شب چهارم

311 69 13
                                    


_ چای و انجیر؟ اکوتاگاوا پرسید و از لیوان پلاستیکی که آتسوشی به او داده بود نوشید

+من فکر ‌کردم که تو چای و انجیر دوست داری

_دوست دارم
و بعد از مدت طولانی اضافه کرد: ممنونم جینکو

+خواهش میکنم و آتسوشی.... آتسوشی صدام کن
باشه آتسوشی پس منم باید ازت بخوام منو ریونسوکه صدا بزنی

اکوتاگاوا زمزمه کرد از انجایی که اشتباه بود که اسمش را بلند بیان کند

آتسوشی امروز کمی زودتر رسید و به دیوار پشت بام تکیه داد او چایی و انجیر خریده بود و امیدوار بود که این کار برای اکوتاگاوا صلح امیز به نظر برسد از انجایی که انها دوست نبودند یا چیزی که بعضی ها میگفتند " نوعی دوست بودن در کنار همدیگر ولی نه دوستی حقیقی"
این دقیقا رابطه ای بود که داشتند

وقتی اکوتاگاوا ده دقیقه بعد رسید جینکو با لبخند به او خوش امد و گفت درحالیکه لیوانی چایی جلوی او گرفته بود

او ان را گرفت و بو کشید که سمی نباشد چون به هرحال ناکاجیما آتسوشی دشمن او بود ولی وقتی که بوی چای انجیر که خیلی ان را ستایش میکرد را شنید همه ی نگرانی هایش در مورد سمی بودن و دشمن از بین رفتند

پس او کنار اتسوشی که پسر جوان اصرار داشت او را با نام کوچک صدا بزند نشست و از چایی اش نوشید

_ این چای مورد علاقه من تا همیشه است چه طور میدونستی؟

+ خوب به هرحال این خیلی گرون بود...

_ آه اره باید باشه

بعد هردو به ماه کامل که مایل ها و مایل ها از انها و یوکوهاما فاصله داشت نگاه کردند
انها وقتی که نسیم شبانگاهی خنک شروع به وزیدن کرد به هم نزدیکتر شدند
حالا اواخر سپتامبر بود

آتسوشی از اینکه هیچ افکار شبانه ای نداشت متحیر شده بود پس ساکت ماند

برای سوپرایز شدنش اکوتاگاوا کسی بود که بحث را اول شروع کرد

_ بودن توی یتیم خونه چه طوریه؟ من افرادی رو دیدم که از یتیم خونه فرار میکنند و به خرابه ها میاند ولی همیشه بعد از مدتی به اونجا برمیگردند
من فکر میکنم اونجا مثل خرابه هاست که خودکار و دفتر بیشتر از غذا و شیرینی پیدا میشه

+ درسته اونجا خیلی بد بود ولی فکر کنم تو هم تجربه خوبی از کودکی نداشتی درمورد شکلات های تخته ای میدونی؟

_ معلومه! یه بار سیصد تا جمع کردم!

+ سیصد تا شکلات؟ باید تا حالا میلیونر میشدی!

_ اره ... ولی خیلی از اونا رو خوردم و به خاطر مصرف زیاد قند از حال رفتم گین گفت سکته قلبی داشتم و فکر میکرد مُردم!

اون خندید....

اکوتاگاوا خندید آن یک خنده آزادانه بود خنده ای بدون دروغ یا تقلبی

آتسوشی میخواست تا ان را دوباره و دوباره بشنود

اکوتاگاوا خندید و بعد به آتسوشی نگاه کرد و فقط چند ثانیه طول کشید تا دوباره صورتش غیر قابل فهمیدن و جدی شود

بعد انها به آسمان نگاه کردند تا زمانی که خورشید در آسمان حاضر شد و ماه را کنار زد آنها راه جدایی در پیش گرفتند و باید برای یک ملاقات پشت بامی دیگر صبر میکردند...

AuthorNimChan🌷

we kiss on the seventh nightWhere stories live. Discover now