🩰 𝐋𝐚𝐬𝐭 𝐏𝐚𝐫𝐭

418 51 28
                                    

جیمین حس میکرد تویِ بهشت از خواب بیدار شده .

قبل از هر چیز ، پرتوهایِ طلایی رنگ خورشید از لا به لایِ پرده گیپور کشیده شده به چشم های نیمه بسته َش میرسید و جیمین گرمایِ نور رو رویِ پوستِ برهنه َش احساس میکرد ، انگار که خورشید میخواست تک تک نقاط بدنش که از زیر محلفه بیرون اومده بود رو ببوسه .

به سختی پلک هایی که ردِ بوسه هایِ یونگی روش بود رو از هم فاصله داد ، هنوز هم میتونست بوسه هایِ نرمی که شوگا شب گذشته پشت پلک هاش گذاشته رو لمس کنه .

حسِ مهم بودن ، حس دوست داشته شدن و حس آغوش گرمی که دیشب سهمش بود اکسی توسین رو تویِ وجودش پخش میکرد .

نگاهش رو به جایِ خالی یونگی و تختی که شب قبل تغییر کرده بود داد ... پس یونگی هم برای بودن با جیمین مشتاق بود و این باعثِ عُمق گرفتن لبخندش میشد .

اطرافش پر از کوسن هایِ کرم رنگی بود که شب گذشته بی توجه بهشون اون ها رو کنار زده تا تویِ آغوشِ یونگی و گرمایِ بدنش آروم بگیره .

تویِ جاش غلت خورد و از درد پیچیده تویِ لگنش گوشه ی لبش رو گزید و تار های موی مزاحم رو از چشم هاش کنار زد . بلافاصله سرجاش ثابت نشست و نفسش رو تویِ سینه َش حبس کرد .

با شنیدن صدایِ کشیده شدنِ شیئی از پذیرایی ، لباس هاش رو سرسری پوشید و قدم هاش رو آهسته سمتِ در اتاق کشید .

با رسیدن بالا سرِ یونگی ای که لوازم رو مرتب داخل چمدون میذاشت و زیپش رو میکشید تمام بدنش یخ زد .

با بهت دستش رو به کنار هایِ تیشرت اُورسایزِ یونگی که پوشیده بود چنگ زد و به چهره ی خونسرد و بی حسش خیره شد :

-چی ... چیشده یونگ ؟داری جایی میری ؟

اما جوابی نگرفت .

نفس لرزونی کشید ... بی تفاوتی یونگی ، جیمین رو میترسوند .

پسری که به مردمک هایِ روشنش چشم دوخته بود شبیه به یونگی ای که تا چند ساعت قبل حسش کرده ، نبود !

جیمین منتظر جواب نموند و سمتِ شوگا ای که چرخ هایِ چمدونش رو رویِ زمین میکشید رفت و اون رو سمت خودش چرخوند :

-کجا داری میری ؟

یونگی آروم پلکی زد . لحظه ای پشیمون شد ، شبِ گذشته نمیخواست جیمین رو امیدوار کنه اما نمیتونست جلوی خودش رو هم بگیره و همین بیشتر عذابش میداد .

-مین ! باید راهمونُ از هم جدا کنیم

جیمین شوکه نگاهش رویِ چهره ی یونگی مات شد . اولین باری بود که نمیتونست واکنش درستی نشون بده ، زمان نه جلو میرفت نه عقب ... انگار لا به لایِ حرف هایِ یونگی یخ زده بود

-چی ؟ ... چ ... چی گفتی ؟

یونگی متوجه صدایِ شکسته و لرزون جیمین میشد فقط اهمیتی نمیداد ، برای امیدوار نبودن اون پسر باید مثلِ روز هایِ اول بی رحم میشد . میتونست بارها به صدای جیمین گوش بده که ازش گله میکنه و میخواد که باشه اما یونگی تویِ سردترین حالت ممکن بود ، انگار تمام احساساتش زیر لایه ای از یخ تویِ بدنش منجمد شده بود .

𝐘𝐨𝐮 𝐌𝐚𝐤𝐞 𝐌𝐞 𝐃𝐚𝐧𝐜𝐞Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin