+ ریونوسکه
_ بله
+ چه طور یه خوناشام میره دندون پزشک؟
_ نمیدونم ، چرا؟
+ این یه جوک نیست یه جواب هوشمندانه میخوام!
_ خوب...مطمئن نیستم چی خوناشام ها رو از اینکه برن دندون پزشک منصرف میکنه؟
+ دندونهای نیششون! چه طور میخوان اونا رو توضیح بدن؟ حتی اگه اونا رو قایم کنن چی میشه اگه وسط کار یه دفعه ای بیرون بیان؟!
دندون پزشک از ترس میمیره و تنها کاری که خوناشام میتونه بکنه اینه که بگه اون توهم زده ، دیگه چیکار میتونه بکنه؟شاید خوناشام ها دوست دارن با مردم در ارتباط باشند و برای کارهاشون هدفی دارند ولی دارند از راه اشتباهی اینکارو میکنند و...
_ تو احمقی جینکو
+ مرسی تو هم همینطور!
_ حداقل من دنبال دلیلی که نشون بده زنده موندن و زندگی ارزششو داره نیستم
+ حداقل من هر دقیقه به دنبال دازای سان نیستم
_ من ضعیف نیستم
+ من ادما رو به خاطر اینکه ثابت کنم قدرت دارم نمیکشم
_ من... متاسفم
انها میدانستند اینها فقط شوخی های بچگانه هستند و نیازی به معذرت خواهی نیست اما این باعث شد آتسوشی فکر کند که آیا اکوتاگاوا با نظر او موافق بوده است
زمان طولانی گذشت تا آتسوشی فهمید جوابی نداده است+ منم متاسفم
این معذرت خواهی برای بحث فعلی نبود بلکه یک معذرت خواهی کلی بود
متاسفم که پاتو قطع کرد
متاسفم که در حال مرگ توی کشتی رهات کردم
متاسفم و متاسفم و متاسفم...
انها کنار دیوار نشستند و آتسوشی سرش را روی شانه اکوتاگاوا گذاشت و به آسمان خیره ماند
دستهایشان فقط یک اینچ فاصله داشتند و اکوتاگاوا نمی توانست ان را بگیرداو به آرامی دست آتسوشی را لمس کرد و قلبش به تپش افتاد وقتی او انگشتهایشان را در هم گره زد
+ فکر میکنی ادمهایی که نمیرن دندون پزشکی همه خوناشام هستن؟
_ اگر با حدس تو پیش بریم ممکنه ولی خوناشام ها واقعی نیستند
+ چه طور میدونی؟ تو که هیچ کسی که در موردشون چیزی بدونه ندیدی مثلا پیرمردی که در مورد زندگیشون داستانهای بی پایانی داشته باشه
_ شاید ، فقط شاید کسی باشه که بدونه
+ از مافیا؟
_ آره
آن شب کوتاه بود ، انقدر کوتاه که نتوانست مکالمه دیگری را قبل از اینکه آفتاب طلوع کند شروع کنند
آنها با یک خداحافظی ساده از هم جداشدند تا به سمت مافیا و آژانس کاراگاهی بروند
خسته ولی خوشحال بودند و آماده بودند تا یک روز جدید را شروع کنند ...AuthorNimChan🤍
YOU ARE READING
we kiss on the seventh night
Fanfictionآتسوشی با ماه دوست بود زمانی که در یتیم خانه بود شب ها به آسمان خیره میشد و به ماه کامل خیره میشد و به او کارهایی که انجام داده بود و رازهایی که نمیخواست کسی انها را بداند را میگفت گاهی او فکر میکرد که شاید برده ی ماه شده به خاطر اینکه همه ی مشکلا...