7.

296 72 19
                                    


وقتی میخوای بزرگ بشی باید بکشی

این یک قانون نانوشته است!

یا میکشی و یا میمیری..جسم..روح..رویا..انتخابش با خودته به چی حمله کنی

به همین سادگی من کشتم و زنده موندم

عاشقت شدم و باختم

دوست داشتن و دوست داشته شدن میشه اوج نابودی پیروزی هات..من همه چیزو به چشم های تو بخاتم

 

-"صبح بخیر"

حلقه ی دست هاشو محکمتر کرد و با پخش شدن نفس های گرمش لبخند زد

-"بخواب مینی"

صداش گرفته و بم تر بود..برای بیشتر شنیدنش تحریک شد ولی میدونست قرار نیست به این راحتی بشنوه

یونگی رو کنار زد و چهار دست و پا روش قرار گرفت..بینی هاشون رو به هم مالید و گونه شو لیسید

-"شیطونی نکن جوجه"

-"نخواب!"

سرشو تو گردنش فرو برد و گاز محکمی گرفت

-"اخ...آی نکن..درد داره جیمین"

رَد دندون هاشو لیسید و روی شکم یونگی نشست

-"من که دیشب اروم انجامش دادم..چرا ناز میکنی عشقم"

با اخم چشم های گیج خوابشو باز کرد..فحش هایی که تو ذهنش قطار کرده بود با رَد قرمز رنگ زیر بینیش فراموش کرد

-"خوبی؟"

-"هوم؟اره"

نیم خیز شد

-"داره از بینیت خون میاد"

دستشو زیر بینیش گرفت و از تخت پایین پرید

-"اوه...چیزی نیست..خوبم"

در دستشویی رو بست و صورتشو زیر اب سرد گرفت

تازه گرمای سرش رو حس میکرد..چند دقیقه طول کشید تا خونریزیش تموم بشه

موهای خیسشو عقب داد و بیرون رفت..یونگی تو اتاق نبود

موبایلشو از روی میز کنار تخت برداشت

-"یون؟"

از اتاق کناری که تبدیل به کمد لباس هاشون شده بود بیرون اومد و حوله ی سرمه ای رنگشو روی شونه ش انداخت

-"خوبی؟"

-"اره"

-"بیا بریم حمام"

-"باید به مینسو زنگ بزنم یک چیزی هماهنگ کنم..تو برو من هم میام"

-"اوکی..زود بیا"

𝙁𝙚𝙞𝙣𝙩 𝙂𝙤𝙙|💔|𝗬𝗼𝗼𝗻𝗺𝗶𝗻Where stories live. Discover now