۵۰۰ سال بعد )
شیائو ژان مثل هر پانصد سال پیش با رسیدن به روز تولد ییبو به طرف کوهی که پیرمرد ادرسش رو بهش گفته بود راه افتاد
و هرگز تصور نمیکرد وقتی نا امید روی صندلی شکسته نشسته پسربچه ای کوچک کنارش بایسته و با دست های تپلش صورتش رو نوازش کنه .... این نوازش خیلی براش اشنا بود .... پر از عشق بود
به پسر بچه نگاه کرد ... برای لحظه ای دوست داشت بچه رو بغل کنه و محکم فشارش بده
+توپولو چرا صورتمو نوازش میکنی
- چون الهه ای به زیباییت ندیدم
ژان خنده ی با صدایی کرد که با بوسیده شدن خال زیر لبش متعجب به پسر بچه نگاه کرد
- خیلی خوشگلی ... مال منی
پسربچه بعد از حرفش ژان رو ترک کرد و خودش رو به دو پسر دیگر رساند .. احتمالا برادر های بزرگ ترش بودند
با نشستن دستی روی شانش به پیرمرد که لبخند کش داری زده بود نگاه کرد
+ ییبو باز هم نبود
- نبود ؟ هاها دوست پسرت از همین بچگی لاس زن حرفه ای هست ندیدی گفت مال خودشی
+ انقدر نگو دوست پسرت .. چی ؟
- باشه ، شوهرت ... بله روباه کوچولو اونی که الان کم مونده بود کل صورتت رو بخوره ، شوهرت بود هاها ... اما به نظرم ... بهتره الان خودت رو بهش برسونی بوی خون و مرگ میداد
+چی ... اون ییبوی من ... مرگ ؟
ژان سراسیمه از روی صندلی بلند شد و دنبال پسربچه دوید ... پسربچه صدای فریادش رو نشنید ... سوار ماشین شد و در کمترین زمان کامیونی که کنترلش رو از دست داده بود به ماشین برخورد کرد ... روی کوه بودن و شتاب کامیون و قدرتش زیاد بود پس تعجبی نداشت ماشین به دره سقوط کنه
شیائو ژان حتی یادش هم نمی امد قدرتی داره ... فقط از دره سعی میکرد پایین بره ... حتی نفهمید دستش خونی شده ... حتی نفهمید چرا از پاش خون میاد ... فقط میخواست اینبار زود برسه
یک بار دیر رسیده بود هزار سال جوابش رو داد ... اینبار ... اینبار دیگه نباید دیر میرسد
خودش رو به ماشین رساند ... نمی فهمید چیکار میکنه فقط میدید که سنگی برداشت و شیشه ی عقب رو خورد کرد و پسربچه ای که سرش زخمی بود رو از ماشین بیرون اورد
نگاهی به باقی افراد داخل ماشین کرد ... تنفس و ضربان ییبو رو چک کرد ... مشکلی نداشت ... دو نفر دیگر رو هم از ماشین بیرون کشید اما جلوی ماشین .... زن و مرد بی شک مرده بودند ... دو پسر دیگر رو چک کرد ان دو ام مرده بودند
خودش رو به ییبو رساند ... مطمئن بود حالش خوب بود ... پس دلیل این همه خونی که زیرش ریخته بود چی بود ...
صدای پیرمرد باعث شد تازه متوجه تکه اهنی بشه که در کمر ییبو فرو رفته بود
+کمرش رو ببین بچه
-چیکار چیکار کنم ... این .... من نههههه
اشک هاش سرازیر میشدند ... بدنش میلرزید ... مگه چه گناهی کرده بود که چنین مجازاتی حقش بود ؟
+ نترس ... تو روباه نه دمی بچه جون اون هم هنوز بچه هست ...
- بچست میترسم از خونم بهش بدم طاقت نیاره درسته خون ما مرده رو میتونه زنده نگه داره ولی برای بچه ها ... و افراد ضعیف ... بدتر میکشدش
+ من خوبش میکنم
- چی ؟
+ولی میدونی که باید معامله کرد تا بشه نجاتش داد
- چه معامله ای
+ دوتا برادرهاش رو با خونت زنده نگه دار ... چون دو نفرند ... عمرت کمتر از چهل سال میشه
- باشه ...
+باشه ؟ ... شوخی کردم بچه رو بده تا خوبش کنم هنوز نفس میکشه
- من شوخی نکردم ییبو به برادرهاش نیاز داره
+ اوه چه همسر با فکری
- خدایا
ییبو رو به پیرمرد داد بین ژوچنگ و هایکوان نشست ... مچ هردو دستش رو با دندان های نیشش برید و هم زمان به هردو از خونش داد
○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○
ژوچنگ و هایکوان همزمان باهم بهوش امدند ... به اتاق نا اشنا نگاه کردند ... با به یاداوردن اتفاق صبح سراسیمه دنبال خانوادشون گشتند ... ژان با دیدن حرکات عجولانه ی هردو سرفه ای کرد که توجه هردو به ژان جلب شد
× تو کی ؟ ییبو ... مامان ... بابا کجاندددد
ژوچنگ جلو رفت و یقه ی ژان رو گرفت
× چیکارشون کردی ... کجاندددددد ییبوووو اون فقط یه بچست اصلا تووکییییی
ژان یقش رو از دست ژوچنگ جدا کرد تنها راه فهماندن همه چیز به این دو نفر رو در یک چیز میدید
اون دو نفر الان خون ژان رو داشتن پس فقط یک تصور از ژان لازم بود تا اون دو نفر هم شاهد تصادف و همه ی صحنه ها باشند
🥺🥺🥺خیلی دوستون دارم خو 🥺🥺❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
YOU ARE READING
WHITE (bjyx)✔
Fanfiction●completed● ●پایان یافته ● آن موهای سفید همان موهای ابریشمی ای که وقتی باد شروع به وزیدن می کرد ، رقصی زیبا برایش به نمایش میگذاشتند اکنون ، با قطره هایی سرخ رنگ تزئین شده اند تزئین برای جشن مرگ کاپل : ییژان پایان : هپی اند ●○کانال : windflowerf...