"علو؟ جیسونگ زندهای؟ سوال سختی نپرسیدما، فقط پرسیدم که حالت چطوره."دهوون خم شد و دستش رو جلوی صورت پسر کوچیکتر تکون داد و جیسونگ درحالی که به سختی مجاری تنفسیاش رو پر از ذرات هوا میکرد، نگاهی بهتزده به پسر بزرگتر انداخت.
جیسونگ لبخندی زورکی زد و با صدایی گرفته جواب داد:"اوه... خوبم."
"خوبی؟ فقط همین؟ بیخیال میدونی بعد از چندسال همو دیدیم؟! اینه نهایت صمیمیتت دربرابر هیونگِ پ-"
"بسه بک دهوون. انقدر تظاهر نکن که یارهای قدیمی همیم. میدونی من از تو چی به یاد دارم؟! من یه هیونگ مهربون و صمیمی به یاد ندارم بلکه عوضیای رو یادم میاد که سر منو توی توالت عمومی دبیرستان فرو میبرد و بهم انگ یه گرایش متفاوت رو میزد."
جیسونگ یک نفس و به سرعت کلمات رو بیان کرد.
دست و پاش کم کم میلرزیدن و احساس ناخوشی میکرد. همین الانشم عرق سرد رو روی تیغهی کمرش حس میکرد و دلش میخواست توی سیاهیای که تلاش داشت اونو ببلعه فرو بره.
دهوون نگاه شرمگینی به پسر کوچیکتر دوخت و قبل از اینکه بتونه چیزی بگه؛ فریاد کیهوآ به گوش رسید:"یااا پسرعمو کوچولو! چرا انقدر کشش میدی؟! زود باش دیگه، مثلا میخوای دوتا بطری آب بخری. میدونستم که از اولشم خودم باید میومدم."
با جملههایی که کیهوآ پشت سرهم قطار میکرد، گامهایی بلند برداشت تا اینکه شونه به شونهی جیسونگ ایستاد و نگاهش به چهرهی آشنای فروشندهی جوان معطوف شد. لبخندی زد و گفت:"یااا، بک دهوون؟ خودتی؟"
دهوون سری برای تأیید تکون داد و زمزمه کرد:"سلام نونا. خوب هستید؟"
جیسونگ که هنوزم در تقلا بود تا با موفقیت نفس بکشه، مشتی به سینهاش زد و رو به کیهوآ گفت:"تو بطریها رو بگیر و من برمیگردم."
پسر کوچیکتر سعی داشت که از اون جو نابسامان فرار کنه که دهوون متوقفش کرد. چنگی به آرنج جیسونگ زد و آهسته گفت:"خو-خواهش میکنم جیسونگ. صبر کن."
کیهوآ که اون دو پسر رو چیزی جز دوستهای دوران بچگی نمیدونست، ابروهاش رو در هم گره زد و نگاهشون کرد.
YOU ARE READING
WHELVE // MINSUNG
Fanfiction𓂃 هان جیسونگ، یک دانشجوی سال آخری روانشناسی با یک زندگی معمولیه که صبحهای زود سر کلاسها چرت میزنه و بعدازظهرها با دوست صمیمیش، فیلکس و چانگبین وقت میگذرونه. البته همهچی به این روال پیش میرفت تااینکه پروفسور جیسونگ بهش پیشنهاد یک پروژهی اختصاص...