فلش بک.شهر پکن پایتخت کشور چین ساعت 00:00
اتاق تاریک با نور های قرمز رنگ به چشم های ترسیده اش چشمک میزد .
اون چاره ای به جز نشستن روی زمین و جمع شدن توی خودش نداشت.
در اتاق باز شد و شخصی که به نظر می رسید پزشک باشه،داخل شد.
با دیدن اون لبخندی زد و جلوتر رفت..
روی زمین نشست و موجود کوچیک سفید رو توی بغلش گرفت.در حالی که گوشهاش رو نوازش میکرد اون روی تشک کوچیکی که روی میز بود گذاشت.
پزشک جوان به پرستاری که بهشون خیره بود نگاه کرد:
+همه چیز آماده اس پرستار کیم؟
پرستار کیم بهش نزدیک شد:
_بله پروفسورلی فن
پروفسور لی خرگوشی که توی جاش بپر بپر میکرد رو گرفت و وقتی تقلاهای حیوان بیچاره رو برای ازادی می دید با حرص اون رو داخل قفسی انداخت و درشو قفل کرد.
چشمهای درشت خرگوش با بغض بهش خیره شدند.
اما دکتر چینی توجهی نکرد و لوله ای که حاوی سلول های بنیادی انسان بودن رو در دست گرفت.
_پروفسور این پانزدهمین خرگوشی هست که روش آزمایش انجام میدین.چهارده خرگوش دیگه وقتی سلول های بنیادی انسان* رو بهشون تزریق کردین مدت زیادی دوام نیاوردن و از بین رفتن اگه ایندفعه هم شکست بخورین..
+میدونم دیگه اجازه انجام هیچ آزمایشی رو ندارم و از نه تنها از آزمایشگاه اخراج میشم بلکه از کشور چین هم بیرونم میندازن!پس فقط الان ساکت باش و به دستوارتم عمل بکن.
پرستار کیم سری به نشونه تائید تکون داد و منتظر دستورات پروفسور شد.
لی فن با استرس و نگرانی خرگوش کوچولو رو محکم گرفت و بهش تزریق کرد..
خرگوش دست و پا میزد تا فرار بکنه ولی در اخر وقتی موفق نشد بی حرکت سرجاش موند.
+پرستار کیم این خرگوش رو می تونی ببری.زمان زیادی طول نمیکشه ولی لازمه سیستم عصبی انسان درون این خرگوش تشکیل بشه.
_بعدش چه اتفاقی میفته؟
+اگه بتونیم موفق بشیم و جنین رو زنده نگه داریم،اون میتونه رشد بکنه و اولین هایبرد خرگوش_انسان بشه.
پایان فلش بک
هایبرد کوچولو خمیازه ای کشید و از روی تختی که روش دراز کشیده بود بلند شد و به پدرش که با لبخند دم در بود نگاه کرد:
*صبح به خیر پدر.
پدر هایبرد لبخندی زد و بوسه ای روی گونه هایبرد زد:
صبح به خیر خرگوش کوچولو
هایبرد کوچولو اخمی کرد و با چشمهای درشت و مشکی رنگش به پدرش نگاه کرد:
من کوچولو نیستم پدر من 19 سالمه!
پدرش تک خنده ای کرد و گونه اش رو نوازش کرد:
درسته ولی هرچقدر بزرگ بشی بازم کوچولوی منی..
راستی قرار بود امروز توی کافی شاپ بهم کمک کنی یادت که نرفته پسرم؟
هایبرد سری به نشونه تائید تکون داد بلند شد و بعد از شستن دست و صورتش هودی سفیدی پوشید و توی آیینه به گوش های خرگوشی بلندش و دم مخملی مانند کوچولوش نگاه کرد.
اگه میتونست تفاوت های کوچییکی که داشت رو پنهان بکنه مسلما همه فکر میکردن یه انسانه!
شلوار جینش رو پوشید و از اتاقش خارج شد و به سمت آشپزخونه رفت.
پدرش براش پنکیک،کیک شکلاتی،عسل و مربا همراه آبیموه های رنگارنگ آماده کرده بود!
روی صندلی نشست و با اعتراض گفت:
پدر من هویج میخوام بخورم.
پدرش چشم غره ای براش رفت:
کی برای صبحونه هویج میخوره آخه تو کل روز رو هویج میخوری!
پسرش خواست اعتراضی بکنه ولی پدرش حرف رو برید :
حرف نزن و فقط یه لقمه بگیر و از املت هایی که بابات پخته بخور!
با اخم به املت خیره شد و وقتی پدرش پشتش رو بهش کرد با حرص انگشت فاکی بهش نشون داد و خواست صبحانه اشو بخوره که با حرکت پدرش خشکش زد!
پدرش به سمتش چرخید و با پوزخند به چشمهای مظلوم پسرش خیره شد و انگشت فاکش رو به سمتش گرفت:
یو تو بانی:)
با حرص لقمه رو تو دهنش چپوند و به این نتیجه رسید پدرش پشتش هم چشم داره و حرکاتشو زیر نظر داره!
...........
فنجون لاته رو روی میز گذاشت و به فک زدنهای دوست صمیمیش با بی حوصله گی گوش داد.
#هی جونگ کوک ..نظرت چیه آخر هفته بریم کلاب؟
جونگ کوک فنجون لاته رو به مشتری داد و با لبخند بعد از دریافت پول ازش تشکر کرد .
به سمت دوست صمیمیش جیمین برگشت و با حالت پوکر بهش خیره شد:
_من از کلاب رفتن خوشم نمیاد میخوام با دوست دخترم برم رستوران برای اولین قرارمون..
جیمین با ذوق و چشمهایی که ازش ستاره و قلب به بیرون می پاشید سریع به دور و برش نگاه کرد و با ندیدن کسی دست جونگ کوک رو گرفت و به سمت اتاق استراحت برد.
#اوه بهم نگفته بودی دوست دختر داری!چه شکلیه خوشگله؟ چند سالشه؟ چند وقته قرار میزارین؟
جونگ کوک خنده ای کرد و به دوست ذوق زده اش نگاه کرد:
یکی یکی بپرس پسر! آره خوشگله ولی برای من باطن ادما مهمتره نه قیافه .. از من 5 سال بزرگتره ولی با این حال همدیگر رو دوس داریم.. یه سالی هست قرار میزاریم..
با نیشگون گرفته شدن بازوش آخی گفت و با بهت گفت:
چرا وحشی میشی جیمین؟
جیمین چشم غره ای براش میره:
یه ساله داری قرار میزاری ولی به بهترین دوستت هیچی نگفتی؟
اوکی بعدا حسابتو می رسم..حالا بهم بگو بهش واقعیت رو گفتی؟
جونگ کوک بهش نگاه کرد:
کدوم واقعیت؟
جیمین پوکر بهش زل زد:
اینکه یه آدم نیستی و هایبردی!
جوابش سکوت جونگ کوک بود.
جیمین با تعجب صورت کوک رو قاب گرفت و با نگرانی بهش خیره شد:
چی؟ یعنی بهش هیچی نگفتی؟ فکر میکنی اگه بگی اون باهات کات میکنه؟
جونگ کوک آره ای گفت و با غم به سرامیک های سیاه رنگ خیره شد.
جیمین سرش رو بالا اورد و وادارش کرد به چشماش زل بزنه:
عزیزم مهم نیست حتی اگه بعد از فهمیدن حقیقت از تو جدا بشه.. اون اگه تو رو واقعا بخواد براش مهم نیست تو چه طوری یا چه کسی باشی..
و اگه باهات کات بکنه ایراد از مغزش هست که پسر به این جذابی رو ول میکنه!
جونگ کوک از جیمین جدا شد و با ناراحتی گفت:
از وقتی بچه بودم به هرکس گوشهای خرگوشی و دمم رو نشون میدادم از من می ترسید و فرار میکرد یا هم مسخره ام میکرد و شروع میکرد به اذیت کردنم.
تو تنها کسی هستی که با دیدن چهره واقعیم بازم دوستم موندی و ترکم نکردی..
اما بازم می ترسم که خود واقیعم رو به ماریا نشون بدم. من واقعا دوسش دارم جیمین.. اگه اگه اون منو ترک بکنه.. اگه
با فرو رفتن تو بغل گرمی حرفش ناتموم موند.
جیمین محکم جونگ کوک رو تو بغلش فشار داد:
بیا باهم این مشکل رو حل بکنیم رفیق.. من مطمعنم ماریا هم تو رو دوس داره پس امیدوار باش و برای بدست آوردنش تلاش بکن ولی بازم مهم نیست بقیه چی میگن تو فقط خودت باش.. اول خودت مهمی خرگوش.ادامه دارد.
سلام شبتون به خیر.
امیدوارم حالتون خوب باشه..خودم که واکسن زدم میخواستم آپ نکنم ولی دلم نیومد.
من عاشق تهجینکوکم و خیلی سخت میتونم از بینشون انتخاب بکنم پس تصمیم گرفتم از هر دوشون یعنی هم تهجین هم کوکجین بنویسم .
اتفاقی که تو این پارت افتاد فقط وفقط تخیلی هست که توی ذهنمه و از نظر علمی میتونم بگم پیوند ژن انسان با موجود های دیگه امکان پذیره ولی تا حالا خرگوش نداشتیم:)
این فقط یه فیکشنه و من نویسنده ام و میتونم هرجوری
بخوام بنویسمش.پس زیادی سخت نگیرید:)
(سلول های بنیادین انسان یعنی قادر به تولید هر نوع بافتی هستند و مهم ترین سلول های انسان هستن )
روزهای آپ این فیک پنج شنبه هاست.
کیس یو بیبیز

CZYTASZ
Crazy Bitch
Romans𝄠𝅘𝅥𝅲 𝐍𝐀𝐌𝐄: 𝐂𝐑𝐀𝐙𝐘 𝐁𝐈𝐓𝐂𝐇 𝅘𝅥𝅲𝄠 🍃 𝐆𝐄𝐍𝐑𝐄: 𝐂𝐑𝐈𝐌𝐄, 𝐒𝐌𝐔𝐓, 𝐑𝐎𝐌𝐀𝐍𝐂𝐄, 𝐁𝐃𝐒𝐌 🍃 🌹𝐂𝐎𝐔𝐏𝐋𝐄𝐒: 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐉𝐈𝐍, 𝐇𝐎𝐏𝐄𝐉𝐈𝐍 🌸 🐾 𝐀𝐔𝐓𝐇𝐎𝐑: 𝐌𝐎𝐎𝐍𝐄𝐘 💮 کاپلها:کوکجین،تهجین ژانر:اسمات،جنایی،عاشقانه،بی دی اس ا...