Right Here Waiting For You🍵🍃
[یادت میاد؟| ?Do You Remember]
_چطوری حتی یه ذره هم فرق نداره؟
•••••••••••••••••••••••••••••••••••
قطعا فردی بود که نگاه هرکسی به سمتش برمیگشت. قد بلند، صورتی جذاب و البته صدای بم و خش دارش باعث میشد همه مست اون شن؛ یه آلفای حقیقی، که همه نه تنها دوسش داشتن، بلکه ازش حساب هم میبردن. دستی دور گردنش حلقه شد. برگشت و با پسرک مو خاکستری رو به رو شد. خنده ای کرد:
_یا چیمی هیونگ بهتر نیست قبلش خبر بدی؟ واقعا ترسیدم
_نمیفهمم چرا این اسم مسخره رو برای خودم انتخاب کردم. تورو خدا تهیونگ فقط جیمین صدام کن، هیونگم نگفتی مهم نیست
تهیونگ سرش رو تکون داد:
_اون موقع که میخواستی برای خودت اسم هنری انتخاب کنی باید فکر اینجاشو میکردی، امگای آلفا نما!
جیمین اخمی کرد و شلاقی تو بازوی تهیونگ زد:
_هی من یه ساب آلفای خالصم، از مادر امگای حقیقی و پدر آلفای حقیقی اومدم پس با این مورد شوخی نکن!
پسر دستشو تو موهای دوست غرغروش برد و بهمشون ریخت:
_باشه چیمی
_یااااااا
و فرار کرد. تنها صدای جیغ جیمین بود که سالن رو پر کرده بود.
_یه مدل معروف چرا باید انقدر جیغ بزنه؟؟
نگاهش سمت صاحب صدا رفت. پسر درشت و عضله ای داشت از بالا بهش نگاه میکرد و حقیقتا اعتراف میکرد، اون واقعا قدش بلند و خوش هیکل بود! جیمین گفت:
_تهیونگ واقعا اذیت میکنه
وونهو خنده ای کرد و سرش رو تکون داد:
_عین سگ و گربه میمونین، چجوری من شما دوتا رو تو خونه تحمل میکنم نمیدونم
روی پیشونیش زد و سمت باشگاه بدنسازی ساختمون حرکت کرد، جیمین آهی کشید:
_زندگی با دوتا آلفای حقیقی مثل این میمونه که من یه گربم که با دوتا پلنگ سیاه داره زندگی میکنه! من که یادم نمیاد، ولی کیم تهیونگ و لی وونهو باید تو زندگی قبلیشون یه کشور رو نجات داده باشن که من دوستشونم
سرشو تکون داد و سمت جایی که میدونست تهیونگ اونجاست حرکت کرد...
●
_میگم که، بعد مرگ تو چه بلائی سر خواهر من اومد؟
تهیونگ به جیمین نگاه کرد و سرش رو تکون داد:
_نمیدونم، من تا قبل مرگمو یادم میاد!
جیمین اهانی گفت و پرسید:
_خب پس یعنی وونهو، پسر عموت بوده و طرف جونگین رو میگیره و نجاتت نمیده!
_بله جیمین
_و از اونطرفم بین عشقش که خواهر کوچیک تر من بوده و اسمش چی بود؟
تهیونگ چشماشو تو کاسه چرخوند:
_یویی
جیمین ادامه داد:
_آره یویی، بین یویی و برادرش، برادرش رو انتخاب کرده درسته؟
تهیونگ تو سرش زد و از بین دندوناش گفت:
_خدایا جیمینا من گوه خوردم به تو گفتم زندگی گذشتمو یادمه که الان تو راه کمپانی ام دیگه دست از سر من برنمیداری
پسر ریزه میزه تر چشم غره رفت، لب هاشو جلو داد و دست به سینه نشست:
_هرچی، اصلا دیگه باهات حرف نمیزنم
توی ماشین کمی سکوت برقرار شد تا اینکه جیمین دوباره پرسید:
_اما منو تو اسم زندگی قبلیمونو داریم وونهو چرا اینجوری نیست؟
تهیونگ جیغ کشید:
_یااااااا جیمینا فقط دو دقیقه ساکت باااااااششششش
جیمین باز چشم غره رفت:
_اصلا رفتار درست با هیونگتو بهت یاد ندادن
تهیونگ خندید و روشو سمت پنجره برگردوند. تقریبا چند سالی بود که از زندگی قبلیش خبر داشت، اما تازه به جیمین گفته بود و از این بابت حس خوبی داشت. نفس عمیقی کشید؛ دلش میخواست معشوق زندگی قبلیش رو ببینه. یعنی میتش بازم اونه؟ یا برای این زندگی براش هیچ میتی در نظر نگرفته شده؟...
●
دنبل هاشو روی زمین برگردوند و به خودش توی آینه نگاه کرد. خوبه تازه به بدن مورد علاقش داشت میرسید. بطری آبش رو از روی زمین برداشت و کمی ازش خورد.
_آقای لی
وونهو سمت صدا برگشت و با دیدن خانومی که همسایشون بود لبخندی زد. دیروز با اون خانم راجب دخترش حرف زده بود تا مربیش بشه:
_سلام
زن لبخندی زد و دختری رو از پشت سرش آورد بیرون؛ از قیافه اخمالوی اون دختر خندش گرفت ولی سعی کرد خودشو کنترل کنه:
_این دخترمه آقای لی، یویی ایشونم مربیایه که راجبش گفته بودم آقای لی وونهو. قراره از این به بعد مربیت باشه
وونهو تعظیمی به دختر کرد و یکی از اون لبخندای درخشانش رو تحویلش داد. یویی کمی به وونهو خیره شد، داشت فکر میکرد چطوری میتونه یه نفر انقدر جذاب باشه! نگاهشو از وونهو گرفت و به مادرش داد:
_یه بار گفتم، بازم میگم، من نیازی به مربی ندارم مامان
مادر یویی اخمی کرد:
_بهت گفتم تنهایی نمیتونی تمرین کنی، پس چی بهتر از اینکه یه آلفای حقیقی مربیت باشه!
دختر نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد:
_باشه مادر هرچی شما بگی!
زن لبخندی زد و به وونهو تعظیم کرد و اونم در مقابل همین کارو کرد:
_خیلی ممنون بابت اینکه قبول کردین
وونهو لبخند زد و گفت:
_کاری نکردم
بعد رفتن زن، یویی چشم غره ای به وونهو رفت و روی یکی از وسیله ورزشی ها نشست:
_اگر بخاطر مسابقه نبود هیچ وقت قبول نمیکردم یه مربی بدنسازی داشته باشم
_چه مسابقه ای؟
_شمشیربازی، من شمشیربازم!
ابروهای وونهو بالا رفت و خندید:
_برای یه امگای حقیقی زیاد خشنی یویی شی
یویی چشماشو ریز کرد اما برای یه لحظه با حس اینکه اون صحنه چقدر براش آشنا بود ابروهاش بالا رفت و به وونهو خیره شد؛ بخاطر اینکه اون نشسته بود و وونهو ایستاده بود، مجبور بود سرش رو بالا بگیره و قد اون پسر بیش از حد بلند بود. حقیقتا وونهو خیلی براش آشنا بود و این داشت میرفت رو مخش. مطمئن بود که اولین باریه که میبینتش! اخمی کرد و پرسید:
_ما قبلا همدیگرو جایی ندیدیم؟
وونهو کمی به صورت دختر نگاه کرد و بعد سرش رو تکون داد:
_من چهره هارو خوب یادم میمونه، مطمئنم اولین باره میبینمت! البته ما تو یه ساختمون زندگی میکنیم، امکان داره تو لابی یا حتی تو باشگاه دیده باشیم
دختر سرشو تکون داد:
_نه نه میدونم اینجاها ندیدمت
آلفا شونه هاشو بالا انداخت:
_خب، نمیدونم! بلند شو باید ورزش کنیم
_یاااااااا نمیخواممممممم...
●
به صحنه جلوش لبخند زد. تقریبا همه مشغول کاری بودن. سالها بود که پدرش این کمپانی رو داشت ولی این اولین باری بود که اومده بود تا از نزدیک همه چی رو ببینه! ذوق زده مشغول نگاه کرد به کار استف ها بود که با حس کردن نگاه سنگینی روی خودش سرش رو برگردوند.
نگاهش روی دختر که ذره ای تغییر نکرده بود چرخید و آب دهانش رو بزور قورت داد. دختر لبخندی روی لب داشت که مثل صد سال پیش لرزی به جونش انداخت؛ ولی راست میگفتن، عشقی که در گذشته تجربه کرده بود انقدر بزرگ و قوی بود که الانم قلبش داره برای معشوقه زندگی قبلیش محکم به سینش میکوبه. آروم برای خودش زمزمه کرد:
_چطوری حتی یه ذره هم فرق نداره؟
پلکاش رو روی هم فشار داد و به خودش لعنت فرستاد که چهره اون رو انقدر واضح به یاد داره. چند دقیقه ای بود که اون و دختر بهم زل زده بودن. سویون به پسر محوی که قیافه خوشتیپش بیش از حد براش آشنا بود و انگار تو خواب دیده بودش، خیره شد و خاطرات محوی از جلوی چشماش رد شدن. رایحه توت فرنگی اون پسر هی بیشتر و بیشتر میشد و باعث شد سرگیجه بگیره. با تعجب نگاهش کرد، مطمئن بود که اون یه آلفای حقیقیه اما چرا رایحش توت فرنگیه؟؟
جیمین سمت تهیونگی که محو جایی بود قدم برداشت در حالی که سعی میکرد رایحه پسر رو بود نکشه، دستشو به حالت بادبزن جلوی دماغش تکون داد و گفت:
_وی دقیقا داری چه گوهی میخوری؟ بوی چوب سوختت کل سالن رو برداشته. یه بوی قهوه تندیم میاد که اصلا یه ترکیب سمی...
با دیدن دختری که تهیونگ محوش بود حرفش نصفه موند و اونم به خیره شد به دختر. قیافه اون آشنا و البته غریبه ترین بود برای جیمین.
هر سه بدون هیچ حرفی بهم نگاه میکردن. تهیونگ رایحه دختر روبهروش رو اقیانوس حس میکرد و لعنت بهش اون عاشق دریا بود، پس نفس عمیقی کشید تا اون رایحه رو بیشتر تنفس کنه. چهره قدیمی دختر که لباس هانبوک به تن داشت درست مثل یه فیلم از جلوی چشماش رد میشد و اون خاطرات شیرین قلبش رو به درد میآورد...
_سویونا
نگاه هر سه سمت صاحب صدا رفت. آقای پارک از دور داشت میومد و لبخند به لب داشت. به دخترش رسید و دستش رو دور شونه های سویون انداخت:
_سویون با مدلای کمپانی آشنا شدی؟
و به تهیونگ و جیمین اشاره کرد. جیمین بهت زده اسم دختر رو زمزمه کرد و به قیافه همچنان محو تهیونگ نگاه کرد. اون سویون، همونه؟ خواهرش؟؟؟
سویون سرش رو به علامت منفی تکون داد و به اون دوتا پسر خیره شد. آقای پارک ادامه داد:
_خب، وی و چیمی دو تا از مدلای کمپانیان!
سویون بلاخره به خودش اومد، تعظیم کرد و تهیونگ و جیمین هم همینکارو کردن. سویون لبخند زد و گفت:
+خوشبختم منم سویونم
تهیونگ از شنیدن اون اسم از زبون خود دختر برای هزارمین بار کنترل قلبش رو از دست داد. رایحهش هر لحظه بیشتر میشد و باعث میشد سویون هم رایحه بیشتری از خودش پخش کنه.
_یجوریه انگار یه عالمه قهوه رو آتیش زدن داره میسوزه.
جیمین پوکر فیس گفت و آقای پارک تایید کرد:
_رایحه شما دوتا خیلی قوی شده
آقای پارک به دخترش که همچنان به تهیونگ خیره بود نگاه کرد و به شدت نگران شد. حس میکرد همه چی ربطی به اون داستان امگا داره. سویون آروم لب زد:
+ولی انگار کنار دریا با یه عالمه توت فرنگیم!
_چی؟
آقای پارک گفت سعی کرد نگاه سویون رو منحرف کنه. حس بدی داشت به این موضوع. نگاهش رو به پدرش داد، همین الان به طور واضحی گفت بوی اون پسر توت فرنگیه!
_حالت خوبه؟
پدرش نگران پرسید و سویون سعی کرد با تکون دادن سرش اون رو از نگرانی در بیاره:
+حالم خوبه پدر
_اممممم آقای پارک ما دیگه باید بریم
جیمین گفت و سریع تعظیم کرد. تهیونگ رو هول داد تا نگاهش رو از روی دختر رئیسشون برداره. جیمین یا حرص گفت:
_فهمیدم اون سویون خواهرمه، ولی انقدر بهش زل نزن جلوی آقای پارک
تهیونگ در حالی که هنوز تو شوک بود زمزمه کرد:
_هنوز اقیانوس میده!
جیمین اخم کرد و جیغ کشید:
_یاااااا من دارم میگم بهش زل نزن میگی هنوز بوی اقیانوس میده؟
به پسر جیغ جیغوی کنارش با تعجب نگاه کرد:
_چرا جیغ میزنی؟
_خفه شو و برو تا دهنتو خورد نکردم
و با چشم غره از کنار تهیونگ رد شد. پسر به عکسالعمل دوستش خندید و دنبالش رفت...
●
اخمی ما بین ابروهاش نشسته بود و تو فکرش فرو رفته بود. دوستش کنارش نشست و آیس لتش رو سمتش گرفت:
_بیا انقدر تو فکر نباش
به یویی لبخند زد و لیوان رو ازش گرفت. دختر لبخندی به سویون زد و پرسید:
_خب چیشده که انقدر تو فکری؟
سویون نفس عمیقی کشید:
+خب، دیشب یه خواب دیدم؛ و اینجوری بود که خودمو داشتم تو گذشته میدیدم! یادته یه داستانی خونده بودم که فهمیدم یه گرگینم؟
یویی سرش رو تکون داد:
_یادمه، اون موقع ما همش فکر میکردیم که چرا اسممون تو داستانه!
+خب من اون داستان رو خواب دیدم، همشو از اول، و جالب اینجاست که انگار روحم پرواز کرده بود به زمان گذشته. توهم بودی، خواهر سویون یویی تو بودی و من، سویون بودم
یویی اخم کرد و حالت متفکر به خودش گرفت:
_پس داری میگی اون داستان امگا، راجبه زندگی گذشته توئه؟
+مطمئن نیستم، اما امروز یکیو دیدم که کپی تهیونگی بود که تو خواب دیدم. یکی از مدلای کمپانی بابام بود و اسمش ویه. به طرز عجیبی به هم زل زده بودیم نه اون چیزی میگفت نه من
یویی هیجان زده گفت:
_رایحش چی بوددددد؟
سویون نگاهی به یویی انداخت و یهو سکوت کرد. یویی ترسیده به دوست صمیمیش نگاه کرد و تکونش داد:
_یاااااا چرا ساکتی؟
نگاه بهت زدش رو به یویی داد:
+من رایحه اونو توت فرنگی حس کردم
یویی چشماش رو ریز کرد:
_خب؟
+اون لعنتی یه آلفای حقیقیه، چرا باید بوی توت فرنگی بده؟؟؟؟
_شاید خاصه؟
یویی چشماش گرد شد و به سویون نگاه کرد:
_شایدم تو و اون، واقعا همون سویون و تهیونگین!!!!!
●
نفسش رو صدا دار بیرون داد و دستش رو داخل جیب پالتوش برد، چیزی تا زمستون نمونده بود و هوا حسابی سرد شده بود. نصف پلاستیک هارو به دست دیگش داد و دویید داخل ساختمون. از گرمای داخل، نفس راحتی کشید. سمت آسانسور رفت، منتظر شد تا بیاد و بعد سمت طبقه مورد نظرش حرکت کرد. کلید انداخت و در واحدشونو باز کرد؛ جیمین و وونهو روی کاناپه نشسته بودن و سخت مشغول فیفا بازی کردن بودن. پلاستیک های خرید رو روی اوپن گذاشت. جیمین کمی برگشت تا ببینه صدای چیه و با دیدن خریدا چشماش برق زد:
_یه چیزی بده بخورم گشنمه
تهیونگ چشم غرهای بهش رفت و غرید:
_میتونی بلند شی، خودت برداری؛ انگار من مامانشم. خرید بکن آشپزی بکن فلان کن، چه فرقی با مامان دارم من
وونهو همون جوری که مشغول بازی بود، خندید و گفت:
_انقدر غر نزن، شبیه مامانا میشی
تهیونگ به دوست بی مزش الکی خندید و بعد بهش چشم غره رفت. سمت اتاقش رفت و بدون در آوردن لباس هاش خودش رو روی تختش انداخت. چشماش رو بست ولی سریع بازشون کرد، چهره سویون هرباری که چشم هاش رو میبست جلوی چشم هاش میومد و تقریبا خواب رو ازش گرفته بود. لبخندی روی لب هاش اومد، عاشق شده بود، از وقتی به یاد میاره تو زندگی گذشتش کی بوده عاشق شده و حالا با دیدن معشوقش بیشتر از قبل، حتی بیشتر از زندگی قبلیش عاشقه! رایحه اقیانوس دختر بهش فهموند که سویون بازم برای این زندگی به عنوان میتش انتخاب شده. ساعد دستش رو روی چشماش گذاشت و کمی که گذشت از خستگی خوابش برد.
جیمین در اتاق رو باز کرد و به تهیونگ خوابیده نگاه کرد. آروم روی تخت نشست و به صورت آروم دوستش تو خواب خیره شده. وونهو به چهارچوب در تکیه داد و به جیمین نگاه کرد:
_چرا عین این دخترا که کراششونو تو خواب دید میزنن نشستی بالا سرش؟
جیمین نفسی گرفت و گفت:
_میگن وقتی دوباره متولد میشیم همون سرنوشت زندگی قبلمونو داریم، اما یه سریائم میگن سرنوشتمون عوض میشه و با سرنوشت جدیدی به دنیا میایم
وونهو کمی اخم کرد و پرسید:
_خب، اینا الان یعنی چی؟
آلفای ریزه میزه تر نگاهشو به آلفای درشت هیکل جلوش داد و غم زده گفت:
_بیا باهم دعا کنیم که دومی اتفاق بیوفته!
_چرا نمیفهمم چی میگی؟
جیمین سرش رو تکون داد و دستش رو روی صورتش کشید:
_هیچی بیا بریم بزاریم تهیونگ بخوابه.
و دست وونهو رو کشیدو از اتاق بردش بیرون. سمت اتاق خودش رفت و روی تختش نشست. اینکه خیلی ناگهانی، دیشب توی خوابش تمام اون خاطرات زندگی قبلش رو دیده بود باعث شده بود تمام روز فکرش مشغول گذشته باشه. با یاد آوری خاطرات دردناکی که از گذشته داشت کمی بغض کرد. جسد اون دختر مردهای که خودشو دار زده بود همش جلوی چشمش بود؛ جسد رو از تو بغل جونگین در آورد و بالای سر خواهر مردش زار زد. یادش میومد. از وقتی که تهیونگ بهش گفته که زندگی گذشتش رو به یاد میاره همش دلش میخواست اونم به یاد بیاره اما الان دلش میخواد فقط فراموشی بگیره. یبار برای این خاطرات درد کشیده و حالا قراره با یادآوریشون دوباره درد بکشه. دستشو روی صورتش کشید ، از جاش بلند شد و بعد از برداشتن حولش به سمت حمومش رفت...
●
YOU ARE READING
Right Here Waiting For You🥀
Fanfiction[𝙲𝚘𝚖𝚙𝚕𝚎𝚝𝚎𝚍] . [هر چقدر از من دور باشی، میدونم که سرنوشت مارو بهم برمیگردونه؛ چون من درست همین جا منتظرت هستم!] . . . [𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒𝑠: 𝐻𝑖𝑠𝑡𝑜𝑟𝑖𝑐𝑎𝑙•𝑂𝑚𝑒𝑔𝑎 𝑣𝑒𝑟𝑠𝑒• 𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦•𝐴𝑛𝑔𝑠𝑡•𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒•𝐷𝑟𝑎𝑚𝑎] [𝑈𝑝𝑑𝑎𝑡...