بدون هیچ دلیلی به زن بغل دستش زل زده بود .
به نظرش آدم عجیبی میومد. امّا یه پیرزن مو طلایی که تو مراسم خاک سپاری انجیل می خوانَد ، در بهترین حالت می تونست چه عجایبی داشته باشه؟
درباره ی مدت زمانی که روی آن صندلی طوسی رنگ نشسته بود ، یا اصلا اینکه آن روز چنده شنبه بود هیچ ایده ای نداشت .
اون لحظه ، اون روز ، اون هفته که دقیقه به دقیقه به نظرش عمری می امد ، با فکر کردن درباره اون می گذشت و حتی خودش هم می دانست باید حواسش را پرت کند.
تیک تاک ساعت مثل همیشه رو اعصابش بود.تیک...تاک...تیک...تاک؛
نه به خاطر صدای ناهنجارش؛چون یاد کسی مینداختش که همیشه با این صدا،شاکی از خواب می پرید.
فلش بک
-جونگ کوک ... لطفا اگه اتفاقی برام افتاد به کسی نگو امروز پیشم بودی.
-و...و...ولی ته...
پایان فلش بک
همان پسر. همان پسری که به خاطرش بدون اینکه یکشنبه باشد ، راهی کلیسا شده بود . پسری که در طول کل زندگیش ،به اندازه ی این هفت روز دردناک فکر نکرده بود.
نگاهش بین افراد مختلف درحال چرخش بود.از دوست دختر تهیونگ گرفته تا دبیر فیزیکشان.
اینکه دوست دخترش حتی گریه نمی کرد،برایش هم عجیب بود و هم تاسف برانگیز . تنها کاری که انجام می داد صحبت با دوستانش بود و به نظر اصلا از مرگ تهیونگ ناراحت نبود .
صدای کشیش لی تا حدی بلند بود که جونگکوک با هر دفعه که شروع به صحبت می کرد جا می خورد . درحالی که دست هایش را در هوا تکان میداد می خواند:«از خاک گرفته شدی زیرا كه تو خاک هستی و به خاک خواهی برگشت.»(نویسنده:این دعا تو مراسم خاکسپاری مسیحی ها خونده می شه.جالبه بدونید مراسم خاکسپاری هم درست مثل سناریو یک هفته بعد از مرگ شخص برگذار می شه و قبلش به کلیسا میرن.همه مراسم ها و باور های این بوک با تحقیق جمع آوری شده گایز .)
هوفی کشید و و دست تکیه داده شده به زانویش را زیر چانه اش گذاشت.با اینکه متوجه چشم غره های زن کنارش بود توجهی بهش نمی کرد.بالاخره لب باز کرد و درحالی که اخم می کرد با صدای آرامی گفت:«چیکارت بود؟»جونگکوک بدون برقرا کردن تماس چشمی جواب داد:«دوست.»
-بیخیال پسر اونوقت تو واسه دوستت اونقدر اشک ریختی؟
جونگکوک شوکه به سمت پیرزن برگشت.
-هی صبر کن ببینم تو از کجا...
-هیسسس.من یه مادرم عزیزم.احساسات و حالت های بچه ها رو خوب درک می کنم.
به چشم های قرمز پسر که گویی اماده ی بیرون زدن از حدقه بودند ، زل زد.جونگکوک به پوزیشن قبلیش برگشت.
-بیخیال مادام.دیگه مهم نیست.
انجیل را بست و با لبخند پر رنگ تری پاسخ داد :« یعنی اگه زنده بود ... »جونگکوک صدایش را بالاتر برد.
-فعلا که زنده نیست.لطفا...مجبورم نکنین اینو به زبون بیارم.
گفت و بغضش را قورت داد.پس از مکثی کوتاه دست پیرزن را روی سرش حس کرد.
-هم جنسگرایی تو انگلستان جرم نیست پسرم.
لحظه ای مکث کرد.سرش را با اخم بالا اورد و به دو طرف تکان داد تا دستش از روی موهایش کنار رود.از اینجوری مورد خطاب قرار گرفتن متنفر بود ؛ به علاوه،اون هیچ حسی بیشتر از حس دوستی نسبت به تهیونگ نداشت .
-اجوما ؛ من نمی دونم شما درمورد چی صحبت می کنین یا اصلا چرا ...
-آقای جئون چه پسر لج بازی بزرگ کرده!
جونگکوک جا خورد.می توانست بگوید که در طول کل 24 سال عمرش به اندازه ی اون لحظه تعجب نکرده بود.به سمت پیرزن برگشت و بریده بریده گفت:«شما پدر منو می شناسین؟!»
خب گااااااااااااااااایز اینم پارت چهارم
-_-بعد از قرن ها اپیدم
برای پارت بعدی:ووت 30 تا
کامنت هم 15 تا خوبه
خوشحال میشم نظراتتونو برام بنویسین
تا درودی دیگر...
فعلا خوداحافظ ای قوم من
![](https://img.wattpad.com/cover/290080999-288-k892150.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Phantom
Fanficتیک تاک ساعت مثل همیشه رو اعصابش بود.تیک...تاک...تیک...تاک نه به خاطر صدای ناهنجارش؛چون یاد کسی مینداختش که همیشه با این صدا،شاکی از خواب می پرید. _____________________ !شبح؟- !آره شبح.به چه زبونی بگم؟شبح،گاست،فانتوم- .هاه!من که دیگه هشت سالم نیست...