شب پنجم

294 73 15
                                    

+ این یه گردنبند با طرح ماهه؟
آتسوشی از اینکه هدیه ای از طرف دشمنش گرفته غافلگیر شده بود

_ آره

+ چرا؟

آتسوشی بیشتر و بیشتر با کار اکوتاگاوا گیج شده بود
اول با اون کمی دوستانه برخورد میکرد و حالا بهش جواهرات میداد؟

_ خوب ، من نمیتونم ماه رو برات بخرم و فکر نکنم خوشحال بشی اگه یه تیکه از ماه رو به اسمت بزنم پس تصمیم گرفتم که این بهترین انتخابه

+ مرسی ریونوسکه
گفتن اسمش حس عجیبی داشت اما او توانست خوشحالی اکوتاگاوا را با لبخندی که به او هدیه داد ببیند

امشب اکوتاگاوا زودتر رسید او ساعت ها با چویا سان برای انتخاب گردنبند به خاطر تشکر برای چایی وقت صرف کرده بود

چویا سربه سر او گذاشت ولی برای انتخاب گردنبند به او کمک کرد از انجایی که سلیقه اش توی مد و فشن بهتر از اکوتاگاوا که شبیه لردهای دوره حکومت ملکه ویکتوریا لباس میپوشید بود

گردبند خودش از جنس نقره بود و جزئیات کوچک و ظریفی داشت که ان را مانند ماه واقعی زیبا کرده بود
آن به شکل هلال ماه بود از انجایی که اکوتاگاوا ماه کامل را دوست نداشت
او گفت: این ماه نیست ولی میتونه تو رو به یادش بندازه

اکوتاگاوا عصبی بود چون میدانست گردبند ماه میتواند به معنی " به اندازه رفتن و برگشتن از ماه دوستت دارم" باشد
و اگر آتسوشی ان را بداند ممکن است اشتباه برداشت کند
اکوتاگاوا ریونوسکه ناکاجیما آتسوشی را دوست نداشت
پس او به فکر فرو رفت که آیا آتسوشی میداند گردبند میتواند چنین معنای داشته باشد؟

اما بعد به خودش یاداوری کرد که آتسوشی انقدر احمق بود که حتی اگر معنا را میدانست بی اهمیت از ان میگذشت
افکارش از ذهنش پاک شدند وقتی صدایش را شنید



+ ریونوسکه؟

_ بله؟
او به سمتش برگشت

+ چی داری؟...

_ این برای توئه
اکوتاگاوا حرفش را قطع کرد

آتسوشی جعبه را باز کرد و به ماه که در تمام مراحل زندگی اش کنارش بوده خیره شد
آن زیبا بود و آتسوشی نمیتوانست ان را ستایش نکند او فلز سرد را لمس کرد و شکلش میان انگشتانش حس کرد
آتسوشی به آرامی پرسید: میشه برام ببندیش؟

اکوتاگاوا به گردبند نگاهی انداخت و آتسوشی برگشت او گردبند را پشت گردنش بست و آتسوشی به سمتش برگشت

هردو لبخند میزدند و حس خوشحالی داشتند

آن دو نشستند و به دیوار تکیه زدند و به آسمان خیره شدند ماه مانند گردبندی که آتسوشی گرفته بود هلال بود

اکوتاگاوا دوست نداشت لمس شود ولی امشب اجازه داد آتسوشی سرش را روی شانه اش بگذارد
" فقط همین یه بار اجازه داری جینکو" او بیشتر از آتسوشی انگار داشت به خودش میگفت آتسوشی به هرحال گوش نمیداد

هردو از اینکه کنار هم نشسته بودند و چشمک زدن ستاره ها را میدیدند لذت میبردند ،این در شهر پر از جرم جنایت آرامش بخش بود

درست مانند همه ی شب ها ، ملاقات پشت بامی انها وقتی خورشید طلوع کرد به پایان رسید
خورشید تابانتر از همیشه به نظر می امد و به چشمانشان آسیب میزد

این بار انها با خداحافظی همدیگر را ترک کردند ، حداقل این یک طور پیشرفت بود

روز بعد آتسوشی در آژانس به خاطر گردبند توجه خیلی ها را جلب کرد کسی چیزی نگفت ولی انها میدانستند او ان را برای خودش نخریده
رانپو چون رانپو بود همه چیز را میدانست ولی حتی او هم چیزی نگفت...

AuthorNimChan🌷

we kiss on the seventh nightTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang