2.[Half Lost|نیمه گمشده]

26 2 0
                                    

Right Here Waiting For You🌑🍃
[نیمه گمشده|Half lost]
_رایحت بوی اقیانوس میده!...مگه امگا میتونه بوی دریا بده؟
_توئم یه آلفایی که بوی توت فرنگی میده!
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••

•1909

داخل عمارت بزرگ پارک قدم برداشت. حس خوبی به این شهر و این عمارت داشت. نمیدونست چرا اما از زمانی که رسیده بودن حس میکرد قلبش بی قراره، اما درواقع این "گرگ درونش" بود که بی قرار بود. دستاش رو از پشت بهم قفل کرد و به اطراف نگاهی انداخت، اصلا حوصله اینکه به بحث های احمقانه‌ی خانواده ها گوش بده نداشت و ترجیح میداد کمی راه بره. سر دردش به طور عجیبی هنوز قطع نشده بود. رایحه‌ای به مشامش رسید که نمیتونست بفهمه دقیقا چیه!؟ آروم بو کشید، اون رایحه خیلی خاص بود و انگار اون رو یاد چیزی مینداخت. دستش رو زیر چونش کشید، اخمی بین ابروهاش نشست و با خودش زمزمه کرد:
_این رایحه چی بود؟...انگار یه چیزیه که زیاد به مشامم نخورده اما می شناسمش...اما چی میتونه باشه؟
کمی فکر کرد و انگار تو یه لحظه یادش اومد. لبخند مستطیلی ای زد و گفت:
_بوی اقیانوسه!...آه حتما باید متعلق به یه آلفای خاص باشه
و کنجکاو برای پیدا کردن اون آلفای خاص دنبال راه اون رایحه راه افتاد. هرچقدر به منبعش نزدیک تر میشد، رایحه قوی تر میشه و سر دردشو بیشتر میکرد. وقتی به دری رسید که مطمئن بود که این رایحه از اون توئه، دستش رو به دیوار تکیه داد و چشماش رو محکم بست. سر دردش انقدر شدید بود که نمیتونست کنترلش کنه. دوباره سرپا ایستاد و بدون لحظه ای فکر کردن، در کشویی رو کشید و با دختری روبه‌رو شد که دقیقا وسط اتاق نشسته بود. دختر که مشخص نبود یه امگاست یا یه آلفا، سرش رو بالا آورد و به چشمای پسر، متعجب خیره شد. آب دهانش رو بزور قورت داد و آروم گفت:
_من...اممم...یکم...خب...آیییش
به طرز عجیبی بعد از دیدن دختر حرف زدن یادش رفته بود. نمیتونست جمله هارو کنار هم بچینه و هی پته پته میکرد. دختر چشماش رو تو کاسه چرخوند و پرسید:
+چرا انقدر بوی توت فرنگی میدی؟
پسر با تعجب نگاهش کرد و بعد اخم کرد و با صدای طلبکار گفت:
_توت فرنگی چیه؟...من یه آلفام و مطمئنم بوی چوب سوخته و آتیش میدم
دختر خنده ای کرد و سرش رو تکون داد:
+حتما همینطوره!
چشم غره ای به دختر ناشناس جلوش رفت و گفت:
_تو کی ای؟
+من سویونم
به سویونی که بر خلاف رایحه‌ش کاملا مشخص بود که یه امگاست نگاه کرد:
_رایحت بوی اقیانوس میده!...مگه امگا میتونه بوی دریا بده؟
+توئم یه آلفایی که بوی توت فرنگی میده!...در ضمن من در حالت عادی رایحه‌م نارگیله و گاهیم قهوه‌ست، چجوری میگی بوی اقیانوس میدم؟
پسر ساکت شد، هردوی اونها رایحه‌‌ای متفاوت از هم رو تشخیص میدادن و این عجیب بود. اخمی کرد:
_به هر حال من تهیونگم و ساب آلفام
+ندیمه جدیدی؟
تهیونگ با چشمای گرد نگاهش کرد و بهت زده گفت:
_بله؟
سویون که دلدردش از زمانی که پسر پاشو تو اتاق گذاشته بود بهتر شده بود از جاش بلند شد و در حالی که داشت دامنش رو مرتب میکرد گفت:
+تاحالا ندیدمت، ندیمه جدیدی دیگه؟
تهیونگ‌ ابروهاش رو در هم کشید و تند تند گفت:
_البته که نه، من کیم تهیونگ یکی از شاهزاده های سرزمین شمالی ام!
دختر دست از مرتب کردن دامنش برداشت و سرش رو بالا آورد. چند ثانیه به تهیونگ خیره شد و چهره‌ش رو از نظر گذروند. شاهزاده شمالی؟...اون اینجا چیکار میکنه؟...با چیزی که به کلی فراموشش شده و الان به یاد آورده بود چشماش گرد شد. قرار بود امروز گله آلفا کیم به اینجا بیان و الان در حالی که توی یه هیت قرار داشت یه ساب آلفا با فرمون قوی توت فرنگیش جلوش ایستاده بود. آب دهنش رو قورت داد. چطوری اون پسر هنوز توی رات نرفته؟
کمی مشکوک نگاهش کرد و آروم لب زد:
+تو توی رات نرفتی؟
تهیونگ متعجب بهش خیره شد. با تته پته گفت:
_چ...چی؟...چرا باید برم توی رات؟...این چه سوالیه چقدر تو گستاخی!!!!
و به سویون چشم غره رفت. دختر یه تای ابروش رو بالا داد:
+من به طرز عجیبی بدون اینکه وقتش باشه توی هیت رفتم و برای اینکه کسی بخاطر فُرمون هام بهم آسیب نزنه اومدم اینجا تا رایحه بیش از حدم بیرون نره...تو هم بوی رایحم رو حس کردی، هم یه رایحه دیگه به مشامت خورده و هم تو رات نرفتی!...مطمئنی گرگینه ای؟...شاید یه موجود دیگه ای که قصد داری کاری کنی!
پسر پوکر فیس به نتیجه گیری دختر نگاه کرد و سرش رو تکون داد. میدونست هیچ دلیل منطقی ای پشت اینا نیست اما الان که پیش اون دختر اومده بود به طرز عجیبی آروم بود و دلش نمیخواست از اون اتاق بره. با چیزی که به یاد آورد قلبش برای لحظه ای ریخت، مادرش امروز چیزی براش تعریف کرده بود که اون میتونست دلیل منطقی تمام این چیزای غیر منطقی باشه! تهیونگ بذاق دهانش رو بزور قورت داد و پرسید:
_تو میتتو پیدا کردی؟
سویون بهش نگاه کرد، سرش رو پایین انداخت و آروم لب زد:
+مطمئن نیستم همچین چیزی اصلا وجود داشته باشه، اما مطمئنم میتومو پیدا نکردم...ولی با اون حال، چند وقت دیگه ازدواج میکنم!
انگار که تازه متوجه شده باشه اون دختر رو به روش کیه اهانی گفت ولی بعد سریع ساکت شد و اخم کرد. پس یعنی...تمام مدت داشته با همسر آینده جونگین، پسر عمویی که باهاش دشمنه حرف میزنه؟...برای لحظه ای قلبش ریخت، اگر اون دختر واقعا میتش باشه، چجوری میخواد اجازه بده با یکی دیگه ازدواج کنه؟؟؟
دستش رو پشت گردنش کشید. حس میکرد تو دلش آشوب بپا شده و حالا دوباره سردرد شدیدی به سراغش اومد. سویون چهرش جمع شد. کمی خم شد و دلش رو گرفت:
+من امروز چه مرگمه؟
دختر زمزمه کرد و دستش رو بیشتر دور خودش حلقه کرد. تهیونگ سرش رو بالا آورد و به سویون نگاه کرد. نمیدونست چه اتفاقی همزمان برای جفتشون افتاد اما نمیتونست وایسه و ببینه اون دختر داره درد میکشه، با اینکه امروز برای اولین بار باهاش روبه‌رو شده ، اما حس میکرد سالیان ساله که میشناستش.
نفسی گرفت، سمتش رفت، آروم کمر دختر رو گرفت و کمکش کرد تا بشینه. دختر متعجب بهش نگاه کرد، از درد توانی برای مقاومت نداشت پس فقط خودشو رها کرد و بخاطر گرگ درونش که به طور غریضی نیاز به یه آلفا داشت تا آروم بشه، ناخودآگاه خودش رو تو بغل پسر مچاله کرد و چشماش رو بست. تهیونگ دست هاش رو دورش محکم کرد. کمی بو کشید، وقتی هیچ رایحه ای به مشامش نخورد به چهره غرق در خواب دختر نگاه کرد و لبخند کمرنگی روی لب هاش نشست. زمزمه کرد:
_اون یه دام امگاست که میتونه فرمونش رو کنترل کنه حتی توی دوران هیتش، پس چرا اونجوری رایحش پخش شده بود و تنها کسی که می فهمید من بودم؟
دستشو آروم روی صورت سویون کشید و آروم به گرگ درون خودش گفت:
_هی آلفا، فکر میکنم عشق واقعی ای که دنبالش بودی تو بغلت خوابیده!...

•2012

همونطور که داشت صفحه هات کتاب رو ورق میزد،‌ لبخند احمقانه‌ای روی لب هاش نقش بسته بود. به نقاشی ای رسید که دیگه الان میدونست متعلق به کیه، کیم تهیونگ، تنها پسره برادر کیم کانگ سو. به اندازه چیزی که فکر میکرد توی نقاشی جذاب دیده میشد. دستش رو روی صورت نقاشی کشید و ناخودآگاه اشکی از گوشه چشمش سر خورد روی گونش. متعجب دستش رو روی گونش کشید تا رد اشک رو پاک کنه و گفت:
+این چیه؟...من چیزه غمگینی نخوندم که پس چرا دارم گریه میکنم؟
باز به عکس پسر خیره شد. حس میکرد غم بزرگی روی قلبشه. توی ذهنش خاطرات محوی بوجود اومده بودن که نمیتونست تشخیص بده اونا واقعین یا فقط یه رویا توی ذهنشن! کتاب رو ورق زد. نوشته ها با چیزایی که توی ذهنش میومد کاملا متفاوت بود. لحن ادبی کتاب داشت به طور خلاصه داستان دام امگایی رو میگفت که مجبور بوده بخاطر خانوادش با شاهزاده گله‌ی دیگه ازدواج کنه اما میت یا نیمه گمشدش رو پیداش میشه!
سویون کمی اخم کرد و تو فکر فرو رفت. این کتاب از رایحه هایی حرف میزنه که برای هر گرگینه متفاوته! ابرویی بالا انداخت و از جاش بلند شد. وقتی بوهای متفاوتی از آدما دریافت میکنه، پس یعنی اونم یه گرگینست؟ و اگر اونم یه گرگینه باشه، پس مادر و پدرشم گرگینن. از اتاق بیرون و بو کشید. بوی وانیلی توی خونه بود. رد بو رو گرفت تا سالن وبه مادرش رسید. کمی سرش رو خاروند و به مادرش که داشت نگاهش میکرد خیره شد. مادرش لبخند زد و گفت:
_چیشده سویونا؟
سویون کمی ساکت شد. نگاهش رو تو خونه چرخوند و بعد دستش رو پشت گردنش کشید:
+اممممم اوما...رایحت وانیله!
خانم پارک متعجب بهش نگاه کرد و وقتی فهمید منظور دختر چیه لبخند درخشنده ای روی لباش نشست:
_پس متوجه شدی که چرا اون کتاب رو دستت دادم؟
دختر قیافه متفکری به خودش گرفت:
+نه واقعیتش، فقط اولین نتیجه ای که ازش گرفتم این بود که ما گرگینه ایم!...اما، چجوری متوجه میشیم کی آلفاست، کی بتاست و کی امگا؟
مادرش به بغلش اشاره کرد تا سویون بشینه. روی مبل کنار مادرش نشست و کاملا حواسش رو داد به اون. خانم پارک شروع کرد به تعریف کردن:
_گوش بده، تو از رایحه افراد میتونی کاملا متوجه بشی فرد مقابلت توی چه رده ای قرار داره. مثلا بو بکش، رایحه من تورو یاد چه چیزی میندازه؟
سویون چشماش رو بست و تمام هوایی که داخل اتاق بود رو نفس کشید.‌ رایحه وانیل مادرش باعث شد لبخند بزنه. چشماش رو باز کرد و گفت:
+من یاده بستنی و این پارچه های نرم‌ میوفتم
خانم پارک خندید و سرش رو تکون داد:
_خب بنظر تو این رایحه بیشتر لطیفه یا خشن؟
+لطیف
_پس به این نتیجه میرسیم رایحه من نشون میده که من یه امگای حقیقیم...بتا ها رایحه ندارن و مثل انسان عادین اما در آخر اونا هم مثل مائن و ما متوجه میشیم که اون یه بتاست. آلفاها معمولا رایحه‌ای خشن دارن مردونه و تنده. بعضی از امگاها ، بتاها و آلفاهای خاص گاهی وقتا اصلا طبق این قوانینی که وجود داره نیستن و خیلی خاص و نایابن
سویون ابرویی بالا انداخت و گفت:
+پس تهیونگ و سویون دوتا آلفا و امگای خاص بودن؟
خانم پارک لبخند زد:
_خب، افسانه ای وجود داره که میگه میت ها و یا نیمه های گمشده، رایحه های هم رو طور دیگه‌ای حس میکنن. برای تهیونگ و سویونم همین طور بوده، رایحه هم رو طور دیگه ای حس میکردن چون‌ میت هم بودن
دختر کمی فکر کرد، مطمئن نبود اگر به مادرش بگه حرفش رو باور میکنه یا نه. آب دهنش رو قورت داد و آروم گفت:
+من...وقتی که دارم اون داستان رو میخونم، چیزای دیگه ای به غیر از اون نوشته ها توی ذهنم میان. نمیدونم اونا چین چون من تک تک صحنه هایی که اتفاق میوفته تو کتاب رو حس میکنم!
مادرش کمی متعجب نگاهش کرد و بعد لبخند کوچیکی روی لبش نشست:
_واقعیتش، من میتونم توضیحش بدم. اما تو متوجه نمیشی چون سنت پایینه و ردت هنوز مشخص نشده. وقتی بزرگ تر شدی متوجه میشی خودت. الانم برو ادامشو بخون بدو
سویون از اینکه جوابی نشنید لب ورچید، از جاش بلند شد و غرغر کنان سمت اتاق خوابش رفت که رفتارش باعث خنده مادرش شد.
در رو پشت سرش بست و خودش رو کنار کتاب روی تخت پرت کرد. به نقاشی پسر که همچنان باز بود نگاه کرد. کتاب رو ورق زد، به پشتی تخت تکیه داد و اون رو روی پاهاش گذاشت...

• 1909

دستی به لباس هانبوکش کشید و نگاهش رو به پسر روبه روش که قرار بود شوهر آیندش بشه داد. دلیل اینکه چرا ازش خوشش نمیومد رو نمیفهمید چون اون هم قیافه خوب و هم هیکل بی نقصی داشت اما میدونست هیچوقت حس خوبی به جونگین نداشته. در باز شد و تهیونگ همراه با مادرش وارد اتاق بزرگ شدن تا برای شام به اون ها ملحق شن. با حس نگاه خیره کسی سرش رو بالا آورد و با چشم تو چشم شدنش با تهیونگ چیزی ته دلش تکون خورد. بذاق دهانش رو بزور قورت داد و آروم سرش رو کج کرد. میخواست روشو برگردونه اما چیزی مانعش میشد. نمیتونست نگاهشو ازش بگیره و اگر همینطوری ادامه پیدا میکرد شاید بقیه فکر میکردن که بین اونا چیزیه. سرش رو پایین انداخت و بو کشید، رایحه توت فرنگی اون پسر به طرز عجیبی شیرین بود طوری که باعث میشد دلش توت فرنگی بخواد.
بانو مونگی، مادر تهیونگ به سویون نگاه کرد و لبخند زد:
_باعث افتخاره که عروس گرگینه ها همچین بانوی متشخص و زیباییه!
سویون نگاهش رو بالا آورد، لبخند زد و تعظیم کرد:
+ممنونم بانو
مادر تهیونگ ادامه داد:
_رایحه خیلی خاصی داری...هر امگایی رایحه تندی مثل قهوه نداره!
تهیونگ متعجب به مادرش خیره شد. پس واقعا، رایحش اقیانوس نیست؟ اون همین الانشم رایحه سویون رو اقیانوس حس میکنه.
جونگین که تا الان توی سکوت داشت به سویون نگاه میکرد.  ابرویی بالا انداخت و روبه بانو مونگی گفت:
_البته که خاصه، همسر آینده من و امگای مادر باید یه فرد خاص باشه!
دست های تهیونگ برای لحظه ای مشت شد و حس عصبانیتی تمام بدنش رو فرا گرفت. چطوری میخواست اجازه بده امگاش ماله آلفایی دیگه بشه؟
در لحظه به خودش اومد. اون الان سویون رو امگاش خطاب کرد؟ یهو از جاش بلند شد و نگاه همه افراد توی اتاق رو به خودش جلب کرد. نگاه سر در گمش توی چشمای متعجب سویون گره خورد و حس میکرد دستاش کم کم دارن عرق میکنن. لبخند آرومی زد و بعد تعظیم کرد:
_متاسفم نمیتونم امشب برای شام همراهیتون کنم. شب خوبی داشته باشین
و بدون حرف دیگه ای از اتاق بیرون رفت. جونگین نگاه مشکوکش رو به در دوخته بود و بعد برگشت سمت بشقابی که توسط ندیمه قصر داشت پر میشد. ابرویی بالا انداخت. اون تهیونگ رو به خوبی می شناخت، نگاهش رو به سویونی که با لبخند زیبایی مشغول حرف زدن با بانو مونگی بود، داد. امکان داشت دلیل رفتارش سویون باشه؟
با باز شدن در از افکارش بیرون اومد و به فردی که وارد اتاق شده بود نگاه کرد. سونهی‌، دختر نامشروع آلفا پارک و البته دختر عمه‌ی جونگین و تهیونگ وارد اتاق شد. یویی متعجب نگاهش کرد، اون هیچ وقت سر شام های خانوادگی نمیومد و البته وقتی که میومد فقط دنبال دردسر بود و همه چیو بهم میریخت. یویی آروم زد به سویون و در گوشش زمزمه کرد:
_بنظرت چه نقشه خبیثانه‌ای توی سر خواهر ناتنیمونه؟
سویون چشم غره‌ای به خواهرش رفت:
+شاید فقط میخواد توی جمع خانوادش باشه. انقدر بد راجبه بقیه فکر نکن!
یویی شونه ای بالا انداخت و سر جاش برگشت. سونهی تعظیمی کرد و با لبخندی که مشخصا الکی بود گفت:
_متاسفم که مزاحمتون شدم‌. شنیدم خانواده مادریم اومدن خواستم بیینمشون. میتونم به شما ملحق شم پدر؟
پارک مونگ به دخترش لبخندی زد و سرش رو تکون داد:
_البته که میتونی سونهی، بیا بشین!
سونهی آروم کنار سویون نشست و مستقیم به جونگین که داشت به دختر عمش نگاه میکرد، خیره شد. جونگین نگاه مشکوکی بهش انداخت و روش رو سمت پارک مونگ برگردوند. پوزخندی زد و آروم با خودش گفت:
_هیچ وقت...اجازه نمیدم این ازدواج سر بگیره!.....
__________________________________

"پارت دو قبلی مشکلی اساسی داشت و کم کم داشت عصبیم میکرد و با وجود ریزش ووتا مجبور شدم پاکش کنم:)
خب اینم از پارت دو و داستانش
بنظرتون چی تو سر سونهی میگذره؟"

Right Here Waiting For You🥀Where stories live. Discover now