🦋𝑒𝑖𝑔𝒉𝑡🦋

999 217 240
                                    

همونطور که کلافه به اطراف نگاه میکرد، نفس های عمیقی برای اروم موندنش میکشید. نمیفهمید چرا پسر اینقدر یهویی رفته بود. چرا رنگش پریده بود؟ چرا صداش میلرزید...؟

کلی چراهای بی پاسخ داشت که قلبش برای رسیدن به جواب بیقراری میکرد.

با دیدن جیسونگ یهویی تمامِ نگرانی هاش ریختن.

"خوبی؟ چرا یهو رفتی؟"

با رسیدن جیسونگ‌کنارش رگباری پرسید و جیسونگ‌نگاهش کرد. نگرانش شده بود؟ براش اهمیت داشت... لبخند بیجونی زد و زیرلب گفت.

"خوبم..."

نبود... کاش میتونست بگه که خوب نیستم ولی چطور باید میگفت؟ چرا به زبونش نمیومد که فقط "نه"‌رو بگه؟

"جدی دیگه؟"

مطمئنا اگه پسر یه سوال دیگه میکرد بغضش میترکید و شروع به بلند بلند گریه کردن میکرد.

"اره، فقط میخوام برم خونه"

صداش بقدری لرز داشت که خودشم حالش به حال خودش سوخت. بخاطر اطرافیانش و شناختشون از بیماریش، همیشه مرکز توجه شده بود و بخاطر همین هیچ وقت از ترحم یا توجه زیاد خوشش نمیومد ولی نمیدونست چرا همین الان نیاز داره که یه گوشه جمع بشه و یکیم محکم بغلش کنه و نوازش بشه؟

"جیسونگ؟"

"بله؟"

دست مینهو گونه اشو توی حصار گرفت و سر پسرو بالا اورد. توی چشماش که توی لایه ی خاکستری ای گیر افتاده بودن نگاه کرد. این جیسونگ خیلی متفاوت بود...
این جیسونگ قلبشو به درد میاورد.
این جیسونگ جیسونگی نبود که میشناختش.

"چشمات گود افتادن، رنگت پریده..."

پسر معذب و کوتاه خندید. اینقدر ضایع بود که حالش خوشی نداشت؟

"یکم روز خوبی نبود همین"

اره خب؛ نبود. همچیز براش سنگین شده بود و الان اشنا ترین ادمای زندگیشم غریبه شده بودن.
هرکسی بود کم میاورد.

"میتونم؟"

جیسونگ نگاهشو بهش داد و با فهمید اینکه منظورش بغل کردنشه لبخند بزرگی زد و با بالا و پایین کردن سرش، رضایتشو نشون داد و حالا این‌منیهو بود که پسرو برای بار دوم توی اون روز توی بغلش گرفته بود. جیسونگ همونطور که توی بغل مینهو اروم گرفته بود، زیرلب زمزمه کرد.

"اره"

مینهو حرکتی نکرد و توی همون حالت گفت.

"چی اره؟"

نفس عمیقی گرفت. میدونست. حماقته. اذیت کشیدنه، شروعِ دروغ های پی در پی ئه... ولی چرا اینقدر شیرین بود که داشت باعث میشد بخواد چشماشو روی هم بزاره و فقط توی این آغوش حل بشه؟

Butterfly[Minsung]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt