part 14

608 73 64
                                    

دو ماه گذشته بود و شیون و بورا همراه جه مین کوچولو زندگی قشنگشون و ادامه میدادن
تو این مدت هر هفته پدر گایون بهشون سر میزد و دیگه اون دشمنی قدیمی بین مردم هم فراموش شده بود

یه بعد از ظهر گرم بود و یوبین خیره به چهره امگای زیباش به لباس های کوچولویی که امروز تو راه دیده بود فکر میکرد

صورت دختر خواب و نوازش کرد و موهاش و بوسید عادت نداشت بعد از ظهر ها بخوابه اما دیروز که روز تعطیل بود تا دیروقت پای لپ تاپ بیدار مونده بود تا سریالی که شروع کرده بود و تموم کنه و همین باعث شده بود امروز خوابالو باشه

یوبین با حس گشنگی کمی که داشت به سمت آشپزخونه رفت تا چیزی پیدا کنه شلوار سیاه رنگ گشادش تنش بود و یه تیشرت سایز بزرگ سفید تنش بود وارد آشپزخونه شد و همون جوری که موهاش و می بست چشم چرخوند تا چیزی پیدا کنه

سراغ یخچال رفت و با دیدن چند تا سیبی که مونده بود دست کرد و یکی برداشت گاز اول و به سیب زد که حس کرد رایحه گایون و بیشتر از همیشه می‌تونه حس کنه دلایل زیادی بود که باعث افزایش هورمون هاش بشه پس سیب و روی میز گذاشت و به سمت اتاقشون دوید در و باز کرد دید همه چیز مثل وقتیه که اونجا رو ترک کرده

به جز اینکه امگا کوچولو بالشت الفاش و تو بغل گرفته و سرش و توش فرو کرده نفس های عمیق می کشید و حلقه دستاش و محکم تر میکرد
یوبین لبخندی زد و خواست قبل بیدار کردن امگا از اونجا بره تا اینکه رایحه جدید و حس کرد
یه بوی خنک و خوب مثل بوی سیب یا شکوفه سیب

به سمت گایون برگشت
منبع عطر از اونجا بود ولی چرا .....

نگاهش از صورت زیبای زن پایین تر اومد و به شکمش رسید

رو تخت زید و دستش و رو شکم جفتش گذاشت عطر بیشتری به مشامش رسید و با لبخند انگشتش و نوازش وار رو بچه کوچولویی که تو شکم جفتش بود کشید

تصور داشتن یه بچه کوچولو از زنی که عاشقش بود بهترین اتفاق زندگیش بود

از همین الان میتونست شیرینی که قرار بود. با این بچه تو زندگیش دو برابر بشه رو حس کنه

گایون با حس نوازش های جفتش آروم چشماش و باز کرد و با دیدن آلفا گفت:چی شده یوبینا

زن چشمای براقش و به گایون زل زد و با صدایی که یکم می لرزید گفت: ت..تو بارداری؟؟

گایون خنده آرومی کرد و گفت: میخواستم خیلی خاص تر بهت بگم اما این فسقلی نذاشت

نمی‌خواست همچین خبری خوبی رو از زن قایم کنه اما میخواست شرایط مناسبی و آماده کنه اما انگار بچش میخواست زود تر به مادرش خبر بده

یوبین سرش و پایین انداخت و بعد کنترل اشکاش گفت: گایونا ....

اما نتونست حرفاش و ادامه بده قطره اشکش رو ملافه چکید و ساکت شد گایون از جاش بلند شد و آلفا رو بغل کرد موهای کوتاهش ‌ نوازش کرد و گفت: گریه نکن عزیزم لطفااااااا

dahyun I'm the Alpha [ Completed ]Where stories live. Discover now