part5

355 105 10
                                    

فردا صبح شیائو ژان زودتر بیدار شد ، استرس داشت از بیان گذشته و یا قبول نشدنش توسط ییبو می ترسید .

می ترسید ییبو قبولش نکنه ... مدام حس میکرد حماقت کرده ... نفس عمیقی کشید و سعی کرد کمی خودش و قلبی که سینش رو نابود کرده بود اروم کنه .

وسایلش رو جمع کرد و خودش رو به فرودگاه رساند ... یک ساعت به پروازش مانده بود ... لبخند پر از اضطرابی زد و روی صندلی نشست

○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○

وانگ ییبو انتظار هر چیزی جز دیدن ژان پشت در اتاقش رو داشت ... نگاه گیجش رو به ژان داد و این کشمکش نگاه تا چند دقیقه طول کشید

در نهایت شیائو ژان لبخند کجی زد

+ اجازه نمیدی بیام تو ؟

-هوم

ولی ییبو کنار نرفت و همچنان به ژان خیره بود

- داخل خواب ادم ها هم میری ؟

+چی ؟؟

-هیچی ... اخه صحنه خیلی اشنا بود

+اهان

صدای ژان می لرزید ... از ادامه ی جمله ی ییبو ترس داشت

-البته انگار داخل خوابم خونه قدیمی بود

+ا... اجازه ...می..میدی ؟

شیائو ژان دیگه کنترلی روی لرزش صدا و بدنش نداشت ... ییبو اولین دیدارشون رو تو خواب دیده بود ؟! شیائو ژان با خودش فکرد کرد بدتر از این نمیشه

ییبو به ژان اجازه داد وارد اتاق بشه ، خودش هم پشت سر ژان وارد اتاق شد و کنار ژان روی تخت نشست ... رنگ ژان پریده بود و ییبو متوجه شده بود اما ترجیح داد چیزی نگه

+آم ... ییبو

-بله

+ما هزار سال پیش همو دیدیم

-هوم ... فکرش رو میکردم

+چی... منظورت چیه فکرش رو می کردی

- وقتی دیدمت برام اشنا بودی ... و خواب هام مدام خواب کسی رو میدیدم که به طرز عجیبی کاملا شبیه تو بود

+اهان .... خب ... میخوام راجب گذشته حرف بزنم ولی به نظرم بهتره خودت ببینی

-یعنی چی ؟

ژان جواب نداد در عوض گردن ییبو رو گاز گرفت ... وانگ ییبو اول سوزشی داخل گردنش حس کرد اما با گذشت زمان کمی بیهوش شد ...

《 فلش بک ، هزار سال پیش 》

وانگ ییبو هوفی کشید و از جمع حال بهم زنی که داخل مغازش درست شده بود فاصله گرفت ... اصلا مردم رو درک نمی کرد از روباهی می ترسیدند که تا به الان نه دیده بودنش و نه اسیبی ازش خورده بودند

WHITE (bjyx)✔Where stories live. Discover now