جیسونگ اون روز به سوالات بیپایان فیلکس دربارهی حال و روزش بیتوجهی کرد و به خونه برگشت. ذهنش با مسائل جنگ و دعواش با مینهو و فرضیات کاملاً غلط سولگی پر شده بود. پسرک اون شب زودتر از همیشه به خونه برگشت و بعد از تماشای انیمهای که باید حواسش رو کاملا پرت میکرد -که نکرد- به تخت خوابش رفت.
صبح روز بعد که تعطیل بود، خواب طولانیای کرد. شاید کمی مشابه به خواب زمستونی چون حالا توی اواسط پاییز بودن. نه ساعتی کوک کرده بود که مزاحمش بشه و نه دیگه صدای گنجشکهای پشت پنجره رو میشنید.
نزدیکهای ظهر از جاش بلند شد و کمی درسهای عقب مونده و تکالیفش رو انجام داد، به گلدونهاش رسیدگی کرد و ظرفهای باقیمونده رو شست.
در آخر روی مبل خردلی رنگ نشیمنش تکیه کرد و توی پیژامهی چهارخونهی آبی و سفید رنگش غلتی زد و گوشیاش رو روشن کرد. توی اینستاگرام ویدیوی سگ بانمکی از نژاد بیشون فریزه رو تماشا کرد و از شیرینکاریهای اون توله به خنده افتاد. توی چند روز گذشته خیلی نخندیده بود. پس زانوهاشو توی دلش جمع کرد و زمزمه کرد:"شاید یه حیوون خونگی لازم دارم."همون موقع بود که نوتیفیکیشن تماس مادرش، روی اسکرین گوشیاش ظاهر شد و جیسونگ برای دلیل جدید خوشحالیاش لبخندی زد و جواب داد:"اوما!"
"سلام پسرکم. خوبی؟""آم... آره خوبم، اوما. شما خوب هستین؟"
"البته البته... آه جیسونگی. خوب درس میخونی؟ اوما و آپا رو سربلند میکنی؟"
"بله. تلاشم رو میکنم."
"خوبه پسرم. پروژهات در چه حاله؟"
جیسونگ گوشهی لبش رو گزید و گفت:"هاها... بد نیست..."
مادرش که خودش هم از اون سوی خط ذهن مشغولی داشت، بیشتر از این بحث رو نپیچوند و سراغ اصل مطلب رفت.
"جیسونگی، پسرم... یه خبری باید بهت بدم."
سونگی با کمی اضطراب پرسید:"خبر؟ چیزی شده؟"
سکوت و مکث طولانی مادرش پشت تلفن نشون میداد که قطعا چیزی شده. جیسونگ دوباره گفت:"اوما چیشده؟ خواهش میکنم بهم بگین. دارم نگران میشم."
أنت تقرأ
WHELVE // MINSUNG
أدب الهواة𓂃 هان جیسونگ، یک دانشجوی سال آخری روانشناسی با یک زندگی معمولیه که صبحهای زود سر کلاسها چرت میزنه و بعدازظهرها با دوست صمیمیش، فیلکس و چانگبین وقت میگذرونه. البته همهچی به این روال پیش میرفت تااینکه پروفسور جیسونگ بهش پیشنهاد یک پروژهی اختصاص...