شب اول

628 85 13
                                    

همه ی اینها زمانی شروع شد که آتسوشی یک شب نتوانست بخوابد پس بیرون امد و بی هدف شروع به قدم زدن در خیابانهای یوکوهاما کرد

بعد او فهمید که خیابانها خیلی شلوغ و پر سروصدا هستند و او برای استراحت بعد از یک روز سخت در آژانس به مکان ساکت تری نیاز دارد

پس او به درون کوچه ای پیچید و بعد از بالارفتن از راه پله به سمت پشت بام پرید

او حالا خیلی از فضای زمین بالاتر بود و هیچ آلودگی نبود و میتوانست به راحتی ستاره ها را در آسمان شب ببیند

آتسوشی که خیلی تحت تاثیر این صحنه قرار گرفته بود روی زمین سرد نشست و حس خوشحالی داشت
خوشحالی او خیلی زود با شنیدن صدای سرفه ای از بین رفت

_ جینکو؟

+ چیه؟ تنهام بزار اکوتاگاوا

بعد از قضیه حمله "انجمن" آنها تقریبا باهم دوست شده بودند اما نه انقدری که مشاجره را متوقف کنند

سگ ساکت و خشمگین مافیای بندر جایی که اون ببر احمق بود دستوری نمیداد او کنار آتسوشی نشست و به ستاره ها خیره شد

بعد از مدتی آتسوشی پرسید: تو نمیخوای چیزی بگی؟

او به خاطر حس ناگهانی خستگی زیاد چشمهایش را بست

_ اونا به خاطر دلیلی منو سگ ساکت وخشمگین صدا میزنند

+ باشه

و انها همینطوری ساکت و خسته کنار هم باقی ماندند ولی نه انقدر خسته که خوابشان ببرد

انها میدانستند اگر چشمهایشان را ببندند و به خواب فرو بروند کابوسها واقعی و ترسناکتر خواهند بود
پس به جای ان انها تقریبا هر شب به امید اینکه ان یکی انجا باشد به پشت بام میرفتند

انها از همراهی و وقت گذراندن با همدیگر لذت میبردند اما با اینکه این یک حقیقت بود هیچ وقت نمیخواستند ان را بپذیرند حالا این یک حقیقت ساده بود

هردوی انها حس خوبی وقتی که روی پشت بام بودند داشتند و در سکوت تصمیم گرفتند که این مکان برای انها خواهد بود و هیچ نمیتوانست انجا را از انها بگیرد

نه موری ، نه مافیای بندر و نه آژانس کاراگاهی نه انجمن

نه هیچ کس دیگری ، هرگز...




های این یه فیک ترجمه ای کوتاه هست امیدوارم دوستش داشته باشید❤
Story by:Imsleepyok
AuthorNimChan

we kiss on the seventh nightWhere stories live. Discover now