( سه ماه بعد )
شیائو ژان طبق عادت این چند ماه دمش رو زیر گردن ییبو کشید و به چشم های ییبو نگاه کرد .
اما ییبو ذهنش درگیر اتفاق دیشب بود ... ذهنش درگیر تهدید پسر عموش بود ... برای اولین بار از تهدیدی که شده بود ترسیده بود
پسر عموی عوضیش راجب ژان فهمیده بود
قصد داشت ژان رو به عنوان برده نگه داره
این نکته ی مثبت حرفش بود و نکته ی منفی حرفش ... کشته شدن ژان بود+ییبوووو
-......
+ چرا جواب نمیدی ؟
-ژان باید بریم ... من امشب کار دارم ... فردا صبح اماده باش از اینجا میریم
+چی ؟! صبر کن ... ییبوووو
وانگ ییبو بدون توجه به فریاد های ژان که اسمش رو صدا میزد از خونه بیرون رفت
امشب باید هر طور شده پسر عموش رو میدید ....زیاد دور نشده بود که پسر عموش با لبخند کجی اسمش رو صدا زد و درست مقابلش ایستاد
×جایی میرفتی ؟
+تو ... اینجا
×هیس ییبو ... بهت گفتم که یا اون روباه رو به عنوان برده بهم بده یا میکشمش و فکر کن از خونه بیرون امدند یعنی گزینه ی دوم ... درسته ؟
-چی ؟!
ییبو برگشت تا به خونه برگرده و با دیدن ژان از سلامتش مطمئن بشه ولی دو مرد محکم گرفتنش و مجبورش کردند با دو زانو روی زمین فرود بیاد
×ببین چیکار کردی ییبو .... تو نابودش کردی ... کشتیش
ییبو خواست بلند بشه که با ضربه ی محکمی که به سرش برخورد کرد ... از هوش رفت
وانگ ییبو دیگه نمی دونست چند روز گذشته اصلا چه روزی هست ... شبه ؟ یا روز ؟ از زمانی که فقط لباس خونی ژان رو داخل خونه دیده بود ... کنار تخت نشسته بود ... فقط نفس میکشید ... لب هاش خشک شده بودند ... چند وقت بود آب نخورده بود ؟؟ چشم هاش سیاهی میرفت ، چند وقت بود چیزی نخورده بود ؟ سرش گیج میرفت ... بدنش سرد ... از چه زمانی دیگه روحی براش باقی نمانده بود ؟
جواب تمام سوالات برمیگشت به ژان .. اون عاشق شیائو ژان بود ... میخواست بهش اعتراف کنه ... بله ! ییبو حتی دو حلقه ی زیبا هم آماده کرده بود تا وقتی به ژان اعتراف میکنه یکی از حلقه ها رو به ژان بده و دیگری رو خودس استفاده کنه
اما الان چی ؟ ژانی اینجا نبود اون روباه کوچولو که بیشتر شبیه یه خرگوش مخملی ناز بود دیگه اینجا نبود تا برای اذیت کردن ییبو دوش رو به سر ییبو بکشه و باهاش مثل بچه ها رفتار کنه ... ییبو دلتنگ بود ... دلشکسته بود .... وانگ ییبو شکسته بود
همه چیز رو تقصیر خودش میدونست اگه به ژان اصرار نمی کرد به شهرش سفر کنند اگه اون شب از ژان نمیخواست داخل جنگل تبدیل بشه ... پسر عموش هیچوقت متوجه روباه نه دم بودن ژان نمیشد ... همه ی اینها تقصیر خودش بود
دستش رو به تخت تکیه داد و بلند شد ... کنار پنجره ایستاد ... ارتفاعش بد نبودد... با این اوضاعی هم که داشت و نبود کسی ... بی شکمیمرد .... دستش رو به دوطرف پنجره رساند و خودش رو پرت کرد
ییبو هیچوقت ندید روباهش زندست و شاهد خودکشیش بوده
شیائو ژان بعد از بیرون رفتن ییبو ... لباسش رو با سرعت عوض کرد و از خونه بیرون رفت ولی با دیدن کسی که لباسی مثل شکارچی ها به تن داشت مات و مبهوت پشت بوته ها پنهان شد .... ییبو میخواست ژان رو بفروشه ؟ یعنی تمام این حرکات ، رفتار ها همه و همه نقش بودند .... اشک هاش رو پاک کرد ... برگشت تا هرچه زودتر از اونجا دور بشه که با دیدن ییبویی که تقلا میکرد و بیهوش شدنش به افکاری که داشت شک کرد
تمام این مدت ژان نزدیک به خونه پنهان شده بود ... بعد اینکه ییبو بیهوش شد تصمیم داشت تمام اون افراد رو بکشه ولی با حرف های شکارچی تصمیم گرفت عقب بایسته و بعد ییبو رو به خونه برگردانه ... لعنتی به خودش گفت که سریع طرف ییبو جبهه گرفته بود و رفتارهاش رو نقشه فرض کرده بود .
اما چیزی که توقع نداشت خودکشی ییبو بود درست زمانی که میخواست خبر رفتن پسر عموی ییبو از شهر رو بده و بگه من زندم
ییبو مرد 💔
هققققققق( آم میخواستم بگم
مرسی که فیک ها رو خوندین 😍 مرسی که حمایت کردید ❤
احتمالا آخرین فیک هایی که آپ میکنم همین من الفا هستم و سفید باشه
خب ( هنگ کردم چطوری بگم 😂😅) احتمالا بازم میگم احتمالا بعد از تموم شدن این دوتا فیک ، بقیه ی فیک های در حال آپ انپابلیش کنم ، فکر کنم دیگه فیک نوشتن برا من بسه 😅😅 ( اخرشم حرفمو نتونستم بگم)
بازم میگم احتمالا ، خودمم اصلا دوست ندارم کاری که شروع کردم وسط کار ولش کنم
مرسی برای خوندن فیک ها ❤)فعلا خدافظ 👋

YOU ARE READING
WHITE (bjyx)✔
Fanfiction●completed● ●پایان یافته ● آن موهای سفید همان موهای ابریشمی ای که وقتی باد شروع به وزیدن می کرد ، رقصی زیبا برایش به نمایش میگذاشتند اکنون ، با قطره هایی سرخ رنگ تزئین شده اند تزئین برای جشن مرگ کاپل : ییژان پایان : هپی اند ●○کانال : windflowerf...