صبح زود جیسونگ از خواب پرید و بعد از کشیازهای اومدن، دوان دوان از راهپلهی ساختمون کهنهی زندگی مینهو پایین اومد. چرا که کلاسهای دانشگاهش رو به یاد آورده بود و نمیخواست غیبت بخوره.
جیسونگ، باعجله از جلوی مغازهی ماهیفروشی روبهروی آپارتمان، پاتند کرد و به چهرهی سوالی پیرمرد فروشنده اهمیتی نداد. کمی که از محله فاصله گرفت، تونست یکی از ماشینهای قراضهی زرد رنگ اون اطراف رو کرایه کنه و به خونهاش برگرده.
هوا خنک بود، اما به سرمای روز قبل نبود. پس جیسونگ بعد از رسیدگی به گل و گیاهانش و مسواک زدن، صبحونهی کوچیکی خورد و لباسهاشو عوض کرد.
یه بلوز بافتنی مشکی، با ژاکت کلفت ذغال سنگی و شلوار جین تنش کرد و بعد از گره زدن بندهای بوت سیاهش به سمت مترو رفت.
کلاه بافتی از توی جیبش درآورد و روی سرش سوار کرد. نفسهای گرمش رو به صورت اشکال و صورتهای فلکی توی روز روشن تصور میکرد. از اونجایی که مترو مثل همیشه شدیداً شلوغ بود نتونست جایی برای نشستن پیدا کنه اما اهمیتی نداد و خودش رو با فضای مجازی سرگرم کرد.
وقتی وارد فضای دانشکده شد، به فیلکس زنگ زد تا پیداش کنه و تقریبا بعد از ربعی دور سر خودش چرخیدن تونست به حضور دوست صمیمیش برسه.
محوطهی سبز و گلکاری شده رو طی کرد و بعد از گذر کردن از کنار فوارهی تزئینی محوطه که به مکان "اولین بوسه" ی دانشگاه معروف شده بود، فیلکس رو روی نیمکتی با دوربین دیجیتالش پیدا کرد.
"لیکسی!"
جیسونگ برای پسر موطلایی دست تکون داد و پس از دو سه قدم کوچیک دیگه کنارش نشست. فیلکس، اونو به آغوش کشید و گفت:"باز دیر کردی."
"معذرت میخوام. این بار دلیلم قانع کننده اس."
"خب؟ دلیلت چیه؟"
جیسونگ نفس گرمش رو بیرون داد تا بینی یخزدهاش رو کمی گرم کنه و توضیح داد:"دیشب رفتم خونهی همون یارو... سوژهی پروندهای که مددکارش شدم."
YOU ARE READING
WHELVE // MINSUNG
Fanfiction𓂃 هان جیسونگ، یک دانشجوی سال آخری روانشناسی با یک زندگی معمولیه که صبحهای زود سر کلاسها چرت میزنه و بعدازظهرها با دوست صمیمیش، فیلکس و چانگبین وقت میگذرونه. البته همهچی به این روال پیش میرفت تااینکه پروفسور جیسونگ بهش پیشنهاد یک پروژهی اختصاص...