11.

202 44 8
                                    


هرجوری که فکر میکنم

مردی که تو خاطراتمه اشنا نیست

اون برادرم به نظر میاد اما..چرا انقدر غیر واقعیه؟

طوری که انگار هرگز نبوده..
-

------------------------

با ورود مرد همه ی محافظ ها به سمت دیوار چرخیدن و یکی پس از دیگری بیرون رفتن

دستشو پشت صندلی گذاشت و با لبخند بزرگی که زد منتظر رئیسش شد، اون پشتشو به تانیا کرد و یکی از صندلی های جلوی میز رو درست رو به روی مرد زانو زده روی زمین گذاشت و نشست

-"گفته بودم نمیخوام اسیب ببینه تانیا"

همین حرکت تهیونگ انقدر عصبیش کرده بود که بخواد اون مین یونگی لعنتیو بکشه!

-"ایده ی خوبی بود ولی میشه بگی چطور باید اونو که درحد یک قاتل روانی قوی و نترسه سالم بگیرم؟"

کلاه گیسشو از سرش دراورد..اون موهای بلند حالا محرک اعصابش شده بودن

پشت یونگی ایستاد و با گرفتن موهاش سرشو بلند کرد

هنوز هم از ضربه ای که به سرش خورد گیجه اما چشم هاش می دیدن..جای ضربه ی روی سرش کبود شده

-"خوبه..میتونی بری.."

با ندیدن حرکتی از تانیا چونه ی یونگی رو گرفت و نیم نگاهی بهش انداخت

-"اگر نمیخوای کپسول خوشگل توی سرت منفجر بشه همین الان گمشو بیرون تانیا"

یک دلیل خوشگل دیگه برای تشنه شدن به خون مین یونگی

تهیونگ جلوی اون عوضی بهش گفت گمشو!

طوری که رئیسش نبینه پاشنه ی کفششو روی پای یونگی گذاشت و حین رد شدن فشار محکمی بهش داد تا کمی از حرصش خالی بشه

-"بله رئیس کیم..دستور بعدی؟"

از این که هر بار کنار گذاشته بشه متنفره ولی باز هم کنار گذاشته شد..بیرون رفت و در رو پشت سرش کوبید

ماسک مشکی رنگشو دراورد و به چشم هایی که حالا هوشیار تر شده بودن لبخند زد

-"بالاخره مال من شدی..خیلی وقته منتظرش بودم.."

-"تو..ببر سفیدی؟"

سرنگ تفنگی شکل رو از جعبه ی درون کیفش برداشت

با چسبوندن سَرش به شقیقه ی چپ یونگی شلیکش کرد

ناله ی پر از دردش همراه شد با خنده ی بلند تهیونگ

تبلتشو از کیفش برداشت

-"نمیتونی تصور کنی چقدر منتظرش بودم یونگیا.."

𝙁𝙚𝙞𝙣𝙩 𝙂𝙤𝙙|💔|𝗬𝗼𝗼𝗻𝗺𝗶𝗻Where stories live. Discover now