part 2

593 133 48
                                    

× ییبو ×

هوووف ییبو چیزی نیست .... آره چیزی نیست که ازش بترسی... این ... این فقط اتفاقیه

دقیقا بعد از فکری که از ذهنم گذشت سه تا پیام بود که پشت سر هم .... بیشتر به ترسی که سعی در پنهان داشتنش داشتم ... می افزود

ژان « اره درسته چیزی نیست »

ژان « ترس ؟ ترس برای چی ؟ »

ژان « اوه بیخیال ییبو چرا مثل فیلسوفا حرف میزنی ؟»

بعد از اینکه تمام پیام هارو خوندم صدای در از فکری که بدجوری منو در خودش گرفتار کرده بود بیرون کشیده شدم

با صدایی که لرز در اون معلوم بود گفتم
ییبو « بفرمایید »

در باز شد و فردی با کت و شلوار مشکی
بین چارچوب در پیدا شد ...

اوه مای گاد ‌... لعنتی فکر کنم گی شدم رفت

چه چشمای درشتی ... آدم در همچین چشم هایی غرق میشه ...دماغ دکمه ایشا .... دلم میخواد برم جلو و دماغشا بگیرم و فشار بدم ....

نگاهم پایین تر فرستادم

اون لب های گیلاسی خوش رنگ ... مطمئنم وقتی به رنگ خون هم در بیان صد برابر بیشتر زیبا میشن .... فاک یو ییبو به چی فکر میکنی ؟

نگاهم پایین تر رفت ... انگار کنترل چشم هام نداشتم

من دیگه نمیتونم تحمل کنم ... اون برجستگی ترقوش جون میده برای گاز گرفته شدن ... چه جایه خوبی برای مارک هستش ... اوه مای گاد چه دستاش
کوچولوعن ... شرط میبیندم دوبرابر. از دست های من کوچک ترند ... تصورش بکن روش خیمه زدم و دست های کوچولوشو با یه دستم گرفتم .... وای لعنتی اون پاهای کشیده و خوش تراشش چی میگه ؟

WHITE (bjyx)✔Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang