part 7

320 89 33
                                    

شیائو ژان خودش رو به بدن ییبو رساند
فقط دعا دعا می کرد دیر نشده باشه

( پایان فلش بک )

شیائو ژان به ییبو نگاه کرد ... کمی ازش فاصله گرفت که مچ دستش توسط ییبو گرفته شد

+ میخوام همش رو ببینم

هنوز چشم های ییبو بسته بودند .. صورتش کمی خیس بود .. گریه کرده بود

- بیا فعلا تمومش کنیم

+ ادامه بده

- باشه

( فلش بک )

شیائو ژان بارها و بارها تلاش به خودکشی کرده بود ... اما به خاطر قدرتش زخم هاش خوب میشدند و حتی اگر به خودش گشنگی یا تشنگی میداد .. در اخر به روباه تبدیل میشد و بدون اینکه متوجه باشه آب و غذا میخورد

این دردش خیلی زیاد بود ... دوست داشته باشی بمیری و حتی تلاش برای مردن هم بکنی اما فقط درد اون خودکشی رو حس کنی و زنده بمونی

تا صبح بیدار بودن ، کمتر از یک ساعت خوابیدن ، کمتر از همیشه غذا خوردن به اندازه ی یه تکه نان کوچک ، راه رفتن و خودکشی ... شده بود برنامه ی همه روزه ی ژان ... هر روز خودکشی میکرد ... ولی بعد از چند دقیقه دوباره حالش خوب بود ...

کل دیوار خونه پر از سال هایی بود که زندگی کرده بود ... خونه بوی خون میداد ... بار ها بارها هر جای خونه رگش رو زده بود ... کل خونه بوی خون گرفته بود

به دیوار تکیه داد و به ماهی که باز هم زیباییش رو به رخ میکشید نگاه کرد

+دلم براش تنگ شده ولی حتی نمیتونم برم پیشش ... هرکاری میکنم نمیمیرم ... این زنده موندن که دردش از مردن هم بدتره ... حس میکنم جسمم حرکت میکنه بدون اینکه مغز و قلبم زنده باشند ... حس میکنم روحم مرده .. پس چرا این جسم هم نمیمیره ... من فقط خسته شدم

بلند شد و خودش رو با قدم هایی لرزان به پنجره رساند

+ من خستم انقدر خسته که حس نفس کشیدن هم درونم مرده انقدر خسته که قلبم از حرکت ایستاده ... اما هنوز باید جسمم حرکت کنه .... میشه تمومش کنی ؟

شیائو ژان تمام حواسش به ماه بود .. به پایین‌پنجره که پیرمردی با لبخند بهش نگاه میکرد اصلا توجه نمی کرد

پیرمرد با شنیدن حرف های ژان لبخندش بزرگتر شد ... به نوازدی که در آغوش داشت نگاه کرد ... از خونه با نوزاد فاصله گرفت ..

- واو واو چه بچه ی خوشبختی .. این زندگیت رو بدون عشقت فعلا سپری کن اما زندگی سومت بهت قول میدم خودم به عشقت بگم کجایی تا پیدات کنه ... هردوتون حق زندگی ارومتری رو دارید

نوزاد صدای نامفهومی از خودش ایجاد کرد و دوباره به خواب رفت

پیرمرد با رسیدن به عمارتی بزرگ .. نوزاد رو جلوی در خانه گذاشت

+ وانگ ییبو این پانصد سال رو که هم تو هم ژان تحمل کردید اگر پانصد سال دیگر رو هم تحمل کنید ... بهتون قول میدم یک زندگی ارام پیش روی هردوتون هست

بوسه ای روی پیشانی نوزاد گذاشت و در رو به صدا دراورد ... با باز شدن در پیرمرد هم دیگر انجا نبود

پیرمرد از دور برداشته شدن نوزاد توسط زن و مردی رو نگاه می کرد

+ زندگی خوبی داشته باشی ... باید پیش دوست پسرت هم برم تا خودش رو به مرده ی متحرک تبدیل نکرده

پیرمرد در کمترین زمان جلوی شیائو ژانی بود که با بهت بهش نگاه میکرد

+ ببین چطور نگاه میکنههه خخخخ خیلی سریع موضوع اصلی رو میگم اگه دوست داری وقتی دوست پسرت زندگی سومش رو میکنه ببینیش بهتره زنده بمونی و اگه فکر کردی الان میگم تو این زندگی دومش کجاست باید بگم اشتباه میکنی فقط صبررر کن برای چیزی شیرین ...‌ فعلا بای بای

شیائو ژان همچنان به جای خالی پیرمرد خیرا بود و اشک هاش بی اختیار دیدش رو تار میکرد .

حس کارگردانی بهم دست داد که پاهاش رو گذاشته رو گاز تا زودتر سریال رو تموم کنه 🤣

WHITE (bjyx)✔Where stories live. Discover now