🦋𝑠𝑒𝑣𝑒𝑛🦋

958 220 169
                                    

بعد حرفای چانگبین احساس عجیبی پیدا کرده بود. حالا اعترافشو مثل یه بار سنگین میدی که باید زودتر خالیش میکرد تا قبل از اینکه خودش زیر اون بار له بشه.

خوشبختانه یا متاسفانه چانگبین به خوبی بلد بود که جوگیرش کنه...
بقدزی که حالا داشت با قدمای ارومی که هرکدوم داشتن یه سناریو رو میساختن، به سمت چادر که به گفته ی چانگبین، جیسونگ توش بود حرکت میکرد.

"به منچه؟؟"

با شنیدن صدای بلندی از طرف چادر متعجب ایستاد.

"جیسونگ چرا اینطوری میکنی؟"

صدای هیونجین بود‌.

"فقط خستم کردید، یا پیشم باشید یا کلا ولم کنین، هر دقیقه یه ساز میزنین"

صدای جیسونگ کلافه و عصبی بود.
از صداها معلوم بود که بحث کاملا جدیه و مینهو واقعا نمیدونست اون لحظه چه جایگاهی باید داشته باشه؟
بره و کمک کنه یا فقط یه تماشاگر باشه؟

"جیسونگ..."

صدای جیونگ بود....

"و تو... بهتره که ازم دور باشی!"

"بس کن جیسونگ، جیونگ روز اول بهت گفت که ایرپادای خودشن، چرا داری یه سو تفاهم کوچیکو اینقدر بزرگ میکنی؟"

"کاش فقط بحث ایرپاد بود"

اینبار صدای جیسونگ ارومتر بود و نشون میداد بغض کرده.

"خب بحث چیه؟؟ بگو ماهم بدونیم!"

دیگه نمیتونست تحمل کنه...
صداهای بلند حتی برای اونم سردرد اور بود... چه برسه به جیسونگی که از همینجا هم کلافگی و ناراحتیشو حس میکرد.

"بسه!!"

توجه هر 4 نفر توی چادر بهش جلب شد.
اون لحظه شاید یکم... آه قطعا داشت حس بدی پیدا میکرد.

"هیونگ..."

جیسونگ زیرلب درحالی با جشمای پر از اشک که به مینهو خیره شده بود زمزمه کرد و مینهو با جدیت ادامه داد.

"تنهاش بزارید"

"مینهو سونبه"

با شنیدن صدای جیونگ چشماشو بست و دوباره، با جدیت و عصبانیتی که نشون میداد رو به رشده تکرار کرد.

"برید بیرون و تنهاش بزارید"

هر سه پسر توی چادر اروم از اونجا خارج شدن و مینهو نفس عمیقی کشید. خیلی وقت بود که فریاد نکشیده بود و این باعث میشد بخواد کوتاه نفس نفس بزنه.

"ممنون"

لبخند زد و خواست جوابشو بده که پسر دستاشو دور کمرش حلقه کرد و سرشو به سینه اش تکیه داد.

با شوکه شدن محض به نقطه ی نامعلومی خیره بود و تنها کاری که میکرد... این بود که تعداد و شدت ضربان های قلبشو بشنوه.

Butterfly[Minsung]Onde histórias criam vida. Descubra agora