زانوهاش برد و بلندش کرد. روی تشک خودش خوابوندش، بعد جای خواب دیگه ای دقیقا کنار سویون انداخت و کنارش دراز کشید. به چهره غرق در خواب دختر خیره شد. کی فکرشو میکرد بلاخره میتشو پیدا کنه؟...



از دور به دختر تخسی که بعد  از چند روز هنوزم نفهمیده بود دقیقا تو اون ذهنش چی میگذره، خیره شد. یویی با تیرکمانش مشغول تمرین بود و تقریبا تمام تیر هاش به هدف برخورد میکرد. به نظرش، اون دختر شجاع بود و برخلاف اینکه یه امگای حقیقیه، قوی و مستقله. اگر رایجه هلویی دختر نبود قطعا به این شک میکرد که اون یه آلفاست یا نه.
یویی ‏بعد از زدن آخرین تیر به هدف، خوشحال سمت هوسوک، محافظی که تقریبا یه کاری کرده بود تا انقدر خول شه که خودش بره، برگشت؛ نگاهشو به چشمای کشیده پسر داد و با دیدن نگاه خیره هوسوک روی خودش برای لحظه ای، ضربان قلبش روی هزار رفت. قطعا اون محافظ آلفا جذاب ترین موجودی بود که تو زندگیش دیده بود؛ عضلات ورزیدش، قد بلندش و البته صورتی که جذابیت خاصی داشت، همه و همه باعث شده بود در حال حاضر اون جذاب ترین پسر قصر باشه. بذاق دهانش رو بزور قورت داد و آروم سمتش رفت.
‏هوسوک کمی به گونه های رنگ گرفته یویی نگاه کرد و در حالی که تکیه اش رو از درخت میگرفت پرسید:
‏_چیزی شده؟
‏یویی روی سنگ‌ پرید تا کمی هم قد هوسوک شه، کمان رو سمتش گرفت و برخلاف روزای دیگه به هوسوک لبخند مهربونی زد و باعث بالا رفتن ابروهای پسر شد. یویی در حالی که تیرکمان رو تکون میداد گفت:
‏_میخوام بهت تیراندازی یاد بدم، بگیرش
‏کمی نگاهش کرد و بعد گیج گفت:
‏_من که تیراندازی بلدم!
_اما نه به روش من. بیااااااا
‏و دستشو گرفتو کشید تا جایگاهی که برای پرتابش درست کرده بود. کمان رو دسته هوسوک داد و پشتش ایستاد. اختلاف قد کیوتی که باهم داشتن باعث میشد یویی کمی قد بلندی کنه تا بتونه از شونه های پهن پسر به جلو دید داشته باشه. توضیحاته مختصری داد و بعد به نیم رخ هوسوک نگاه کرد:
‏_فهمیدی هوسوک شی؟
‏هوسوک از بالا نگاهشو به چشمای دختر داد. بجز کاراش که احتمال میداد همشون از قصد باشه، حقیقتا زیبا بود. با خودش فکر کرد این خانواده همشون زیبان، طوری که انگار ژنشون مجاب میکنه که زیبا باشن! ناخودآگاه لبخند زد و سمت یویی برگشت. از حرکت یهویی هوسوک کمی چشماش گرد شد. کمی هول کرد و با پته پته گفت:
‏_چی... چیشده؟
‏پسر ابرویی بالا انداخت و برخلاف اینکه همیشه باهاش رسمی حرف میزد، خیلی خودمونی گفت:
‏_خب میدونی، ازت خوشم میاد، تلاشت برای اینکه کاری کنی خودم برم رو تحسین میکنم و البته اینکه انقدر یه امگای قوی و مستقلی باعث میشه به وجد بیام!
دختر کمی متعجب نگاهش کرد. گفت...ازش خوشش میاد؟ آب دهنش رو قورت داد و نگاهشو پایین انداخت. هوسوک به گونه های قرمز شدش خندید، دستشو زیر چونش برد و سرش رو آورد بالا، یه جورایی وادارش کرد تا یویی بهش نگاه کنه. آلفا در حالی که سرش رو کج میکرد تا بتونه بهتر صورت یویی رو ببینه گفت:
‏_شخصیت خجالتیت کاملا برخلاف اخلاقای دیگته. تو سعی میکنی قوی بنظر بیای ولی کاملا مشخصه که توئم نیاز داری کسی مراقبت باشه! نه یویی؟
‏نزدیکی بیش از حدش به اون پسر با رایحه تند فلفلیش باعث میشد فکر بوسیدن اون لبای پفکی به ذهنش بیاد. قبلا کسی رو نبوسیده بود، اما این آلفا...مگه میشه کسی نخواد ببوستش؟ نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
‏_داری چیکار میکنی باهام؟
‏هوسوک خنده کوچیکی که تقریبا شبیه پوزخند بود کرد و بعد دستی که آزاد بود رو دور کمر یویی حلقه کرد و اونو بیشتر سمت خودش کشید:
‏_من کار نمیکنم که!
‏_پس اینا چیه
‏و با چشماش به دست و نزدیکی هوسوک اشاره کرد. پسر خندید و سرش رو نزدیک تر برد، انگار نقطه ضعف یویی رو کاملا پیدا کرده بود:
‏_امگات بیش از حد بهم عکس العمل نشون نمیده پرنسس؟
‏با شنیدن لفظ پرنسس نفسش تو سینش حبس شد. انگار حرف زدن براش غیر ممکن بود و زبون برای صحبت کردن نداشت، فقط در سکوت به چشمای خمار هوسوک خیره شده بود! پسر با دیدن سکوتش انگار مهر تایید کاری که میخواست بکنه رو گرفت، سرش رو جلو برد و بعد لب های یویی رو بین لب های خودش کشید.
چشمای یویی با اولین حرکت لبای هوسوک به حدی گرد شد که حس میکرد الان میزنه بیرون. هنوز به خودش نیومده بود که هوسوک ازش جدا شد و بدون هیچی حرفی تند تند از دور شد طوری که انگار داشت فرار میکرد. یویی با دستایی که تو هوا خشک شده بود به جای خالیش خیره شد و آروم زمزمه کرد:
_اما...منم میخواستم ببوسمت!...

•2012

شوکه از اتفاقاتی که خونده، جیغی کشید ولی با یاد آوری اینکه ساعت پنج صبحه آروم جلوی دهنش رو گرفت. بلند شد و روی تخت پرید از خوشحالی
‏+یاااااااا هوسوک بوسیدششش...مسکسمثوسنیوسمسک
دوباره روی تخت نشست و کتابش رو تو بغلش گرفت. از ذوق اینکه بلاخره همه چی داره خوب پیش میره نمیدونست چیکار کنه.
‏+اگر این آرامش قبل از طوفان باشه چی؟
اخم کرد، یکم بعد روی تخت دوباره دراز کشید و شروع کرد به خوندن ادامه کتابش...

•1909

دوهفته تا عروسی، مردم در حال جشن گرفتن این بودن که قراره بعد سالها بلاخره امگای مادر داشته باشن. تهیونگ و سویون کمی اونورتر باهم نشسته بودن و ناراحت با لبو لوچه آویزون داشتن به حوض نگاه میکردن. تهیونگ آروم لب هاشو از هم فاصله داد و گفت:
_هیچ مسیری به عنوان مسیر شروع نشده، کسی باید توش قدم بذاره تا تبدیل به مسیر بشه، تو باید زمین سخت رو بکوبی و بشکنی تا...
نگاهشو به سویون داد و با دیدن چشمای پر از اشک شده‌ای دختر حرفش نصفه موند. لب هاشو داخل دهانش برد و نفس عمیقی کشید:
_پاشو، یه جایی هست که تازه کشف کردم
و دست سویون رو گرفت و بی خبر از همه جا و اینکه کسی داره نگاهشون میکنه، سمت جایی که مطمئن بود کسی نیست کشیدش. از در پشتی عمارت خارج شدن و سمت داخل جنگل شروع به حرکت کردن.
با شنیدن صدای رودخونه، چشماش درخشید و با ذوق به تهیونگ نگاه کرد:
+رودخونه؟
_آرههههه
دختر جیغ کوتاهی کشید که باعث شد تهیونگ بخنده. وقتی لب رودخونه رسیدن،تهیونگ به اونطرف اشاره کرد:
_اونجا یه سنگه
سویون دستش رو گرفت تا بتونه با کمک تهیونگ از روی سنگ ها رد شه. با خنده و جیغ های بلند دختر بلاخره به سنگ مورد نظر تهیونگ رسیدن، روی سنگ نشستن و بدون هیچ مقدمه‌ای، صورت دختر رو بین دستاش گرفت و لب هاشو روی لبهای سویون گذاشت و نرم ولی عمیق بوسیدش. ازش جدا شد و با لبخند مستطیلی بزرگی به دختر نگاه کرد:
_تو قصر نمیتونم ببوسمت
و شونه هاش رو بالا انداخت. سویون به قیافه بامزش خندید و لپاشو فشار داد...

با قیافه ترسیده بین جمعیت دنبال سویون میگشت اما نبود. تقریبا همه جای عمارت رو به همراه هوسوک گشته بود، ولی هیچی به هیچی. انگار تهیونگ و سویون آب شده بودن رفته بودن تو زمین! به سونهی رسید که با قیافه ای که میشد شرارت و خوشحالی رو ازش فهمید داشت سمت عمارت با ندیمه هاش قدم میزد. داد زد:
_سونهی
دختر ایستاد و با دیدن یویی لبخند شیطانی روی لب هاش نشست. ابرویی بالا انداخت و گفت:
_بله یویی
_سویون رو ندیدی؟
لبخند سونهی پهن شد و چشماش درخشید:
_حالش خوبه
_یعنی چی حالش خوبه؟
_یعنی حالش خوبه
و با خنده کوتاهی رفت. یویی متعجب به رفتنش خیره شد. باید میترسید؟ این وضعیت و لبخندای سونهی اصلا خبرای خوبی بهش نمیدادن! یعنی چی حالش خوبه؟

Right Here Waiting For You🥀Where stories live. Discover now