نامجونحوله را روی پایین تنهی لختم انداختم و کلافه چشم روی هم گذاشتم و با به صدا درآوردن زنگ مخصوص خدمتکار را خبر کردم.
تقهای به در خورد و پشت بندش صدای خدمتکار به گوشم خورد:
_ ارباب جوان کاری داشتید؟
_اگه کار نداشتم صدا میکردم؟
خدمتکارِ بیگناهِ از همه جا بیخبر نگاه گنگی به من انداخت:
_ معذرت میخوام ارباب جوان.
کلافه نفسم رو به بیرون فرستادم و گفتم:
_ لباسام رو آماده کن باید برم.
_ ارباب لباساتون آماده است.
نگاهی به کاناپهی جلوی کمد لباسهام انداختم، لباسهایم حاضر و آماده روی کاناپه قرار داده شده بودند.
_ خیله خب برو بگو برام یه قهوهی دیگه بیارن.
_ چشم ارباب.
خدمتکار که از اتاق خارج شد با همان بدن برهنه از جای برخاستم تا به سمت کاناپه روم و آماده شوم که در تقهای خورده و قبل از آن که من بخواهم کسی را که در زده از ورود به اتاق منع کنم فرد وارد اتاق شد و در جا خشکش زد و من دوباره فریاد کشیدم:
_ هوسوک چه غلطی میکنی؟ از جونت سیر شدی؟
رو برگرداند و از اتاق خارج شد، درب را بست و از پشت در با صدایی لرزان و کلافه نالید:
_ ففقط میخواستم بگم که ماشین آماده است و منتظر شماییم.
دوباره داد کشیدم:
_ هوسوک حتی اگه علف زیر پات سبز بشه یا موهات رنگ دندونهات بشن تا وقتی که لازمه باید منتظر بمونی! الان هم دارم بهت هشدار میدم چوب خطت برای امروز حسابی تا خرخره پر شده مراقب کارها و رفتارت باش، اگه یک بار دیگه تا آخر شب تا قبل از اینکه من برم تو رختخواب یک اشتباه دیگه مرتکب بشی اخراجت که میکنم هیچ زندهات هم نمیذارم. فهمیدی یانه؟
_ بله ارباب جوان. عذر میخوام.
_ لازم نکرده فقط برو یه ده دقیقه نه قیافهاتو ببینم، نه صداتو بشنوم.
_ چشم ارباب.
_ زهرمار برو!
با حرص رفتم سمت کاناپه و به لباسها حمله کردم و با عجله همه رو تن کردم و به سمت کشوی ساعتها رفتم و کشو رو بیرون کشیدم؛ ساعت نقرهی مارک رولکس رو از جعبهی شیشهای بیرون کشیدم و آن را دور مچ مردانهام انداختم و قفلش رو بستم و بعد از برداشتن موبایلم که تو شارژ بود از اتاق بیرون زدم.
YOU ARE READING
🔞ℳℛ. 𝒩𝒜ℳ𝒥𝒪𝒪𝒩🔞
Romanceزیر چشمی بهش نگاه کردم، اول آقا عصبیه الآنم که عجله داره معلوم نیست چشه... لعنتی قدش هم خیلی بلند... من قراره ازش محافظت کنم یا اون از من ؟؟! دو مرد با دو روحیه و اخلاق متفاوت... یکی درون گرا با ظاهری جدی و خشک داره ولی قلبی مهربون، شکننده و حساس...