مینهو با کلمات و زور نه، بلکه با چشمهای خسته و جسم جسدوارش اینبار باعث رفتن جیسونگ شده بود.
پسرک ساعتها بعد از به خونهی خودش رسیدن حتی نتونسته بود دقیقهای چشمهاش رو روی یک سطر از خطوط کتابش متمرکز کنه.
افکارش شلوغ و نگران بودن. نگران یک گربهی آسیب دیده و مغرور که حتی حقیقت رو اعتراف نمیکرد. مینهو داشت خودش رو سرزنش میکرد و با خودخوری به خودش صدمه میزد.
اون گربهی درنده با مواد مخدر، سکسهای رندوم و دعواهای خیابونی حواسش رو از طعم تلخ وقایع زندگیش پرت میکرد و جیسونگ حقیقتاً هیچ ایدهای نداشت که چگونه باید این پسر زخمی رو از منجلابی که توش گیر افتاده بیرون بیاره.
با اضطراب لیوان پر از دمنوشش رو گوشهای نهاد. حتی یک قطره از گلوش پایین نمیرفت. زیرلب زمزمه کرد:"مینهو هیونگ... لطفا به خودت آسیب نزن."
تنها خواستهی جیسونگ این بود، تا وقتی که به مینهو کمک میکرد سلامت روحش رو به دست بیاره، اون گربهی تلخ مزاق هم جسمش رو سالم نگه میداشت. نباید پروسهی سختی میبود، مگه نه؟
پسرک آه کلافهای کشید و وارد آشپزخونه شد. گوشیش رو درآورد و توی گوگل طرز تهیهی جینماندو، نوعی دامپلینگ کرهای رو جست و جو کرد و با دستهایی که هنوز آروم نگرفته بودن و میلرزیدن مشغول درست کردن غذایی شد که برای هیونگش حاضر میکرد.
باحوصله، قابلمهی فولادی رو از آب پر کرد و روی شعلهی گاز قرار داد تا به جوش بیاد. بعد از اون هم ورقههای خمیری دامپلینگی که از اغذیه فروشی خریده بود رو آماده کرد و دونهدونه از هم جداشون کرد. برای مغز و مواد داخلی، مخلوطی از حبوبات، سبزیجات و گوشت رو آماده کرد.
ماهیتابه رو با روغن کنجد آماده کرد و جسم فلزی به جلز و ولز افتاد. پسرک بستهی گوشت چرخکرده رو باز کرد و باحوصله تکههای نرم و سرخ گوشت رو توی ماهیتابه خالی کرد و با قاشق چوبی هَمشون زد.
تا نیمههای شب مشغول آماده کردن غذا بود. ساعت کمی از سهی صبح گذشته بود که جیسونگ بالاخره دامپلینگهای پخته شده رو توی یک ظرف چوبی و دردار چید و بین پارچهی گلگلی و ظریفکاری شدهای، بقچه کرد.
YOU ARE READING
WHELVE // MINSUNG
Fanfiction𓂃 هان جیسونگ، یک دانشجوی سال آخری روانشناسی با یک زندگی معمولیه که صبحهای زود سر کلاسها چرت میزنه و بعدازظهرها با دوست صمیمیش، فیلکس و چانگبین وقت میگذرونه. البته همهچی به این روال پیش میرفت تااینکه پروفسور جیسونگ بهش پیشنهاد یک پروژهی اختصاص...