Right Here Waiting For You🌌🎐
[سرنوشت|Destiny]
_اون برای خیانت به خانوادمون، مستحب به مرگه!
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
"باهاش film out رو گوش بدین و عر بزنین:)"چشمای غمگینش رو به لباسی که آویزون بود داد، رنگش زیبا بود و قطعا در شرایطی دیگه عاشقش میشد؛ اما الان فقط نسبت به اون لباس که قرار بود برای کس دیگهای به غیر از میتش بپوشه، حس تنفر داشت. آروم لباس رو تنش کرد و به خودش تو آینه خیره شد.
"اینو باید تهیونگ تو تنم ببینه"
اولین چیزی بود که به ذهنش اومد. اون لباس عروس آبی قرمز که با طلای زرد گرون قیمت تزئین شده بود قطعا زیبا ترین لباسی بود که تو کل زندگیش پوشیده بود اما این تغییری تو وضعیت ایجاد نمیکرد، این لباس رو قرار نیست برای کسی بپوشه که دوسش داره. دیدش از اشک تار شده بود و قلبش درد میکرد، این لباس رو نمیخواست، هیچکدوم از این اتفاق هارو نمیخواست! نفس عمیقی کشید و باز به خودش تو آینه نگاه کرد. زمزمه وار گفت:
+مهم نیست چطوری زندگی میکنم، من حق انتخاب باید داشته باشم!
شونه ای که موهاشو بالا نگه داشته بود رو باز کرد و موهاش دورش ریختن. به شونه تو دستش خیره شد. لبخندای مستطیلی عشقش جلوی چشماش بود، حس کسی رو داشت که شوهرش رو بعد ۵۰ سال زندگی مشترک از دست داده و حالا با خاطراتش داره زندگی میکنه! احساساتش مثل مویی که کرک شده، در هم رفته بود و با هیچ شونه ای نمیتونست از هم بازشون کنه. چشماش رو بست، از هیچ کدوم از اتفاقای اخیر ناراحت یا پشیمون نبود:
+پشیمون نیستم! از چیزی که میخوام محافظت میکنم
با فکری که به سرش زد ابروهاش بالا رفت، بهترین راه برای وقت خریدن برای خودش این بود که بهونه های مختلف و الکی بیاره! به هر حال فقط سه روز تا عروسی مونده بود و این میتونست کمککنه تا عروسی کمی عقب بیوفته!
درو باز کرد و ندیمه ای که دمه در ایستاده بود رو صدا کرد، زن داخل اومد و ادای احترام کرد:
_بله بانو
ابرویی بالا انداخت و دستاش رو به کمرش زد:
+از این لباس خوشم نمیاد! اصلا خوشگل نیست و منم اصلا دوسش ندارم
_دوسش نداری؟
صدای غریبی باعث شد برگرده، با دیدن جونگین بین چهارچوب در لحظه ای ترسید. خواست لبخند بزنه ولی نمیتونست، چون چیزی دقیقا روی گودی کمرش تیر میکشید. فکر اینکه مارکش داره مانع این میشه که بخواد به کس دیگه ای لبخند بزنه باعث میشد هم ذوق کنه و هم بترسه. بخاطر شرایطی که توش قرار گرفته بود ضربان قلبش شدت گرفته بود. حس میکرد گلوش خشک شده. چندبار پلک زد تا بتونه یکم خودشو جمع و جور کنه. زورک لبخند زد:
+شما کی اومدین؟
جونگین به چهارچوب در تکیه داد و به سر تا پای عروس جلوش نگاه کرد. لباس انقدر توی تنش زیبا ایستاده بود که انگار تمام رنگ ها و واقعا بهش میومد چجوری دوسش نداشت؟ ابرویی بالا انداخت و گفت:
_خیلی وقت نیست که اومدم. اگر دوسش نداری میگم یکی دیگه برات بدوزن
روی لباسش دست کشید. البته که عاشق این لباس شده بود، ولی نمیخواست برای این شخص بپوشه! نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به جونگین داد:
+یکی دیگه میخوام، اینو دوست ندارم واقعا
جونگین سرش رو تکون داد و نگاه بی حسش رو ازش گرفت:
_میگم دوباره برات بدوزن. لباستو عوض کن بیا قدم بزنیم
و در کشویی رو بست. نفس عمیقی کشید و آروم لباس رو از تنش در آورد. جونگین برگشته بود و این براش مثل عذاب بود. حالا کمتر قرار بود تهیونگ رو ببینه! شایدم اصلا نمیتونست دیگه ببینتش. سرشو به اطراف تکون داد. وضعیتی که توش قرار داشت دیوونه کننده بود و فقط میخواست ازش خلاص شه. یکم برای این تصمیم دیر شده بود ولی سویون واقعا میخواست از تهیونگ و عشقش مراقبت کنه.
درو باز کرد و جونگین با لبخند سمتش برگشت. بدون اینکه بپرسه، دست سویون رو گرفت و وادارش کرد کنارش راه بیاد. حس کرد کمرش به شدت تیر میکشه. مارکش داشت به آلفایی که غریبه بود عکس العمل نشون میداد و تقریبا داشت باعث میشه نتونه وایسه. سرش رو بالا آورد و با دیدن تهیونگ دقیقا روبهروش نفسش برید. بهت زده به چشمای عصبی تهیونگ خیره شد. خواست سمتش بره ولی قبل اینکه حرکتی کنه تهیونگ سمت دیگه ای رفت. جونگین پوزخند آرومی زد و نگاهشو یا سویون داد و گفت:
_تهیونگ مشکلی داره؟
دختر روشو سمت جونگین برگردوند و سرش رو تکون داد:
+من...من چیزی نمیدونم
_آخه عصبی به نظر میومد!
+من باید برم
سویون دست جونگین رو ول کرد و یه جورایی ازش فرار کرد. قدم هاش رو تند تند و پشت سر هم برمیداشت تا اینکه پدرش رو دید. مرد نگاه جدی ای به دخترش انداخت و براندازش کرد. اخم های ما بین ابروهای آلفا پارک خبرای خوبی به سویون نمیداد. آلفا اهمی گفت:
_شنیدم لباس عروست رو نخواستی!
با چشمایی که گرد شده بود به پدرش نگاه کرد، چجوری انقدر سریع بهش گفتن؟
+من فقط دوسش نداشتم
مرد از بالا به دختر نگاه کرد و گفت:
_قرار نیست تو دوسشون داشته باشی. این وضیفه توئه که ازدواج کنی چه دوست داشته باشی چه دوست نداشته باشی. فقط کاری که وضیفته و بایدیه رو انجام بده
و از بغلش رد شد. چشمایی که پر از اشک شده بود رو بست و نفس عمیقی کشید. هیچ راه برگشتی وجود نداشت، باید ازدواج میکرد!...
●
_بهت گفته بودم باید مراقب تهیونگ باشی و آلفا پارک رو بپایی بعد تو چیکار کردی؟ عاشق دختر کوچیکه شدی!؟؟؟
جونگین با عصبانیت به پسری که به درخت تکیه داده بود نگاه کرد. هوسوک تکیه اش رو از درخت گرفت و گفت:
_من عاشق نشدم هیونگ! بعدم تهیونگ میدونه من به عنوان جاسوس اومدم، اگر یه درصد می فهمید درواقع برای این اینجام که حواسم به اون باشه جنگ بپا میکرد
آلفا به برادر کوچک ترش خیره شد. کار از کار گذشته بود، حالا برای بدست آوردن سویون فقط یه راه داشت! جونگین روشو سمت هوسوک برگردوند، گفت:
_به سوکیونگ بگو با شمشیرش بیاد پیش من
هوسوک با نگرانی به برادرش نگاه کرد:
_اون سرباز رو میخوای چیکار؟
_به خودم مربوطه هوسوک. صداش کن و بعد برو به کارات برس یا اصلا برگرد پیش عشقت، پسر احمق
منتظر نموند تا جواب دیگه ای از هوسوک بگیره و رفت سمت عمارت پارک. نفس عمیقی کشید، حس خوبی نداشت. از اتفاقایی که بین سویون و تهیونگ افتاده بود خبر داشت. دلش نمیخواست باعث جدایی اونا شه ولی جون جفتشون در خطر بود و اگر یه درصد به حرف بردارش گوش نمیداد جون یویی هم در خطر میوفتاد. دستاش رو روی صورتش کشید و به عمارت خیره شد...
●
_بله سویون؟
سمت تهیونگ برگشت و قلبش به درد اومد. چطور میتونست انقدر بدشانس باشه؟ سعی کرد بغضی که کرده بود رو پس بزنه، سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به حرف زدن:
+من دستت رو گرفتم...
تهیونگ آب دهنش رو قورت داد، قرار نبود چیزای خوبی بشنوه!
+این تقصیر منه
چشمای اشکیش رو به تهیونگی که بغض کرده بود داد و ادامه داد:
+من گفتم برات یه بار اضافه نمیشم، اما یه بار اضافه خیلی سنگین شدم!
قلبش برای اشکایی که از چشمای آلفاش میچکید داشت مچاله میشد. دستشو آروم روی گونههای تهیونگ کشید:
+گریه نکن. این تنها راه نجات دادنته!
سویون برای آخرین بار گونه آلفاش رو بوسید، برگشت و سمت اتاقش حرکت کرد. با پشت دستش اشکایی که باهم مسابقه گذاشته بودن تا روی گونش سرازیر شن رو پاک میکرد ولی فایده ای نداشت؛ اون اشکا بیشتر روی گونش میریختن. توی اتاقش روی زمین نشست. قلبش از درد تیر میکشید و دلش میخواست فریاد بزنه...
●
بعد از دوماه، بلاخره روزی که همه منتظرش بودن رسید. شهر غرق در شادی و همه جا تزئین شده بود؛ اما کمی اونور تر، دختری با لباس عروس قرمز رنگی روی زمین نشسته بود و گریه میکرد. هیچ کاری نتونسته بود بکنه تا این عروسی رو لغو کنه و حالا قلبش بیشتر از هروقت دیگه ای تیر میکشید، چون بهش خبر دادن که جونگین همه چی رو میدونه و جون تهیونگ در خطره. فریاد کشید، آینه جلوش رو شکوند و تیکه ای از اون رو توی دستش گرفت و بعد با دردی که توی دستش پیچید ولش کرد. صدای گریه هاش بلند شده بودن و همه رو خبر کرده بودن. در اتاق باز شد و پدرش با قیافه وحشتناکی داخل اومد، سرش فریاد کشید:
_به این فکر کردی که داری چیکار میکنی؟
بدون هیچ فکری رویه قرمز رنگ رو از تنش در آورد و موهاش رو باز کرد. با لباس زیری سفیدش، جلوی چشمای به خون نشسته پدرش آرایش هاش رو تمیز کرد. سمت آلفا پارک برگشت و گفت:
+این ازدواج و هیچکدوم از اینارو نمیخوام! من تهیونگو میخوام، اون میت منه. میدونی میت چیه پدر؟ نیمه گمشده. چیزی که خیلیا آرزوش رو دارن که داشته باشن و من...حالا که دارمش ازدواج کنم؟ نه نه اصلا
بدون اینکه منتظر بمونه چیزی بشنوه از اتاق بیرون رفت و با تمام سرعت سمت حیاط دویید. نفس نفس میزد و از ترس داشت میلرزید. چشماش با دیدن صحنهی جلوش گرد شد. جونگینی که ایستاده بود و داشت جنگیدن تهیونگ با یکی از سربازا رو نگاه میکرد. خواست سمت تهیونگ بره که چندتا از نکهبانا گرفتنش. سرجاش زجه زد و فریاد کشید:
+کیم جونگین...مگه منو نمیخوای؟ ولش کن. تورو خدا ولش کن
تهیونگ بدون اینکه دست از مبارزه بکشه سر سویون داد زد:
_اینجا چیکار میکنی؟ برگرد تو عمارت
جونگین ابروش رو بالا برد و خندید:
_چه کلیشه ای! ولش کنم؟ اون برای خیانت به خانوادمون مستحب به مرگه!
سویون تند تند سرش رو تکون داد و سعی کرد خودشو از دستای نگهبانا آزاد کنه:
+نه نه نه نیست، اون مستحب به مرگ نیست. تو میخوای با من ازدواج کنی و ما ازدواج میکنیم. اون...اون باید زنده بمونه
سربازی که با تهیونگ می جنگید شمشیر تهیونگ رو زد و شمشیر به طرف دیگه ای پرت شد. امگا داشت تقلا میکرد تا بتونه خودشو آزاد کنه ولی نمیشد، هرچقدر تلاش نگهبانا محکم تر نگهش میداشتن.
جونگین به شمشیر تهیونگ که افتاد رو زمین نگاه کرد و پوزخند زد:
_مهارت های شمشیربازیتو از دست دادی پسر عمو!
تهیونگ نفس نفس میزد، نگاه برزخیشو به جونگین داد و غرید:
_میتونی خودت بیای باهام رو در رو شی تا ببینی از دست دادم یا نه
آلفای حقیقی خنده بلندی کرد:
_اوه نه تهیونگ، من امروز عروسیمه نمیتونم خودمو خسته کنم
دستای تهیونگ مشت شد، نگاهشو به سویونی که چشماش از اشک خیس بود، داد. لبخند مستطیلی ای بهش زد تا شاید امگاش کمی آروم بشه، اما فقط باعث شد شدت اشکای دختر بیشتر شه. آروم زمزمه کرد:
_مراقب خودت باش امگام
سویون فریاد کشید:
+تهیونگ نه
هوسوک، یویی و جیمین اومدن و با دیدن وضعیت نفسشون برید. یویی هوسوک رو تکون داد:
_یه کاری کن، جلوشونو بگیر. تو محافظی تو میتونی اینکارو کنی. جلوشونو بگیر
هوسوک سرش رو تکون داد و یویی بیشتر تکونش داد:
_چرا نمیکنی هوسوکاااااا؟ تهیونگ رو نجات بده
جونگین خنده ای کرد و دستشو سمت هوسوک دراز کرد:
_بیا اینجا برادر
چشمای یویی از تعجب گرد شدن. نگاه بهت زدش رو به هوسوک داد که داشت میرفت سمت برادرش. جیمین خنده بلندی کرد و به یویی گفت:
_میدونستم بهش نمیشه اعتماد کرد
یویی به خواهرش که داشت برای عشقش زجه میزد نگاه کرد و اشک تو چشماش جمع شد. هیچکاری نمیتونست برای نجات دادن میت خواهرش از این وضعیت بکنه و باید میشست و به نابود شدنشون نگاه میکرد. تو دنیایی که سویون عشق واقعیش رو پیدا کرده بود، یویی درحالی که فکر میکرد اونم عشقش رو پیدا کرده، فهمید همه چی دروغ بوده. روی زمین نشست و به تهیونگ خیره شد.
هوسوک به جونگین نگاه کرد و گفت:
_واقعا میخوای بکشیش؟
آلفا خنده ای کرد و سرش رو تکون داد:
_قراره نیست ما بکشیمش، از زهر میمیره!
_چی؟
هوسوک با تعجب گفت و به برادر بزرگش خیره شد. جونگین گفت:
_به سوکیونگ سم دادم تا یکم از اون روی شمشیرش بریزه، یه زره از اون و اون میمیره!
هوسوک بهت زده به پسر عموش که ترس نگرانی و وحشت از نگاهش معلوم بود داد. اونا باهم همبازی بودن و واقعا تهیونگ رو دوست داشت. سویون همچنان داشت فریاد میکشید و کسی نبود که نجاتش بده. با علامت دست جونگین، سوکیونگ یه تهیونگ حمله کرد و تهیونگ با ترس شمشیر رو رو هوا قبل اینکه به بدنش برخورد کنه گرفت. سویون سعی کرد خودشو آزاد کنه تا اجازه نده به تهیونگ آسیبی بزنن ولی با افتادن تهیونگ روی زمین، سرجاش خشک شد. سینش از ترس بالا پایین میشد.
فریاد بلند نه بانو مونگی، سکوتی که سویون کرده بود رو شکست. سمت پسرش رفت و جسم بی جونش رو در آغوش کشید:
_نه نه پسر من، بلند شو
دستشو روی موها و صورت تهیونگ میکشید و خواهشش میکرد که بلند شه اما لبای کبود شده و پوست رنگ پریده تهیونگ خبرای خوبی بهش نمیدادن. سویون همچنان بهت زده به بدن تهیونگ خیره بود و فقط لباش می لرزید. یعنی، از دستش داده بود؟...
●
نگاهشو به چوبایی که داشتن میسوختن داد، و اشکایی که راه خودشونو به گونه هاش باز کرده بودن. اون رفته بود، برای همیشه ترکش کرده بود و سویون نتونست ازش محافظت کنه. زانوهاش دیگه توان ایستادن نداشتن و روی زمین افتادن. تا آخرین لحظه سوختن چوبا تو بغل یویی همونجا نشست. ازدواجش انجام شده بود و رسما همسر جونگین بود. آلفا، تمام قسمت غربی رو به سلطه خودش در آورده بود؛ به قصر حمله کرده بود و حالا اون رسما پادشاه کره بود.
قدم های خستش رو سمت اتاقش برداشت و قبل اینکه بخواد به اتاقش برسه توسط گروهی مورد حمله قرار گرفت. جسم سویون زیر دست و پای اونها بود و اون افراد تا تونستن زدنش. نمیدونست چی شده که اینطور داره تحقیر میشه اما فقط میتونست از درد زوزه بکشه. یکی از افراد سیاه پوش گفت:
_سونهی سلام رسوند بهت و گفت تو درد بمیری!
چشماش رو روی هم فشار داد. پهلوش رو گرفت و بعد از رفتن اون آدمای ناشناس، از جاش بلند شد. کاش خواهر احمقش می فهمید الان بزرگ ترین درد دنیا رو داره میکشه و این درد جسمانی در برابر درد قلبش هیچه!
آروم برای خودش زمزمه کرد:
+من فهمیدم چقدر دوست دارم، من صبر نمیکنم؛بخاطر من این اتفاق برای تو افتاد. این همش تقصیر منه
لنگون لنگون خودش رو به حیاط رسوند طنابی که کنار باغچه افتاده بود رو برداشت و با چهارپایه ای بالا رفت و به سقف بستش. ادامه داد:
+مرگ بهتر از ادامه زندگی بدون توئه!...این بهتره
طناب رو دور گردن خودش بست. نفس عمیقی کشید و بعد آروم چهار پایه رو از زیر پاش کنار داد...
•
•2021
•
با حالت هه مانندی از خواب پرید و روی تخت نشست. حس خیسی گونه هاش باعث شد دستش رو روی گونه هاش بکشه:
+دارم گریه میکنم؟
اخم کرد و به اطراف نگاه کرد. "چه خوابی بود دیگه؟" به فکرش اومد و دستشو توی موهاش کشید. به ساعت که هشت صبح رو نشون میداد نگاه کرد و از تخت اومد پایین. لباس هاش رو عوض کرد و سمت اتاق غذا خوریشون رفت. با دیدن مادر و پدرش پشت میز لبخند زد:
+صبح بخیر
_صبح بخیر سویون بیا بشین صبحانتو بخور، مگه نمیخوای با پدرت بری کمپانی؟
سویون لبخند زد و سرش رو تکون داد:
+چرا و کلیم هیجان دارمممممم
آقای پارک خندید:
_از شدت هیجان رایحه قهوت کل خونه رو برداشته، دام امگای من
سویون خندید و به غذاش نگاه کرد. قیافه پسر تو خواب همش جلوی چشمش بود. اخمی کرد و به مادرش نگاه کرد:
+مادر یه خوابی دیدم
مادرش روزنامه رو کنار گذاشت و لبخند زد:
_جانم عزیزم؟
+یه خواب مثل داستانی که چند سال پیش بهم دادی بخونم دیدم. اون دختر و پسری که میت هم بودن
خانم پارک ابروهاش رو بالا داد:
_خب؟
+من خودمو جای اون دختر دیدم!
آقای پارک نگاهشو بین دخترش و همسرش چرخوند و بعد بلند شد:
_خب سویونا بیا بریم که دیرمون شده!
سویون از جاش بلند شد و برای مادرش دست تکون داد:
_کمپانی خوش بگذره!!
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••"خب خب اینم از اینننننننننننن
بلاخره داریم میرسیم به جاهای خوبش:)"
YOU ARE READING
Right Here Waiting For You🥀
Fanfiction[𝙲𝚘𝚖𝚙𝚕𝚎𝚝𝚎𝚍] . [هر چقدر از من دور باشی، میدونم که سرنوشت مارو بهم برمیگردونه؛ چون من درست همین جا منتظرت هستم!] . . . [𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒𝑠: 𝐻𝑖𝑠𝑡𝑜𝑟𝑖𝑐𝑎𝑙•𝑂𝑚𝑒𝑔𝑎 𝑣𝑒𝑟𝑠𝑒• 𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦•𝐴𝑛𝑔𝑠𝑡•𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒•𝐷𝑟𝑎𝑚𝑎] [𝑈𝑝𝑑𝑎𝑡...