Right Here Waiting for you🌊🍓
[آینده عزیز | Dear future]
_هر تصميمي ميگيري ، بگير ولي يا با تمام وجود پاش بمون ، يا كاملا بيخيالش شو ! تريد آدمو نابود ميكنه پرنسس
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
لبخند مصنوعی زد و به جونگین تعطیم کرد که اونم در مقابل همین کارو کرد، دامنش رو گرفت و به پسر نگاه کرد:
+این یک هفته خیلی زود تموم شد، کاش با رهبر آلفا کیم بیشتر میموندین
جونگین با فکر اینکه شاید همسر آیندش هم از اون خوشش اومده لبخند خجالتی ای روی لب هاش نشست و دستش رو پشت گردنش کشید:
_کارای من و پدر خیلی عقب افتاده، اما زودی میایم. تا عروسی یک ماه مونده تو این یک ماه مراقب خودت باش و خوب غذا بخور
سویون لبخندی زد و سرش رو تکون داد:
+حتما
جونگین سمت اسب مشکی رنگش رفت و سوارش شد. سمت نگاه بی حسی که بهش خیره شده بود برگشت و با تهیونگ مواجه شد. پسر دست به سینه با چشمایی خنثا به یکی از ستون های عمارت تکیه داده بود و از اون جا مستقیم داشت به جونگین نگاه میکرد. هیچوقت آلفای حقیقی جونگین نتونست با ساب آلفای تهیونگ بسازه، با اینکه آلفای تهیونگ هیچ علاقه ای به کارایی که جونگین میکرد نداشت و حتی با روحیات خشن اون مخالف بود اما خب جونگین همیشه اونو یه رقیب برای خودش میدید.
نگاهش رو از تهیونگ گرفت و بعد به دختری داد که از کمی اونورتر داشت بهش نگاه میکرد. سونهی تعظیمی کرد و بعد برای جونگین ابرویی بالا انداخت. هیچ ایده ای نداشت تو ذهن دختر عمهای که تا ده سالگیش پیش اونا بوده و بعد منتقل شد به بخش جنوبی چی میگذره. اون حتی حال مادری که توی قصر تبعید شده و نمیتونه بیرون بیادم نپرسیده.
نگاهش رو به پدرش، آلفا کیم داد که مشغول صحبت با پارک مونگ بود. کیم کانگ سو لبخندی زد و پارک مونگ رو تو آغوش گرفت و گفت:
_تهیونگ مورد اعتماد ترین فردیه که میتونه همراه عروس گرگ ها باشه. مطمئنم وضیفش رو به بهترین نحو انجام میده
آلفا پارک سرش رو تکون داد:
_درسته، امیدوارم زود تر ببینمتون
کیم کانگ سو بعد از تعظیم متقابلش با پارک مونگ، سمت اسبش رفت و سوارش شد. چندتا از سربازاشون پشتشون ایستادن و بعد حرکت کردن. جونگین به پدرش نگاه کرد و با تردید گفت:
_من حس مشکوکی به تهیونگ دارم
کیم کانگ سو ابرویی بالا انداخت:
_تهیونگ برادرزاده قابل اعتمادمه. چطوری میتونی بهش مشکوک باشی؟
جونگین ساکت شد. میدونست پدرش همچین چیزی میگه. همه تهیونگ رو قابل اعتماد میدونستن، قابل اعتمادم بود اما، اون نوهی عزیز خانواده کیم بود. پدر بزرگشون همیشه اولویتش اول تهیونگ بوده بعد بقیه نوه ها، انقدر دوسش داشت که حتی تا آخرین لحظه زندگیش میخواست تهیونگی، نوه عزیزش پیشش باشه نه جونگین یا هرکس دیگه! هیچ وقت متوجه این نشد که دقیقا همه چرا انقدر اون پسرو دوست دارن! با اینکه خودش یه آلفای حقیقی بود و حتی دو سال از تهیونگ بزرگ تر بود اما همیشه همه بهش میگفتن از تهیونگ یاد بگیره و اون هیچوقت نفهمید دقیقا چیباید از ساب آلفایی که یه رده از خودش پایین تره یاد بگیره. نفس عمیقی کشید. شاید از سر حسودی باشه احساسی که داره، اما اون از بچگی از تهیونگ متنفر بود!...
•
•2012
•
اخمی کرد و معترضانه گفت:
+یااااااااا چجوری میتونسته از تهیونگ متنفر باشه؟ این شخصیت سوییتش چجوری تورو جذب نکرده آخه. خدااااااا کاش واقعی بود میدیدمش خودم عاشقش میشدم
لباشو با ناراحتی جلو داد و چشماش رو ماساژ داد. تقریبا دوازده ساعت بود که یه سره داشت این کتاب رو میخوند و اصلا ازش خسته نشده بود. به ساعتش دو نصف شب رو نشون میداد. خمیازه ای کشید:
+میتونم صبح بخوابم!
کتاب رو ورق زد. به نقاشی پسری که شمشیر دستش بود نگاه کرد. زیرش نوشته شده بود کیم جونگین. ابرویی بالا انداخت، حتی این آلفائم جذاب بوده. خندید و روی پیشونیش زد:
+چجوری سویون انقدر آدمای جذابی دورش بودن؟ اگر تهیونگ میتش بوده ولی داشته با جونگین ازدواج میکرده قطعا آدم خوشبختی بوده
روی تختش دراز کشید و کتاب رو جلوش گرفت. باید می فهمید آخرش چی میشه!..
•
•1909
•
غرغر کنان پشت به در دست به سینه ایستاد. اخم غلیظی روی پیشونیش نقش بسته بود و عصبانیت از کل صورتش میبارید. سویون در حالی که داشت سمت حیاط عمارت قدم برمیداشت، وقتی قیافه عصبی و اخمالوی یویی رو دید خندید و سمتش رفت. کمی تو صورتش خم شد و گفت:
+چیشده؟
و انگار همین سوال برای منفجر شدن یویی کافی بود:
_چیشده؟ میپرسییییی چیشدههههه؟ برای من محافظ آورده! من میتونم از خودم محافظت کنم، محافظ به چه دردم میخوره آخه؟
سویون ابرویی بالا انداخت:
+خب اشکالش چیه یکی ازت مراقبت کنه؟
یویی چشمای گرد شدش رو به سویون داد و تقریبا جیغ کشید:
_منننننن نمیخوااااااممممممممممم
دختر به خواهر کوچک ترش خندید. آروم سرش رو تکون داد و در حالی که میرفت گفت:
+بزرگ شو یویی. هجده سالته دیگه
پشت سر سویون اداش رو در آورد و دوباره دست به سینه ایستاد. زیر لب به غرغر کردن ادامه داد:
_به من میگه بزرگ شو،"بزرگ شو یویی هجده سالته دیگه". کلا از هجده سالگیم فقط همین که میگن بزرگ شو بهم رسیده:/آییییییش بدم میاد
دستی تو موهای لَخت و بازش کشید. از زمانی که گفتن پدرش براش یه محافظ آورده جوری کلافه شد که نمیدونست باید چیکار کنه. با شنیدن صدای باز شدن در سریع ایستاد و دست هاش رو تو هم قفل کرد. وقتی پدرش رو اولین نفر دید تعظیم کرد اما وقتی سرش رو بالا آورد با چیزی روبهرو شد که اصلا انتظارش رو نداشت! پسری قد بلند و به شدت عضله ای با صورتی که با بدنش در تضاد بود. آب دهنش رو به زور قورت داد و نگاهش رو به پدرش داد. آلفا پارک لبخندی زد و گفت:
_یویی ایشون لی هوسوک هستن که از این به بعد مسئولیت محافظت کردن از تو با ایشونه
هوسوک تعظیم کوتاهی به دختر کرد و لبخندی درخشان تحویلش داد. یویی اخمی کرد و شروع کرد مخالفت کردن:
_من نیازی به محافظ ندارم پدر، فکر میکنم انقدری آموزش دیده باشم که بتونم از خودم محافظت کنم!
پارک مونگ سرش رو به علامت منفی تکون داد:
_همونطور که کیم تهیونگ به عنوان یه آلفا از خواهرت محافظت میکنه، توئم باید یه آلفا ازت مراقبت کنه! چی بهتر از یه آلفای حقیقی که حواسش بهت باشه؟ مخالفتی نداریم و باید مطیع حرفم باشی. از این به بعد لی هوسوک همراه توئه
دختر نفس عمیقی کشید، تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
_بله پدر هرچی شما بگین
پدرش لبخندی زد و بعد از اینکه آروم پشت هوسوک زد داخل اتاقش برگشت. یویی سرتا پای پسر رو نگاه کرد و چشم غره ای بهش رفت. جلوتر حرکت کرد. وقتی حس کرد پسر پشت سرش میاد، ایستاد و برگشت سمتش. ابرویی براش بالا انداخت و گفت:
_قراره همینجوری پشت سرم بیای؟
هوسوک از بالا نگاهی به قیافه تخسش انداخت و خندید:
_این وضیفه منه که همه جا همراهیتون کنم
یویی دستاش رو تو هم گره زد و حالت متفکری به خودش گرفت:
_حتی تو دستشویی؟
پسر چشماش گرد شد. آب دهانش رو طوری که سیب گلوش کاملا مشخص شد قورت داد و باعث شد یویی بلند بخنده. با آرنجش زد به بازو پسر. هوسوک متعجب به بازوش نگاه کرد و بعد نگاهشو به یویی داد. میخواست بفهمه چی تو ذهن دختر میگذره ولی هرچقدر فکر میکرد به نتیجه ای نمیرسید. در لحظه، یویی تغییر شخصیت داد، قیافه تاریکی به خودش گرفت و کمی به هوسوک نزدیک شد و آروم گفت:
_اگر بخوای تو کارام دخالت کنی یا جلومو بگیری با شمشیرم قطعا سرتو میبرم. میدونی من شمشیرباز ماهریم!
عقب اومد و برعکس چند ثانیه پیش لبخند زد. جلوی چشمای متعجب هوسوک پشتش رو بهش کرد و راه افتاد. هوسوک چندباری پلک زد تا متوجه بشه که دقیقا چه اتفاقی افتاده. آروم با خودش زمزمه کرد:
_دختره مشکلی داره؟
و بعد پشت سرش راه افتاد. دختر داشت سمت جایی نامعلوم میرفت و البته شاید بخاطر این بود که هوسوک این عمارت رو بلد نبود. هر خدمتکاری از بغلشون رد میشد اول به یویی تعظیم میکردن و بعد با دیدن هوسوک چشماشون گرد میشد. تا حالا ندیمه ای به جذابی هوسوک ندیده بودن. بعد از چند دقیقه که خیلی زیادم نبود، به جایی رسیدن که پسر حدس میزد حیاط پشتی عمارت باشه. یویی دمه دیوار رفت، سمتش برگشت و گفت:
_خب هوسوک شی. برام قلاب بگیر
هوسوک متعجب گفت:
_بله؟
_نشنیدی چی میگم مگه؟ برام قلاب بگیر برم اونطرف دیوار، بعدم خودت بیا
پسر فقط نگاهش کرد. واقعا تو همین چند دقیقه اصلا نتونسته بفهمه دختر چجور شخصیتی داره! حس گیجی عجیبی نسبت به یویی داشت. دستی به پیشونیش کشید:
_محض رضای خدا، شما مگه یه پرنسس نیستی؟ این کارا چیه؟
یویی خنده ای کرد:
_معلومه منو نمی شناسی هوسوک شی. اشکال نداره از این به بعد همراهمی قشنگ باهام آشنا میشی. حالا بیا قلاب بگیر این همه عضله باید یه جایی بدردت بخوره
هوسوک سری تکون داد سمتش رفت و براش قلاب گرفت. دختر یه پاشو روی دستش و دستاش رو روی بازو هاش گذاشت. پسر غرغر کنان گفت:
_لباسمو کثیف نکنی
یویی اول اداشو در آورد، بعد خودشو بالا کشید اما قبلش دستشو توی دماغ هوسوک زد. پسر آخی گفت و صورتش رو جمع کرد. یویی چشمای گرد شدش رو به هوسوک داد و دستاشو جلوی دهنش گذاشت:
_ای وای ببخشید
هوسوک از بین دندوناش گفت:
_فقط زود تر برو بالا
امگا از ترس آلفایی که رایحه تند فلفلی قویش از عصبانیت بیشتر به مشام میخورد، سریع از روی دیوار رد شد و رفت اونطرف. هوسوک کمی دماغش رو ماساژ داد و بعد اونم از روی دیوار رد شد، ایستاد و غرغر کنان لباس هاش رو مرتب کرد. به یویی نگاه کرد و پرسید:
_خب، قراره چیکار کنی؟
یویی دستی به موهاش کشید و لبخند خبیثانه ای زد. پارچه ای از دور مچش باز کرد و روی بینیش بست:
_بیا قراره بریم شهرو بگردیم...
•
نگاهشو به پسری که پشت بهش داشت سعی میکرد از توی حوضچه حیاط چیزی برداره، داد. آروم سرشو کج کرد و پرسید:
+داری چیکار میکنی؟
تهیونگ بلاخره دست از تلاش برداشت و سمتش برگشت. گلی توی دستش بود. لبخند مستطیلی ای به سویون زد و باعث شد قند تو دل دختر آب شه. همونطور که داشت گل رو تمیز میکرد گفت:
_اینو دیدم توی آب افتاده، رنگش با رنگ پارچه ای که موهاتو بستی یکیه، صورتین جفتشون!
سویون ناخودآگاه لبخند بزرگی زد و منتظر نشست تا گل روی موهاش قرار بگیره. تهیونگ سمتش اومد و بدون این که به دختر نگاهی بکنه گل رو گوشه ای از موهاش گذاشت، برگشت و به چشمای درشت سویون نگاه کرد. بذاق دهانش رو بزور قورت داد. حس کرد دلش برای چشمای مظلوم دختر ریخت. آروم ازش فاصله گرفت و به درخت تکیه داد. سویون دست هاش رو بهم گره زد و پرسید:
+خب، چرا تورو گذاشتن که کمکم کنی؟
تهیونگ دست به سینه ایستاد. شونه ای بالا انداخت و با اعتماد به نفس بالایی گفت:
_من فرد قابل اعتمادیم، معلومه که منو میذارن!
دختر چشم غره ای رفت و روشو کرد سمت دیگه ای. اصلا دلش نمیخواست ازدواج کنه، حس خوبی به هیچ کدوم از برنامه های آینده نداشت. به آسمون نگاه کرد، هوا ابری بود و نشون میداد چیزی تا هوای خیلی سرد زمستون نمونده. نفس عمیقی گرفت و آروم از جاش بلند شد. نگاهش رو به تهیونگ که همچنان داشت نگاهش میکرد، داد:
+بین خودمون بمونه کیم تهیونگ، نمیدونم باید چیکار کنم!
تهیونگ تکیه اش رو از درخت گرفت و موهای بلندش رو از روی شونش عقب فرستاد. متعجب پرسید:
_یعنی چی؟
سویون درحالی که شروع کرد به قدم زدن، گفت:
+من نمیدونم باید چیکار کنم، منظورم اینه که، این ازدواج خواسته خودم نیست و خواسته پدرمه. تک تک سلولای بدنم میخوان که فرار کنن، حسی درونم میگه دارم اشتباه میکنم اما...من نمیدونم باید چیکار کنم
تهیونگ باهاش هم قدم شده بود و داشت با دقت به حرفاش گوش میداد. پسر سر جاش ایستاد و سویون هم وادار کرد تا بایسته. با لحنی که نمیشد از توش چیزیو فهمید گفت:
_هر تصميمي ميگيري ، بگير ولي يا با تمام وجود پاش بمون ، يا كاملا بيخيالش شو ! تريد آدمو نابود ميكنه پرنسس
وقتی حرف از ازدواج سویون میشه، حس عصبانیت توی تهیونگ انقدر زیاد میشه که فرمون زیادی از خودش ترشح میکنه. حالا رایحه چوب سوخته پسر رو سویون توت فرنگی حس میکرد، بوی زیادی از توت فرنگی توی هوا در حال پخش شدن بود. سویون متعجب نگاهش کرد:
+این واقعا عجیبه که به عنوان یه آلفا بوی توت فرنگی بدی!
_چه بوی چوبی میاد!
سمت صدا برگشتن و با دیدن جیمین لبخند عریضی روی لب های سویون نشست و محکم برادر دو قلوش رو تو آغوشش کشید. جیمین دستش رو روی موهای خواهرش کشید و بعد به تهیونگ نگاه کرد:
_تهیونگ شی فرمونات خیلی قویه ها. بوی چوب سوختت کل عمارت رو برداشته
سویون متعجب به برادرش نگاه کرد. چوب سوخته؟ رایحه ای که اون حس میکنه خیلی خیلی متفاوته، هیچ نزدیکی ای با رایحه ای که جیمین میگه نداره. تهیونگ خندید و سرش رو تکون داد:
_فقط کمی عصبی شدم. من میرم داخل عمارت دمه اتاقتون منتظرتونم پارک سویون
و بعد از تعظیم کوتاهی رفت. سویون سمت جیمین برگشت و گفت:
+من رایحه تهیونگ رو چیز دیگه ای حس میکنم!
جیمین متعجب پرسید:
_یعنی چی؟ مگه همچین چیزی ممکنه؟
سویون سرش رو تکون داد. خودشم میدونست خیلی چی عجیبیه این موضوع ولی رایحه تهیونگ رو یه چیز دیگه حس میکنه!
+تو میگی بوی چوب سوخته میده، ولی من رایحش رو توت فرنگی حس میکنم! اونم رایحه منو اقیانوس حس میکنه
جیمین دستش رو پشت گردنش کشید و قیافه متفکری به خودش گرفت. سویون میدونست برادرش خیلی باهوشه و قطعا میتونه کمکش کنه بابت این. پسر گفت:
_خب واقعیتش، من میدونم یه کتاب تو قسمت شرقی کتابخونه هست. مادر خیلی قبل تر از مرگش یه شب برام داستان یه آلفا و یه امگا رو تعریف کرد که واقعا یادم نمیاد الان!...اما اون داستان میدونم توسط نویسنده دربار به ثبت رسیده و دقیقا توی قسمت شرقی کتاب خونهست
سویون اهانی گفت و پرسید:
+کتابش چه شکلیه؟
_فکر کنم جلدش از بقیه متفاوته، چرم مشکیه و کاغذاش از بهترین مدل کاغذ موجود درست شده
سویون سرش رو تکون داد و بعد جیمین رو بغل کرد:
+مرسی جیمینا
و سمت عمارت قدم برداشت. پسر به رفتن خواهرش نگاه کرد و آه غمگینی کشید:
_باید خودت بفهمی اون پسر برات چیه و چه اتفاق وحشتناکی قراره بیوفته سویونا!
نفس عمیقی کشید. دل آشوبه داشت و به شدت از آینده ای که قرار بود برسه میترسید. قرار نبود همه چی به خوبی و خوشی تموم شه!...
•
هدبند قرمز رنگش رو درست کرد و به راه رفتن ادامه داد. با دیدن فرد آشنایی که از رو به روش داشت میومد اخمی روی پیشونیش نقش بست. سونهی با لبخندی که کاملا مشخص بود قرار نیست چیز خوبی در انتظار تهیونگ باشه. میدونست اون دختر که دختر عمش به حساب میومد اصلا کسی نیست که بشه بهش اعتماد کرد. سونهی جلوش ایستاد و بادبزنش رو بست. خنده ای کرد و گفت:
_هی ببین کی اینجاست، کیم تهیونگ!
تهیونگ چشماش رو تو کاسه چرخوند:
_سلام سونهی
دختر تیکه ای از موهایی که جلوی صورتش بود رو عقب فرستاد:
_با عروس گرگا خوش میگذره؟
پسر دستاش رو مشت کرد و نفس عمیقی کشید. نباید اجازه میداد کسی بفهمه چه حسی به سویون داره چون قطعا سر خودش رو به فنا میداد. نگاه مشکوکش رو به سونهی داد. قطعا دختر نقشه هایی توی سرش داشت، اون از بچگیش زمانی که تو عمارت شمالی پیش اونا زندگی میکرد رویای اینو داشت که با جونگین ازدواج کنه و امگای مادر شه، با اینکه اصلا یه امگا نیست و یه ساب بتاست!
_چی توی سرت میگذره سونهی؟
دختر شونه های بالا انداخت و گفت:
_هیچی
تهیونگ اداش رو در آورد و بعد چشماش ترسناک شد. بدون اینکه نگاهش رو ازش بگیره برگشت و گفت:
_حواست به خودت باشه سونهی شی!
سونهی به رفتن تهیونگ نگاه کرد و با پوزخندی باد بزنش رو باز کرد. خنده ای با خودش کرد و آروم زمزمه کرد:
_اما کسی که باید حواسش باشه تویی تهیونگ شی، نه من!
روی پاشنه پاش چرخید و به سمت اتاقش رفت. وقتی سویونی رو دید که با عجله سمت جایی میره پشت دیوار قایم شد و وقتی سویون رفت اومد بیرون. آروم طوری که کسی متوجه نشه دنبال دختر راه افتاد. سویون وارد کتابخونه شد و میشه گفت از شانس خوب سونهی درو پشت سرش نبست!
بدون این که صدایی از خودش در بیاره، داخل رفت. سویون بخش شرقی رفته بود و اونم رفت و پشت یکی از قفسه کتابا قایم شد. از بین کتابا نگاهش کرد که داشت دنبال چیزی میگشت و وقتی پیداش کرد همونجا نشست. ابرویی بالا انداخت، " چی انقدر واجبه که اینجوری خودتو به آب و آتیش زدی که پیداش کنی؟"
جایی نشست که مطمئن بود سویون نمیبینتش. از همون سوراخ ریز داشت دختر رو نگاه میکرد.
انقدر گذشته بود که داشت خوابش میبرد اما صدای گریه سویون به گوشش خورد. سریع تکیه اش رو از قفسه پشتش گرفت و به دختر که داشت گریه میکرد نگاه کرد. چی خونده بود که اینجوری داشت گریه میکرد؟
سویون دست هاش رو دو طرف سرش گذاشت و سرش رو تکون داد:
+نه نه میکشنش، اگر بفهمن میکشنش! نباید بزارم نمیذارم این اتفاق بیوفته
و سریع از جاش بلند شدو از کتاب خونه بیرون رفت. سونهی از پشت قفسه ها بیرون اومد و سمت کتابی که باز روی میز بود رفت. قطعا سویون باید چیزی توش دیده باشه که اینجوری داشت گریه میکرد. بالای کتاب ایستاد و چشماش رو ریز کرد با خوندن اولین کلمه ای که به چشمش خورد، چشماش از تعجب گرد شد:
"میت های حقیقی"
بذاق دهانش رو بزور قورت داد و به در کتابخونه نگاه کرد. کی میت سویونه؟
_______________________________"و اما کراش کیپاپران کل دنیا
لی هوسوک یا وونهوی مانستا ایکس؛ باید بگم که کراش عزیزم هستن اوشون و البته بهترین گزینه برای این نقش:)))))
ووت و کامنت یادتون نره و امیدوارم لذت برده باشید♡"
YOU ARE READING
Right Here Waiting For You🥀
Fanfiction[𝙲𝚘𝚖𝚙𝚕𝚎𝚝𝚎𝚍] . [هر چقدر از من دور باشی، میدونم که سرنوشت مارو بهم برمیگردونه؛ چون من درست همین جا منتظرت هستم!] . . . [𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒𝑠: 𝐻𝑖𝑠𝑡𝑜𝑟𝑖𝑐𝑎𝑙•𝑂𝑚𝑒𝑔𝑎 𝑣𝑒𝑟𝑠𝑒• 𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦•𝐴𝑛𝑔𝑠𝑡•𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒•𝐷𝑟𝑎𝑚𝑎] [𝑈𝑝𝑑𝑎𝑡...