part 1💗

893 98 49
                                    


پارت اول
کد ۰۲۰۲۱۰ هر چه زودتر به مدیریت مراجعه کند.
تکرار میکنم کد ۰۲۰۲۱۰ هر چه زودتر به مدیریت مراجعه کند.
چشم هام رو بستم و آهی کشیدم. یعنی با من چیکار داشتن؟ دوباره میخواستن شکنجه ام بدن؟ میخوان از من اعتراف بگیرن؟
با پاهای برهنه، سلول خاک گرفته رو ترک کردم و قدم به قدم، با ترسی که توی دلم مخفی شده بود، از راهروی باریک نیمه تاریک، با دیوار هایی که رد دست های خونی زندانی های گناهکار یا بی گناه پوشیده شده بود،عبور میکردم.
از در هر سلول سیاه رنگی که عبور میکردم، صداهای وحشتناکی میومد.
_آخ..آیی..هاع هاع.. تو رو خدا به من رحم کن.. درد داره.. من حامله ام عوضی میفهمیییی؟
اما در جواب زن باردار، فقط خنده هایي کثیف مامور حرومزاده بود..
سلولی که داخلش مامور ویژه، به زن حامله تجاوز میکرد و صدای ناله و گریه زن و آه و لذت مرد پر شده بود.
میخواستم گوشهام رو بگیرم تا حرفها و صدای های وحشتناک سلول ها رو نشنوم اما حیف که دستهام با زنجیر سیاه بهم بسته شده بودن.
از سلول دیگه ای عبور کردم که صدای عجیبی، لرز به تنم انداخت.
صدای اره برقیي بلند که وحشیانه داشت چیزی رو می برید و داد و فریاد های پسر کم سن و سالی، فضای بسته سلول رو پر کرده بود.
نمی خواستم به زجه های پسر و داد و فریاد هاش گوش بدم، فقط میخواستم هر چه زودتر به دفتر اون رئیس بی رحم جلاد برم!
اما انگار شانس باهام همراه نبود که حس کردم مایع لزج مانندی از روی انگشت پاهام عبور کرد..
با قلب تپنده، به پایین نگاه کردم.
خون غلیظ سیاه، همراه تکه های بریده شده گوشت و پوست انسان، روی انگشتهای پاهام و اطرافم شناور بود.
چند دقیقه ای خشک شده سر جام ایستادم.
دقیقا جلوی همون سلولی که داد و فریاد بچه میومد و الان سکوت مه مانند سلول رو پر کرده بود.
یعنی این تیکه گوشت های بدن اون پسرک بودن؟
با حس سوزن سوزن شدن بدنم و لرزی که از بدنم  عبور کرد، به قدم هام سرعت دادم تا سریعتر از اونجا دور شم.
اهمیتی به پاهایي خونینم که زمین سرد رو نقاشی میکردن، نمی دادم.
فقط میخواستم از اونجا برم.
زندانی که پر از سلول های کوچیک و بزرگ، که داخلش از بچه چند ساله گرفته تا آدم های پیر و سالخورده پر شده بود.
کسایی که نافرمانی و قانون شکنی میکردن، داخل این سلول های نیمه تاریک زندانی میشدن و به وحشیانه ترین روش ممکن شکنجه میيشدن.
اگر اعتراف نمیکردن یا شکنجه کردنشون فایده ای نداشت، خانواده های بی گناهشون رو اینجا می آوردن تا اون ها تاوان پس بدن!
کسی هم که مثل ادمیزاد به حرفشون گوش میکرد، ترفیع میگرفت و وارد ماموریت های سنگین تر میشد. کم کم یکی از قدرتمند ترین ماموران ویژه سازمان میشد که هر کاری دلش میخواست میتونست انجام بده!
...
تقه ای به در زدم.
-بیا تو
در رو باز کردم و داخل شدم. بدون هیچ تعظیمی، مستقیم به چشمهای وحشیش خیره شدم.
اون کی بود که من براش تعظیم کنم؟
تک خنده ای به بی ادبیم کرد و از سر جاش بلند شد:
-هنوز هم مثل گذشته گستاخ و بی پروایی. چیزی که ازش خوشم میاد کد ۰۲۰۲۱۰.
بی حرف بهش خیره شدم.
ادامه داد:
-ولی این نافرمانی هات از دستورات سازمان، خیلی ناراحتم مینه بیبی. تو یکی از قدرتمند ترین و بهترین ماموران سازمانی، پس چرا الان اینقدر مثل تیکه آشغال به درد نخور شدی؟
-شکنجه ات کردم. مجبورت کردم خون ادمیزاد رو بخوری.. جای جای بدن لختت رو به کابل برق  وصل کردم و وقتی بدنت رو تکون میدادی، تک تک اعضای بدنت دچار برق گرفتی میشدن... و چقدر لذت بخش بود برام وقتی دراز کشیده بودی و با هر برق گرفتگی بدنت، با شوک مثل ماهی بیرون افتاده از آب بالا و پایین  می پریدی! ولی بازم تسلیم نشدی، مامور سازمان مخفی جاسوسی کشور کیم سوکجین!
جین، با چشمهای پر درد به رئیسش خیره شد.
درسته اون هم جز ادمهای نافرمان و قانون شکن این سازمان جاسوسی بود.
اون دیگه نمی خواست به خاطر منافع سازمان، با هرکی که دستور بده بخوابه!
هر کسی رو که دستور بدن بکشه تا اطلاعات سازمان لو نره!
دیگه نمی خواست جلوی چشمهاش و قلب معصومش، پسر بچه یا دختر بچه ها رو با وسایل شکنجه های بزرگ و کوچیک مختلف، شکنجه بده یا دست و پاهاشون رو با اَره یا وسلیه دیگه قطع کنه و تبدیلشون بکنه به عروسک لولیتا!
دیگه نمی تونست بعضی وقت ها طبق دستورات رئیسش، به دختر هایي دشمنان سازمان تجاوز بکنه!
دیگه حالش بهم میخورد از اینکه عضو همچیين سازمانی بود!
اصلا قلب معصومی هم می موند با این کارها؟
رئیس ابرویی بالا انداخت:
+ چیزی نداری بگی مامور کوچولو؟
چرا داشت. تنها چیزی که داشت و میدونست خلاف قانونه سازمانه!
علاقه ممنوعه ای که توی راهروهای پیچ در پیچ قلبش داشت رشد میکرد.
جین آب دهنش رو قورت داد:
-من قبلا بهتون حرفام رو زدم. من نمی خوام یه جاسوس آدم کش باشم. میخوام از اینجا برم و ازادانه زندگی کنم!.. تاوانش هر چی باشه میدم. هر چقدر بخواین میتونید شکنجه ام کنید یا حتی اگه بمیرم که چه بهتر از این دنیای کثیف خلاص میشم! این خواسته زیادیه رئیس کیم تهیونگ؟
تهیونگ تک خنده ای کرد:
+طبق قانون سازمان، هرکسی عضو اینجا میشه،تا زمانی که زنده اس، نمی تونه اینجا رو ترک بکنه! تو فقط وقتی میتونی از اینجا خلاص بشیي که بمیری! ولی من نمی ذارم بمیری مامور کوچولو.
دست هاش رو جلوی میز قفل کرد و ادامه داد:
+من نه بهت اجازه میدم از اینجا بری نه اجازه میدم با کسی باشی. تو فقط تحت فرمان منی. فقط به من گوش میکنی. فقط حرفای من رو می شنوی..  فقط با من هر جا بخوای میری. این منم که صاحب توعم و هر کاری بگم میکنی فهمیدی؟
جین پوزخندی زد.
اگه  تهیونگ میفهمید بال و پرهای عقاب زندانی، رشد کردن و آماده فرار از قفس و پرواز کردنن، خودش بال های اون عقاب رو می شکست.
خودش اون کسی که جین عاشقشه رو با دستهای خودش می کشت.
پرنده یک روزه،با پنجه ها کوچیکش به میله های قفس چنگ می انداخت تا از قفس تاریک فرار بکنه؛ میخواست بیرون از اینجا ببینه،میخواست زندگی بکنه.
سالها میگذشت و اون بیشتر به میله ها آهنی چنگ می انداخت و مثل کسی که بدن برهنه اش آتیش گرفته باشه، بال بال میزد تا آزاد بشه.
زندگی تو قفس جهنم بود. تاریک و ترسناک بود. اسیر بودن تو دستایي کسی آزار دهنده بود.
شکنجه و خورد شدن روح و جسمش درد آور بود.
گاهی شک میکرد که آیا دنیای بیرون از قفس ممکنه زیباتر از اسیر بودن تو قفس باشه؟
اما برای بیرون اومدن باید درد می کشید.. ولی هیچ چیزی مانع امیيد و اشتیاق آزادی پرنده ایي که به عقاب تبدیل شده بود، نبود.
جین حاظر بود برای رهایی از قفس بالها و استخون های ریز و درشتشو بشکنه!
_ نه نمی فهمم !من سگ نیستم که تو صاحب من  باشی. من آدمم و مال خودمم. هر کاری بخوام میتونم بکنم. به اجازه تو هم احتیاج ندارم .
چند بار باید بگم؟ میخوام از اینجا گم شم میفهمی؟
تهیونگ بهش نگاه کرد. دکمه لباس سفیدش رو باز کرد و بهش نزدیک شد:
دردت چیه ؟ بازم احساساتی شدی جینا؟ واس همین به حرفام گوش نمیدی؟
یادته وقتی به اینجا اومدی چی گفتم؟ قلبت رو بکش و بریز دور.
تنفر، عشق، محبت، دلتنگی یا هر حس لعنتی که داری رو پرت کن سطل آشغال.
احساسات مثل سم می مونن که توی بدنت پخش میشن و تا نکشنت دست از سرت بر نمیدارن!
بهت گفتم اینجا فقط از مغز و منطقت پیروی کن نه از اون ماهیچه کوفتی زندانی شده تو قفسه سینه ات.
میخوای بری؟ میخوای آزاد باشی؟
پس باید تاوان آزادی و رهایی از این قفس رو بدی!
اون رئیس لعنتی ذهن خوانی چیزی بود؟
حس میکرد تمام فکر های ذهنش همراه احساساتی که تو قلبش لی لی  بازی میکردن، رو میتونه ببینه یا بخونه.
نباید اجازه میيداد تهیونگ دوباره افسار وحشی احساساتشو به دست بگیره.
خسته شده بود اینکه دست و پاهاش با نخ نامرئی تو دستهای تهیونگ این ور و اونور میرن و گوش به فرمان صاحبشونن.
.............
*جین*
میخواستم بگم تموم این سالها به جرم نداشتن خانواده صمیمی و گرم محکوم به اسیر شدن تو 
دست های کثیف و خون الود تو شدم.
برای زنده موندن تو این دنیا مجبور شدم بیام پیيش تو؛کسی ه از برادر برام عزیزتر بود..
کسی که ازش خواستم نجات دهنده من باشه ولی شد فرشته مرگم.
من نمی خواستم قلب و معصومیتم رو از دست بدم ولی تا به خودم اومدم دیدم به شیطانی مثل تو تبدیل شدم.
همه این حرفا توی سرم رژه میرفتن و وقتی به خودم اومدم،دیدم بازوهای لاغرم اسیر بادیگارد های غول پیکر اطرافم شدن.
زور من بهشون نمی رسید پس ساکت گذاشتم تا منو با خودشون بکشن.
در اتاق قرمز رنگی باز شد و من مثل کیسه برنج پرت شدم توش.
آخی از درد گفتم و به اتاقی که از وسیله های مختلف شکنجه کردن پر بود،نگاهی انداختم.
پاشدم و روی تخت وسط اتاق نشستم.
دراز کشیدم و آرنجم چشمهای نگرانم رو پوشوند.
نمی دونستم اینبار تهیونگ چه نقشه ای برای من کشیده؛ ولی هرچی بود مطمعن بودم نیمه وجودم تاریکتر از قبل میشد.
با باز شدن در آرنجم رو از روی چشمام برداشتم و به دو مرد گنده روبرو نگاه کردم.
بدون هیچ حرفی یکیشون با دستبند آهنی بهم نزدیک شد و خواست دستهام رو ببنده که با تعجب گفتم: داری چه غلطی میکنی؟
اما انگار کر بود که هیچی نگفت و بدون توجه به تقلاهای من، دستام رو با دستبند به تاج تخت بست.
همراه رفیقش از اتاق خارج شدن و من موندم و دستهاییي که برای آزاد شدن تقلا میکردن ولی بیشتر از قبل کبود و زخمی میشدن.
بلاخره خسته شدم و لعنتی زیر لب گفتم..
یعنی اینبار هم می تونستم تحمل بکنم؟
دوباره در اتاق باز شد و اینبار خود اون عوضیش بود!
با نیشخند بهم نزدیک شد و کنار تختم نشست.
صورتم رو به طرف دیگه ای چرخوندم ولی اون چونه ام رو توی دستش گرفت و به چشمهای من خیره شد:
+همیشه آرزوی این رو داشتم که همستر سرکشی مثل تو رو رام بکنم ولی هربار شکست خوردم.
پوزخندی زدم و متقابلا بهش خیره شدم:
-طبق گفته خودت این یه آرزوعه و هیچوقت هم بهش نمیي رسی. من آدم ساده ای نیستم که خام تو بشم.. یادت رفته که من زیر دست یه گرگ صفتی مثل تو که حتی به زن حامله هم رحم نمیکنه بزرگ شدم؟
تک خنده ای کرد:
+درسته میگی ولی با این همه کثافت کاری هاییي که من مجبورت کردم انجامش بدی،هنوزم اون عذاب وجدان و احساسات مزخرفت ته دلت کورسوی امیدی برای توعه که شاید بتونی از این باطلاق خونین بیرون بیای و بتونی به عنوان یه آدم عادی زندگی بکنی واحساس بهتری داشته باشی .
صورتش رو به صورتم نزدیک تر کرد و با چشمهای شرورش ادامه داد:
ولی من اینجام عزیزم. من هیچ وقت نمیزارم ارزوهایی که برای فرار کردن از این جهنم رو داری به حقیقت بپیونده!
کاری میکنم که حتی دلت به حال خودت هم نسوزه و هیچ وقت چیزی نتونه قلبت رو به تپش بندازه!
هیچی از حرفاش نمیفهمیدم ولی میدونستم اگه حرفی بزنه حتما بهش عمل میکنه..
نکنه..نکنه چیزی از کسی که عاشقشم فهمیده باشه؟
نکنه..
_آخخخخ این چه کوفتیه؟
با بهت و درد به سوزنی که وارد بازوی لختم شده بود نگاه کردم..
با عصبانیت خواستم سوزن رو از بازوم بیرون بکشم که تهیونگ اجازه نداد.
از عصبانیت داد زدم:
چه غلطی داری میکنی؟ این دیگه چه آمپولیه که به بازوم زدی؟
آمپول رو درآورد و کناری انداخت..
با لبخند عجیبی منو کامل روی تخت خوابوند و روی بدنم دراز کشید.
یه آرنجش روی تخت گذاشت و در حالی که موهام نوازش میکرد:
وقتشه که باهم بازی بکنیم!مطمعنم تو هم به اندازه من لذت میبری!
میخواستم کنارش بزنم ولی احساس کرختی که توی بدنم پخش شده بود اجازه نمیداد.
استرسی که توی وجودم پخش شده بود جاشو به هیجان و لذت گیج کننده ای داد.
حس میکردم سرم کم کم داره گیج میره.
من چم شده؟
با صدایی ضعیف مثل کسی که نئشه کرده باشه گفتم:
تهیونگ..اون ..هومم.اون چی بود..بهم..زدی؟
تهیونگ لیسی به گوشم زد و خندید:
بلاخره داره اثر میکنه جین.. هروئین همیشه جز مورد علاقه های منه عزیزم.

ادامه دارد..
2130 کلمه:) چقدر ذوق داشتم بگم اینو🤣😐💔
سلام مونی هستم این فیک جدیدم هست🤩 امیدوارم لذت ببرید ..
بارها اولش و آخرش رو تغییر دادم.
معمولا تو پارت اول همیشه گیر میکنم🙃
و صادقانه نظرات و انتقادات هاتون رو باهم درمیون بزارید.

Crazy BitchWhere stories live. Discover now