پسر لاغری بود. پاهای باریک و کشیده داشت و لابهلای موهای قهوهای مواجش رگههای آبی دودی دیده میشد. به هوای سرد پاییزی حساس بود و بارونی کرمی رنگی به تن کرده بود و صدای برخورد کف بوتهای چرمیش روی پارکت مشکین توی سرسرا طنین میانداخت.
جلوی درب قهوهای سوختهای که بوی چای معطر از سوی مخالفش بلند شده بود و بالاش پلاک طلایی رنگی با عنوان "پروفسور تاک یونگها - دکتری پیشرفتهی مددکاری روانی-اجتماعی" وجود داشت ایستاد. دست مشت شدهی کوچیکش رو بالا آورد و به نرمی روی درب گردویی رنگ کوبید و بعد از شنیدن جملهی "بفرمائید." از استادش، وارد اتاق شد.
"اوه... جیسونگ! خوش اومدی."
جیسونگ سریعا برای ادای احترام جلوی استادش خم شد و لبخند سنجابی همیشگیش رو تحویل اون مرد داد.
"سلام پروفسور. خوب هستین؟"
مرد مسنی که عینک ته استکانی به چشمهاش زده بود و موهای لخت خاکستریش رو روی پیشونیش ریخته بود با لبخند دندون نمایی جواب داد:"بله من خوبم. تو چطوری؟ درسهات خوب پیش میره؟"
"بله استاد. تازه اول ترمه و درسها سبکه."
"درسته درسته... امسالم که سال آخرته."
"اوهوم."
"چندساله ای الان؟"
"بیست و یک ساله، استاد!"
پروفسور تاک سری تکون داد و گفت:"دههی بیست سالگی شیرینه."
جیسونگ هم با همزمان با محو شدن لبخند کج و کولهاش ادامه داد:"ولی نه برای همه."
گویا با همین جملهی شکسته و نیمه کارهاش به پروفسورش فهموند که به اتاق کارش به چه علت نازل شده.
پروفسور پشت میز کار کهنهاش نشست و دستی روی گرد و غبار اطرافش کشید. کشوی قدیمی چوبی رو با صدای قژقژ مانندی جلو کشید و از داخل اون پروندهی نو نواری رو برعکس کل محتویات اون میز بیرون کشید و جلوی جیسونگ به نمایش درآورد.
"خب... اینم از پروندهای که قولشو داده بودم. اتفاقا امروز صبح از بهزیستی آوردمش اینجا."
YOU ARE READING
WHELVE // MINSUNG
Fanfiction𓂃 هان جیسونگ، یک دانشجوی سال آخری روانشناسی با یک زندگی معمولیه که صبحهای زود سر کلاسها چرت میزنه و بعدازظهرها با دوست صمیمیش، فیلکس و چانگبین وقت میگذرونه. البته همهچی به این روال پیش میرفت تااینکه پروفسور جیسونگ بهش پیشنهاد یک پروژهی اختصاص...