Right Here Waiting For You🌸
[پایان|End]
_تو زندگی بعدیمون، من دوباره ماله تو میشم و ما تمام قول هایی که بهم دادیم رو نگه میداریم!
•••••••••••••••••••••••••••••••
"مدل معروف و صاحب کمپانی وی ورس نیویورک، کیم تهیونگ امروز صبح در حالی که بعد ده سال تازه به کره جنوبی همراه همسرش، پارک سویون و دو فرزندش برگشته بود؛ توسط دو مأمور ناشناس که به طور مرموزی باعث تصادفی شدید میشن، داخل ماشینش به قتل رسید. به گفته بیمارستان، دختر و پسر ایشون داخل ماشین نبودن و پارک سویون کمی زخمی شده است."
تلویزیون رو خاموش کرد و پوزخند زد. پاشو روی اون یکی پاش انداخت و به آقای پارک نگاه کرد:
_اینم اون چیزی که میخواستی!
آقای پارک ابروشو بالا انداخت و خندید:
_فکر نمیکردم حتی نذاری پاش به کره باز شه
کای شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_به هر حال، این کاری بود که ازم خواستی؛ حالا نوبت توئه تا کاری که قرار بود برام انجام بدی رو عملی کنی!
آقای پارک خم شد و از کشوی میز چندتا برگه در آورد:
_هموطور که گفتم، یک سوم سهام شرکت ماله تو میشه....
●
بدون پلک زدن، به سنگ قبر جلوش خیره شده بود. نه صداش در میومد و نه اشکی میریخت. صورتش زخمی و دست راستش تو گچ بود. تقریبا این غیر قابل باور بود براش. این سرنوشت همیشه قرار بود این بلا رو سرش بیاره؟ حالا الان که دوتا بچه داشتن، چجوری میخواست باز جون خودشو بگیره تا توی زندگی بعدیش دوباره تهیونگ رو ملاقات کنه؟ دستی رو پشتش حس کرد و برگشت با دیدن یویی، دوباره نگاهشو سمت جایی که از این به بعد خونه تهیونگ بود برگردوند.
_هوا سرده، بهتر نیست بیای بریم خونه؟ لونا و مینکیو سردشونه!
بدون توجه به حرفای یویی، به تاریخ تولد و مرگ ثبت شده روی سنگ خیره شد. تولد ۳۰ دسامبر ۱۹۹۵ و مرگ ۲۹ دسامبر ۲۰۳۱. فردا تولد ۳۶ سالگی همسرش بود و حالا، باید اینجا تو قبرستون براش جشن میگرفت. چشماش پر از اشک شد. با دستاش صورتشو پوشوند، فکر نبودن میتش کنارش مثل نابودی بود. قلبش درد میکرد، وجودش درد میکرد. میخواست خودشو از بین ببره اما ثمره های عشقشون چی میشدن؟ اشکاش رو پاک کرد و لبخند تلخی زد، واقعا چجوری قرار بود بدون اون لبخندای مستطیلی زندگی کنه؟
دستشو آروم روی اسمش کشید و زمزمه کرد:
+هی، تو زندگی بعدیمون، من دوباره ماله تو میشم و ما تمام قول هایی که بهم دادیم رو نگه میداریم!
بلاخره از جایی که نشسته بود دل کند. به مادر تهیونگ لبخند زد و اون زن پیر هم همین کارو کرد. برای همه نبود اون غیر قابل باور بود. سرش رو بالا آورد و با دیدن کای، حس کرد حجم زیادی از غذا به سمت معدش هجوم آورد، با اینکه از صبح هیچی نخورده بود. خودشو کنار جدول رسوند و عق زد. چیزی برای بالا آوردن نداشت. حس میکرد الان بجای غذا، دل و رودش رو بالا میاره. دستی پشتش احساس کرد. برگشت و با دیدن کای، دستش رو پس زد و بلند شد:
+کار تو بود نه؟
چشمای آلفا گرد شد:
_چی؟
+کار تو بود! دوباره اونو ازم گرفتی.
_چی داری میگی سویون؟
یویی بهش گفت و دست سویون رو کشید. سویون دستش رو از تو دست دختر در آورد و رفت جلو و یقه کای رو گرفت:
+دفعه پیش، بچه ای نداشتم، راحت جون خودمو گرفتم؛ آلان با این دوتا بچه من چیکار کنم؟ تورو بکشم؟
کای ساکت بود و چیزی نمیگفت. سویون ادامه داد:
+چرا کیم جونگین، چرا اینکارو کردی.
سرشو به یقه کای تکیه داد و اجازه داد اشکاش گونه هاشو خیس کنه. پسر ساکت، خیره به زمین بود. چرا هیچوقت به اون بچه ها فکر نکرده بود؟ حرص و تمع جلوی چشماش رو گرفته بود، اینکه قراره هجم زیادی از اون کمپانی رو داشته باشه باعث شده بود به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنه؛ و الان با کمال پرویی، اومده بود جایی که همه عزادارن و خودش قاتل اون فرده! نفس عمیقی کشید و سویون رو از خودش جدا کرد. زمزمه وار گفت:
_متاسفم
و بدون هیچ حرف دیگه ای از اون محل دور شد.
●
یویی به چشمای گود رفته وونهو نگاه کرد و گفت:
_خوش اومدی
وونهو سرشو تکون داد و دستشو رو سر یویی کشید:
_مرسی جوجه. دلم برات تنگ شده بود
دختر لبخند کوچیکی زد:
_من تو این هشت سال همه اخبارتو دنبال کردم، لعنتی تو سولوایسته عالی ای هستیییییی
وونهو خندید و جسه ریز دختر رو تو آغوشش گرفت. اون دوتا بخاطر شغل وونهو و نداشتن وقت، به صورت مسالمتآمیزی از هم جدا شده بودن.
پسر ازش جدا شد و پرسید:
_سویون کجاست؟
_خودشو تو اتاقش زندانی کرده. تو این دو روز هیچی غذا نخورده و البته اجازه نمیده کسی به دیدنش بره.
وونهو سرشو تکون داد، خواست بره که با دیدن جیمینی که یه گوشه تو بغل یونگی کز کرده، سرجاش ایستاد. جلو رفت و برای یونگی سر تکون داد و پسر بهش لبخند زد. آروم دستشو روی سر جیمین کشید و گفت:
_هی امگای آلفا نما.
جیمین چشماش رو باز کرد و بعد در صدم ثانیه، چشماش پر اشک شد:
_وونهو
سریع از جاش پاشد و وونهو رو بغل کرد. برای جیمین،مردن کسی که بجای برادرش بود، بزرگترین ترسی بود که به واقعیت تبدیل شد. صدای گریه آلفا تو خونه میپیچید و داغ دل همرو تازه میکرد.
یونگی خیره به دستاش فقط به صداهای اطرافش گوش میداد. نبود تهیونگی، کسی که ده سال همه جوره کنارش بود، براش عجیب ترین حقیقتی بود که تاحالا تجربه کرده. زندگی همیشه انقدر ظالمه؟ یا این فقط شامل تهیونگ و سویون میشد؟
صدای در باعث شد سرش رو بالا بیاره و با صدای گرفتش بگه:
+نمیخوام کسی رو ببینم!
فرد پشت در، کاملا حرفش رو نادیده گرفت و در رو باز کرد. با دیدن وونهو، اشک تو چشماش جمع شد. پسر سمتش اومد و محکم سویون رو تو آغوشش کشید. دختر رایحه اش رو از دست داده بود، هیچ بویی ازش بیرون نمیومد و قطعا این از عواقب از دست دادن میتش بوده. موهای سویون رو نوازش کرد و اجازه داد دختر راحت تو بغلش گریه کنه.
وونهو آروم گفت:
_متاسفم
سویون سرش رو تکون داد:
+نباش
پسر دوباره تکرار کرد:
_واقعا متاسفم
سویون از تو بغلش اومد بیرون و با چشمایی که فریاد میزد تنها کاری که این چند وقت نکرده خوابیدنه، به وونهو نگاه کرد:
+فکر کردیم رفتی تور!
پسر نفس عمیقی کشید:
_کنسلش کردم و برگشتم
ابروهای سویون بالا رفت:
+چرا؟
وونهو دستشو روی سر زن برادر عزیزش کشید و لبخند غمگینی زد:
_باید کنار تو و جیمین باشم، شما خانوادهی منین، چندتا اجرا واجب تر از شماها نبود.
سویون لبخند زد و لپای وونهو رو فشار داد:
+چرا انقدر گنده تر شدی؟
وونهو به ناچاری بخاطر درد لپاش صورتشو از دستای سویون بیرون کشید و لپاشو ماساژ داد:
_یاااااا سویونا خب درد میگیره
دختر خندید و صداش هارمونی قشنگی که دو روز بود به گوش هیچکس نرسیده بود رو ایجاد کرد. یویی پشت در خوشحال از شنیدن صدای خنده سویون، لبخند زد و آروم در رو باز کرد. سر وونهو سمتش برگشت و با دیدن یویی ای که لبخند زده، تو دلش قند آب شد. سویون نگاهش بین اون دو نفر چرخید و در آخر با یاد آوری از دست دادن میتش، غم عظیمی که برای چند ثانیه فراموش کرده بود رو دوباره به یاد آورد. یویی با دیدن چشمای سویون که به حالت قبل برگشت بود، رو به وونهو گفت:
_بیا، مینکیو و لونا از پارک با پدر و مادر تهیونگ برگشتن
وونهو سرش رو تکون داد و بعد از بغل کردن سویون از اتاق خارج شد و دختر رو، با تمام فکرای مزخرفش، دوباره تنها گذاشت....
•
•[2100]
•
مادر بزرگش، به دختر امگای جلوش نگاه کرد و سرش رو تکون داد:
_سویونا، درسته شغل قشنگی داری، ولی گل فروشی آینده نمیشه برای تو!
دختر چشم غره ای به مادر بزرگ ۸۳ سالش رفت و گفت:
+متاسفم اومونی لونا، من عاشق این کارم، احد دقیانوس نیست که ئه
زن سری تکون داد و به دخترش، یعنی مادر سویون نگاه کرد و خندید:
_وقتی میخواستی اسم مادرمو روش بزاری، هیچوقت به این فکر نکردم که قراره یه نوه کپی مادرم، همونقدر کله شق و بی پروا داشته باشم!
سویون ابرویی بالا انداخت و گفت:
+اومونی، پدرت چی؟
لونا چشماش غمگین شد، اما لبخندی مخالف با چشمای غمگینش زد:
_تو یه تصادف از دستش دادم، بعد مرگ پدرم، مادرم رایحه اش رو از دست داد و هیچوقت دیگه خوشحال ندیدمش بجز زمانی که داشت فوت میکرد. میگفت تو زندگی بعدیش قراره دوباره پدرم رو ببینه!
صدای پاهایی، ادامه بحث رو قطع کرد. جیمین، برادر دو قلوش که از قضا خیلی اذیتش میکرد و مثل خروس جنگی بودن، با موهایی که تازه صورتیشون کرده بود و کاملا مخالف دست فول تتوش بود؛ از پله ها مثل یه گراز وحشی داشت میومد پایین. از پله دوم پرید و دقیقا بغل سویون فرود اومد. دختر چشم غره ای به برادر وحشیش رفت. جیمین لبخند جذابی به مادر بزرگ و مادرش زد و گفت:
_به حرف مادر بزرگ گوش بده گوزن
و با قدرت تمام موهای سویون رو بهم ریخت که برابر شد با جیغ دختر:
+یااااااااا کلی براش وقت گذاشته بودم
جیمین خندید:
_من دارم با یونگ میرم بیرون، شب دیر برمیگردم
لونا به نوه عزیزش لبخند زد:
_بهش سلام برسون و از طرف من بغلش کن
_حتماااا
و از در رفت بیرون. لونا خندید و سرش رو تکون داد:
_اون خیلی شیطونه
سویون ادای جیمین رو در آورد و رو کرد سمت مادرش اینا:
+سب دیل برمیگلدم، میلم پیسه یونگ؛ اصلا این یونگی کیه؟
مادرش گفت:
_پسر خوبیه، دوست داشتنی و ساکته، یادم باشه برای عید پاک دعوتش کنم خونمون
_یاااااااا چقدر سر و صدا میکنین دارم درس میخونم
یویی از اتاقش بیرون اومد و غر زد. خواهر ۱۷ سالش، داشت برای کنکور ورودیش درس میخوند و همیشه تو اتاقش بود. سویون ابرویی بالا انداخت:
+به به یویی شی،بلاخره از زندونت بیرون اومدی؟
یویی چشم غره ای به خواهرش رفت و گفت:
_من هدف دارم برای آیندم، برعکس تو
مادرشون اخطار داد:
_یویی
یویی خندید:
_دارم شوخی میکنم خودش میدونه. نونا فردا میشه منو ببری بیرون؟ روز استراحتمه و حس پوسیدگی دارم
سویون سرش رو تکون داد:
+باشه، به این فکر کن ببین کجا میخوای بری
یویی سرش رو تکون داد و سمت آشپزخونه رفت. سویون به ساعتش نگاه کرد:
+من دیرم شده،سونهی تو گلخونه منتظرمه.
مادرش گفت:
_موفق باشی عزیزم، آروم برون
+باشه مامان،خدافظ اومونی
لونا به نوش لبخند زد و براش دست تکون داد:
_خداحافظ مراقب خودت باش
با صدای بسته شدن در، لونا سمت دخترش برگشت و گفت:
_اون دقیقا مادرمه، همون شکلی و به همون زیباییه. روح تناسخ پیدا کرده اونه!
دختر ابروهاشو بالا داد:
_مطمئنی؟
لونا سرش رو تکون داد:
_هم اون، هم جیمین، هم یویی، سه تاشون روح های تناسخ پیدا کرده مادرم، داییم و خالمن. اونا سرنوشتشون اینا که باهم به دنیا بیان و کنار هم باشن! به زودی، پدرمو میبینی
چشمای دختر گرد شد:
_چجوری؟
لونا با یاد آوری عشق مادر و پدرش، لبخند بزرگی زد:
_اونا سرنوشت همن تا تو هر زندگی، عاشق هم شن! اونا میت همن تا آخر دنیا! هرجور شده سرنوشت سر راه هم قرارشون میده!...
●
از ماشینش پیاده شد، کیفش اینا رو برداشت. در ماشین پورشه مدل بالاش رو قفل کرد و سمت گل فروشیش رفت. در، با صدای زنگولهای باز شد و سونهی، سمت صدا برگشت و با دیدن سویون لبخند زد:
_هههعععییییی گرلللل
سویون خندید:
+هعی بیبی! چخبر، بار گل رز مشکیمون اومد؟
سونهی سرش رو تکون داد:
_آره، دادم میول چیندشون سر جاشون
+خوبه
پشت میزش رفت و وسایلش رو گذاشت اونجا. سر جاش نشست و شروع کرد به حساب کتاب کردن فیش هایی که برای این هفته بود. سونهی کیف پولش رو برداشت و گفت:
_میرم یه چندتا چیز بخرم
+باشه زود برگرد.
و داخل برگه هاش غرق شد. هزینه ها رو نوشت و بودجه ای که براشون مونده بود رو حساب کرد؛ با دیدن سود این ماهشون چشماش برق زد. صدای زنگوله در بلند شد و بوی توت فرنگی کل مغازه رو برداشت، با فکر اینکه سونهی توت فرنگی خریده، بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت:
+توت فرنگی خریدی؟ از کجا میدونستی هوس کردم؟
وقتی صدایی از سونهی نشنید، اخم کرد و سرشو آورد بالا و ابروهاش سمت بالا حرکت کرد. مشتری بودن! از جاش بلند شد و گفت:
+خوش اومدین
پسری که پشتش بهش بود و موهای بلوند لختی داشت، سمتش برگشت. توی سکوت،خیره به چهره بی نقص پسر بود؛ رایحه توتفرنگی،از اون بود!
_ام سلام
دختر سرشو تکون داد:
+سلام
پسری که هیکلی بود سمت سویون برگشت:
_ما یه گلدون بزرگ برای کادو دادن میخوایم!
سویون گفت:
+حتما،برای چه مناسبتی میخواین؟
پسر مو بلوند سرش رو خاروند:
_افتتاحیه کافه رستوران؟
دختر سمت گلدون بزرگ وسط گلخونه رفت و گفت:
+این بابا آدمه، خیلی جون سخته و برای یه کافه رستوران خیلی گزینه خوبیه
پسری که هیکلی بود با آرنج زد به اون یکی:
_نظر تو چیه تهیونگ؟
پس اسمش اینه، تهیونگ! یه آلفای حقیقی، با رایحه توتفرنگی. همچین چیزی ممکن بود؟ معمولا بو های شیرین مطعلق به امگا ها بودن!
تهیونگ سرش رو تکون داد:
_قشنگه!
سویون لبخندی زد:
+مبارکتون باشه
اون یکی آلفا گفت:
_فقط، شما ارسالم دارین؟
_نمیخواد وونهو، خودم میام میبرمش
تهیونگ گفت و دستشو تو جیبش برد؛ پسری که اسمش وونهو بود غر زد:
_یاااااا از اینجا تا کافه مین یونگی چجوری میخوای اینو ببری آخه
ابروهای سویون بالا رفت و کنجکاو گفت:
+ببخشید بین صحبتاتون، احیانن این مین یونگی اونی نیست که کپی بچه گربه هاست؟
وونهو خندید و سرش رو تکون داد:
_خودشه، میشناسیش؟
سویون هیجان زده از اینکه همون یونگیه خندید:
+آه اون دوست پسر داداشمه
ابرو های وونهو بالا رفت:
_جددی؟ پس تو افتتاحیه کافش میبینیمت نه؟
سویون لبخند مهربونی زد و بر خلاف این که قرار نبود به هیچ عنوان به اون افتتاحیه بره، گفت:
+حتما
تهیونگ در سکوت به مکالمه اونا گوش داد، چشم غره ریزی به وونهو رفتو باعث شد چشمای آلفا از حرکت دوستش گرد شه.
آلفای حقیقی کمی سرش رو با کارت خاروند و تو مغزش گفت،"اوکی، من الان به مکالمه امگایی که بوی اقیانوس میده و درواقع باید یه آلفای اصیل باشه اما نیست و دوست صمیمیم حسودی کردم! وات دا فاک؟" و کارتشو سمت سویون گرفت:
_چقدر میشه؟
سویون پشت میزش رفت و فاکتورو چاپ کرد و داد به تهیونگ. پسر بعد خوندن قیمت کارت کشید.
سویون لبخند زد و گفت:
+کی میبرینشون؟
تهیونگ درحالی که داشت فاکتورارو داخل جیبش میزاشت، بدون اینکه بخواد به لبخند بی نقص دختر جلوش نگاه کنه تا هول شه گفت:
_من دوشنبه میبرمش
سویون سرشو تکون داد. وونهو لبخند زد و دستشو برای دختر تکون داد:
_از دیدنت خوشحال شدم دختر
سویون خندید و اونم براش دست تکون داد:
+منم همینطور،خوش اومدین
تهیونگ چشماشو تو کاسه چرخوند، بدون حرفی پشت سر وونهو سمت در رفت؛ قبل اینکه از در بره بیرون ایستاد و به دختر که سرش تو برگه هاش بود نگاه کرد:
_ام راستی؟
سویون سرش رو بلند کرد و وقتی با پسر چشم تو چشم شد،برای لحظه ای قلبش یه ضربان قلب جا انداخت. تهیونگ یه جوری نگاهش میکرد، پسر نمیتونست نگاهش رو ازش بگیره؛یه صدایی ته ذهنش میگفت بسه، گشتن بسه، اون عشق حقیقی دقیقا جلوته. نفسی گرفت و گفت:
_من تهیونگم، کیم تهیونگ
سویون لبخند زد و گفت:
+پارک سویون
تهیونگ با شنیدن اسم دختر، تک تک خاطراتش از دو تا زندگی قبلیش به سراغش اومد، پسر احمقی نبود پس متوجه شد داستان چیه؛ اونا مثل همیشه سر راه هم قرار گرفتن؛ بوی اقیانوس دختر باعث شد جون تازه ای بگیره، هفتاد سال بود ندیده بودش و قلبش این آخرا بی قرار تر از همیشه بود، بی دلیل دلتنگ میشد و حالا میدونه اون بی قرار میت دریاییش بود. لبخند محوی روی لب هاش نقش بست:
_از اینکه دوباره پیدات کردم، خوشحالم پارک سویون...
_________________________"وپایان سویون و تهیونگی:)
حقیقتا این مینی فیک رو بیش از حد دوست داشتم!
و یجورایی باهاش زندگی کردم. الان که تموم شده احساس پوچی میکنم میدونی^^
شاید جوری که واقعا باید تموم میشد، تمومش نکردم اما از پایانش راضیم. سه زندگی با افراد فیک بنظرم جذاب بود. گذشته، حال و آینده:::
اینکه تو هر تایمی که بهم میرسیدن هرکدوم شخصیت متفاوتی از قبل داشتن باعث خوشحالیم میشد.
امیدوارم شمائم اندازه من دوسش داشته باشین. یادتون نره صفحه شخصیمو فالو کنین و منتظر فیک بعدی باشین. من که براش خیلی هیجان زدم پپپپسسسسس شمائم براش هیجان داشته باشین:)
خیلی دوستون دارم.
_آکاییتو^^"
YOU ARE READING
Right Here Waiting For You🥀
Fanfiction[𝙲𝚘𝚖𝚙𝚕𝚎𝚝𝚎𝚍] . [هر چقدر از من دور باشی، میدونم که سرنوشت مارو بهم برمیگردونه؛ چون من درست همین جا منتظرت هستم!] . . . [𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒𝑠: 𝐻𝑖𝑠𝑡𝑜𝑟𝑖𝑐𝑎𝑙•𝑂𝑚𝑒𝑔𝑎 𝑣𝑒𝑟𝑠𝑒• 𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦•𝐴𝑛𝑔𝑠𝑡•𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒•𝐷𝑟𝑎𝑚𝑎] [𝑈𝑝𝑑𝑎𝑡...