Second Chapter

1.4K 339 68
                                    

هان جیسونگ، متولد اینچئون کره‌ی جنوبی

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

هان جیسونگ، متولد اینچئون کره‌ی جنوبی.
جیسونگ درواقع توی اینچئون به دنیا اومده بود. وقتی کلاس اول دبستان بود با لی یونگبوک دوست شد، پسری که یک اسم دوم خارجی داشت و کره‌ای رو با لهجه‌ی مسخره‌ای حرف میزد. اون زمان‌ها فیلکس تازه از استرالیا اومده بود و توی کره‌ای ضعف‌های زیادی داشت. اما خب، بخت با فیلکس کوچیک یار بود و تونست با تنها بچه‌ی کلاسشون که انگلیسی بلد بود دوست بشه و نه فقط یک دوستی معمولی، بلکه یک پیوند برادری واقعی به دست بیاره.

پدر و مادر فیلکس هردو شاغل و تاجر بودن و بخاطر شغلشون خیلی وقت‌ها اون رو تنها میذاشتن و به دست‌های معتمد جیسونگ و خانواده‌اش میسپردن. پس اون دوتا پسر بچه شب‌های زیادی کنار هم به خواب رفتن و میشد گفت تجربه‌ی زندگی باهم رو داشتن!

وقتی هردوتاشون توی یکی از بهترین دانشگاه‌های سئول قبول شدن، کل جریان "باهم زندگی کردن" توی ذهنشون با خاک یکسان شد.

عمه‌ی بزرگ فیلکس توی سئول زندگی می‌کرد و جز برترین پزشک‌های این شهر بزرگ بود و فیلکس برای ملاحظه‌ی مالی تصمیم به زندگی با عمه‌اش رو گرفت و قُل دیگه‌ی افسانه‌ایش، یعنی جیسونگ رو تک و تنها گذاشت. البته حالا که سه سال از اولین حضور دو پسر توی سئول گذشته بود، فیلکس به خانواده‌اش کام اوت کرده بود و چانگبین رو به عنوان دوست پسرش بهشون معرفی کرده بود و بالاخره بعد از تلاش‌های مکرر تونسته بود خانواده‌اش رو قانع کنه تا به جای عمارت ویکتوریایی عمه‌اش توی یک آپارتمان معمولی با دوست پسرش زندگی کنه.

اما جیسونگ از همون ابتدا آواره‌ی خیابون‌ها شده بود. هیچ آشنا، دوست یا فامیل نزدیکی توی سئول نداشت و حتی فکر انصراف از دانشگاه به سرش زده بود. اون به اجبار و هزار بدبختی راهی خوابگاه دانشجویی شد که در اونجا با سه تا پسر دیگه هم اتاقی شده بود و طی یک سال با همشون دعوا کرد و از دست تک تکشون عاصی و درمونده شد. زندگی توی اون اتاق کوچیک با سه‌تا نره‌غولی که ذهن و افکار فاسد و پوسیده داشتن، برای جیسونگ مثل شکنجه شدن توی جهنم بود.

جیسونگ هرروز به خانواده‌اش زنگ میزد و از خوابگاه گله میکرد تااینکه تونست قانعشون کنه براش یه واحد آپارتمانی بخرن و روزی که بالاخره صاحب خونه‌ی خودش شد روز جشنش بود. البته حالا که خونه‌ی خودش رو داشت مادرش آخر هرماه بهش سر میزد و براش غذاهای خونگی یخ زده توی فریزر جا میکرد و کمی به پسر اکيداً لوسش رسیدگی میکرد.

WHELVE // MINSUNGWhere stories live. Discover now