دعواشون خیلی طول کشید و گروه سیاه لشکرِ اینهیوک دست از قاطی کردن خودشون نکشیدن. حتی هیونجین هم اون میان، احتمالاً استخون گونهاش رو شکوند. مینهو با قدرتِ مچهای زمخت اینهیوک، پشت به دیوار فرود اومد و مشتی توی دهنش خورد که مزهی خون رو براش زنده کرد.
خودش رو پایین کشید و بعد از به حالت نشسته دراومدن، از روی شلوار اینهیوک عضوش رو بین مشت محکمش خورد کرد که باعث شد اون مرد فریاد نکرهای بکشه و عقب عقب بره. مینهو از جاش بلند شد و پای راستش رو توی هوا به چرخش درآورد و روی گردن اینهیوک عمود کرد.رقیبش زمین افتاد و مینهو لگد بعدی رو توی شکم و سینهی اون لعنتی تخلیه کرد و روی هیکلش خم شد. با به دست گرفتن افسار جمجمهاش از طریق چنگ زدن به موهای اینهیوک، سر مرد رو ده بار دقیق روی زمین خاک گرفته کوبید تا اینکه رودخونهی خونی از بینیاش جاری شد.
مینیونهای اینهیوک، از جمله چول، دونگوو، جانگجه و یولمین خم شدن تا به اون مرد کمک کنن و مینهو فراریشون داد.
به سمت جیسونگ که حالا گوشهی دیوار روی زانوهای جمع کرده توی دلش نشسته بود رفت و جلوی پسرک خم شد. گونههاش از اشکهای مداوم خیس و براق بودن و لبهای کالباسیرنگش، مثل توله سگهای ترسیده، آویزون شده بود. رنگ از رویهاش پریده بود و شبیه به ارواح و اجنه شده بود. مینهو شونههای لرزون جیسونگ رو بین بازوهای خودش کشید و با نوازش موهای ابریشمی پسرک؛ آرامشی ناکافی رو بهش برگردوند.
جیسونگ حتی یک اینچ هم تکون نخورد. نه گریه کرد و نه حرفی زد. مینهو به آهستگی، دستش رو زیر هودی پسر کوچیکتر برد و اون رو دوباره به تنش کرد و زیپ شلوارش رو هم بالا کشید.
از اینکه جیسونگ رو به اون کلاب لعنتی دعوت کرده بود، خودش رو نفرین میکرد. کاش دربارهی اینهیوک بیشتر بهش اخطار میداد. کاش حواس خودش رو جمع میکرد و به جای سرگرم کردن خودش با دخترهای دیگه و کوکائین، چشم از روی این سنجاب کوچولو برنمیداشت. به آرومی پرسید:"جیسونگی... میخوای برگردیم خونه؟ هوم؟"
صداش، توی امواج موسیقی سنگین گم شد و به سختی به گوش جیسونگ رسید، اما جیسونگ هنوز به قدری هوشیار نبود که بتونه جوابی بده. هنوزم توی اون زندان از مه گیر افتاده بود و نمیتونست چهرهها رو تشخیص بده. مینهو رو از عطر ادکلن لَوِنترش و تلخی سیگار شناخت، وگرنه هنوزم چهرهی دلسوز اون مرد که خدا میدونست تا چه حد داشت خودش رو برای تنها گذاشتن جیسونگ سرزنش میکرد رو به چشم نمیدید. فقط میتونست حالت چهرهی مینهو رو حدس بزنه.
YOU ARE READING
WHELVE // MINSUNG
Fanfiction𓂃 هان جیسونگ، یک دانشجوی سال آخری روانشناسی با یک زندگی معمولیه که صبحهای زود سر کلاسها چرت میزنه و بعدازظهرها با دوست صمیمیش، فیلکس و چانگبین وقت میگذرونه. البته همهچی به این روال پیش میرفت تااینکه پروفسور جیسونگ بهش پیشنهاد یک پروژهی اختصاص...