part9

306 88 21
                                    

( زمان حال )

ییبو از روی تخت بلند شد ... حس های عجیبی داشت ... عجیب نه ولی توصیفی برای حس هایی که الان داشت ، پیدا نکرد

به ژان نگاه کرد

شیائو ژان میترسید ... کار اشتباهی هم نکرده بود ولی میترسید ییبو در جواب این همه دلتنگی ... صبر کردن و تحمل دوری فقط چند جمله بهش بگه

جمله هایی مثل " خب احساسات من الان مثل هزار سال پیش " " من و اون ادم هزار سال پیش باهم متفاوتیم"

سکوت ییبو باعث میشد ژان بیشتر به این پی ببره که نه تنها در این زمان جایگاهی در زندگی ییبو نداره بلکه حق نداشت اینها رو هم بهش نشان بده

بلند شد که در آغوش کسی قرار گرفت

از طرفی ییبو بعد دیدن تمام گذشته ... بعد حس کردن تمام دلتنگی ها .. عاشق بودن و درد ها با بند بند بدنش ... تنها کاری که به ذهنش برای اروم کردن خودش رسیده بود ... درآغوش گرفتن ژان بود

سرش رو روی شانه ی ییبو گذاشت ...
دلتنگ بود
عاشق بود
غمگین بود
قلبش از خوشحالی رسیدن به شخص خاصش تند میتپید

+ نرو ... ژان نرو

فشاری به بدن شیائو ژان اورد که روی تخت نشست و بعد ییبو روی تخت دراز کشید و سرش رو روی پای ژان گذاشت

+ همش رو حس کردم ... فقط ببیننده بودم ولی اون حس ها ... از واقعیت هم واقعی تر بودند ...

ژان در سکوت فقط سر ییبو رو نوازش میکرد ... خودش هم نمیدونست چقدر منتظر این لحظه بود ... دیدن دوباره ی ییبو به عنوان کسی که عاشقش بود ...

چقدر منتظر بود تا دوباره موهای پسر رو نوازش کنه ... موهاش نرم بودند ... در گذشته هم نرم بود .. و همیشه موقع نوازش سر ییبو خوابش می گرفت ... اما الان با اینکه از تمام گذشته این کار شیرین تر بود ... چیزی بود که به ژان اجازه ی لذت بردن از این شیرینی رو نمیداد ... انگار هنوز برای ژان زود بود تا طعم شیرینی که انتظارش رو میکشید ، بچشه

باید میمرد ... به دست ییبو ... میدونست دوباره زنده میشه ولی اینبار به عنوان انسان ولی سه مشکل بود

قرار نبود که از ییبو بعد بترسه ‌.. بود ؟ میترسید ناخوداگاه از پسر فاصله بگیره

و ییبو ... چطور ازش میخواست ... بکشتش ؟ چطور میتونست از پسر بخواد چاقو رو تو قلبش قرو کنه

در آخر ژوچنگ و هایکوان ... ژان خوب میدونست ... روح اون دونفر به روباهش وصله ... اگر ژان به انسان تبدیل بشه ... بی شک این دو نفر میمیرند .. جواب ییبو رو چی میداد

سرش رو پایین اورد تا چیزی بگه که دید وانگ ییبو به چشم هاش نگاه میکنه

ییبو روی تخت نشست ... با انگشتش رد اشک روی صورت ژان رو پاک کرد

+ چرا گریه میکنی ؟ ... ناراحتی که منو پیدا کردی

- احمق معلومه که نه

+ چرا گریه میکنی .... گریه نکن ... اشک هات ... دوست ندارم ببینمشون

ییبو دست ژان رو گرفت و روی تخت مجبورش کرد بخوابه

+ بخواب

- ییبو باید یه چیزی بگم تا ....

دست ییبو که روی لب هاش قرار گرفت مجبورش کرد سکوت کنه ... ییبو کمر ژان رو گرفت و به خودش نزدیک کرد

+ با کسی که تازه گذشتش رو فهمیده زیاد حرف نزن به جاش بغلش کن و بخواب

- باشه

ییبو گفته بود : بخواب : ولی خودش اصلا نخوابید در عوض ییبو شروع به بو کشید عطر ژان کرد ... نمیدونست عطر ژان که بوی خوب میده یا واقعا شیائو ژان خودش بوی شیرین و نابی میده ... هرچی بیشتر بو میکرد بیشتر معتاد این بو میشد

سرش رو در گردن ژان فرو کرد
شاید الان که راجب گذشتش فهمیده بود باید جور دیگه ای رفتار میکرد اما این برای ییبو که مدام خواب هایی از اون اتفاقات میدید صدق نمی کرد

دستش رو روی بدن ژان گذاشت
شاید میترسید دوباره از دستش بده
یکبار حس از دست دادن رو چشیده بود
نه دوبار ... امروز با دیدن گذشته انگار دوباره اون حس رو درک کرده بود
پس واقعا طاقت دوباره چشیدن این حس رو نداشت

+ ژان ما رابطه داشتیم و کاری نکردیم باهم ؟
چه بد ... یعنی میگی اصلاااا هیچ رابطه ای برقرار نکردیمممم ... چطور مقابل این بوی شیرینت خودم رو کنترل کردم ... واقعا سواله

- ییبوووووووو

+ من هنوزم لاس زن ماهریم ... با این تفاوت که در کارهای دیگه هم حالا ماهر شدم ...

- ییبوووو بخواب ... شبت بخیر

+ الان صبحه ... تا شب وقت برای رابطه هست و بعد دوباره شب تا صبح هاها

- خواهش میکنم عادی رفتار کن

+ من هزار ساله باهات رابطه دارم خب بعد هزار سال نباید رفت روی عملیااااات ... ببین من په پاپ اعظمی هستم که بعد هزار سال پیشنهادش رو میدم

شیائو ژان سعی کرد از زیر ییبو فرار کنه که با حس لب های روی لب هاش چشم هاش گرد شد

WHITE (bjyx)✔Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin