+ میدونستی یه خرچنگ تو ماه هست؟!_ نه آتسوشی
+ نه احمق اون خیلی بزرگه! او ادامه داد: اون دایره خاکستری رو توی ماه میبینی؟ آره اون یکی ، اگه از نزدیک نگاه کنی چهارتا پایی که از زیرش دراومده رو میبینی اون یه خرچنگه!
_ وسط ماه؟ احمق نباش جینکو
امروز حس متفاوتی داشت
شاید به خاطر اینکه اکوتاگاوا وقتی به خودش امد که به لبهای آتسوشی خیره شده بوداو کمی دیگر خیره ماند و امیدوار بود آتسوشی متوجه اش نشود
او میخواست او را ببوسد ، از این مطمئن بوداو در این مورد مدت زیادی فکر کرد
حتی قبول کرد اگر بتواند امشب به انجا برود اجازه میدهد احساساتش او را کنترل کنند و آتسوشی را میبوسید اما به یاد اورد که احساساتش را تمام طول عمرش کنترل کرده بود پس میتوانست شب دیگری اینکار را امتحان کنداما وقتی با آتسوشی بود او تغییر میکرد
او کم کم فهمید او تنها کسی نبوده که به آتسوشی خیره شده بود
آتسوشی هم پنهانی به او خیره میشد
هردو با اینکه میخواستند میترسیدند تا اینکار را بکنند_ چرا فکر میکنی خرچنگه چرا عنکبوت نیست؟
+ ریو ، عنکبوت هشت تا پا داره
_ اوه ...درسته
+ من فکر میکنم سنبل های من نشون میدن که توی ماه زندگی هست
_ میدونم که الان خیلی احمق تر از همیشه به نظر میرسی ولی ، به فضایی ها اعتقاد داری؟
+ اره من همیشه دلم میخواد اونا منو با خودشون به بیرون از زمین و کهکشان و جایی به اسم " خونه" که هیچ وقت نداشتم ببرند
_ هنوزم آرزو میکنی تو رو با خودشون ببرند؟
+ دیگه نه ، نه از وقتی که تو....
اون مکث کرد ، مهم نیستقلب اکوتاگاوا در سینه اش به تپش افتاده بود و از انچه که از آتسوشی بگوید میترسید
_ نه از وقتی من چی؟+ از وقتی تو بهم حس خونه میدی
آتسوشی با اعتماد به نفس بیان کرد او به چشمهای اکوتاگاوا که الان بدون خشم و با عشق به او خیره شده بود نگاه کردآن زمانی بود که اکوتاگاوا فهمید دوباره عاشق جینکو شده بود
او به صورتش را که در نور ماه میدرخشید خیره شد چشمانش در نور ماه میدرخشدند او نتوانست بیشتر از این تحمل کند
او چانه ی آتسوشی رو با یک دست گرفت و دست دیگرش را روی گونه اش گذاشت
آتسوشی غافلگیر شد و صورتش به خاطر خیره شدن درون چشمهای خاکستری اکوتاگاوا سرخ شده بود_ میتونم؟...
اکوتاگاوا به خاطر لکنت داشتن حس یک احمق را داشت
آتسوشی فقط با یک حرکت کوچک سر تایید کرد قبل از اینکه جلوتر بیاید و چشمهایش را ببندداکوتاگاوا همان کار را انجام داد و لبهایشان همدیگر را لمس کردند اما هردوی انها نمیدانستند چه گونه ان را انجام دهند
آتسوشی در یتیم خانه بزرگ شده بود و حتی فکر نمیکرد بعد از اینکه به آژانس ملحق شود با کسی قرار بگذارد
اکوتاگاوا رهبر دوستانش بود ، وقتی به زمانی که در خرابه ها زندگی میکرد برمیگشت فکر میکرد این فکر خوبی نیست که با کسی قرار بگذارد و به او نزدیک شود بعدها دازای مطمئن شد که او هرگز نتواند در مورد هیچ رابطه احساسی فکر کند
اما هردوی انها هیچ تجربه ای نداشتند پس اهمیتی به اینکه نمیدانند چه کار کنند ندادند انها از ان لحظه لذت بردند و وقتی از هم فاصله گرفتند میخندیدند
چشمهایشان را بستند و هردو روی پشت بام به خواب رفتندپایانی
در صبح وقتی دازای و چویا برای پیدا کردن ان دو فرستاده شدند انها را روی یک پشت بام پیدا کردند
انها حتی یک کلمه هم نگفتند تا زمانی که آتسوشی را که اکوتاگاوا را بغل کرده و دستهایشان را که دور هم حلقه شده بودند را دیدند_ باید بیدارشون کنیم؟
چویا پرسید و اصلا مطمئن نبود که باید چکار کند یا چه گزارشی به مافیای بندر بدهد+ نه ، اجازه بده از اخرین لحظاتی که باهم دارند لذت ببرند
_ این رومئو و جولیت نیست دازای
+ نه اما اگر سازمانها در مورد رابطشون بفهمند ممکنه یه جنگ به راه بیفته بزار حالا از لحظاتشون کنار هم استفاده کنن
_ اما در مورد رابطه ما چی؟
+ آه ، ولی چویا تو حتی بعد از اینکه از مافیا رفتم با من بودی تو کسی بودی که قبول کردی با من ازدواج کنی!
_ و؟
+ و ما نمیتونیم فعلا کاری در موردش بکنیم
_ خوبه
بعد دازای اونو بوسید و اونها برای رفتن سر کار اون دوتا رو ترک کردند تا شاید برای یک بار رویای پر از آرامشی داشته باشند
امیدوارم از خوندنش لذت برده باشید
پر از لبخند و حس خوب باشید⚘❤_ AuthorNimChan
YOU ARE READING
we kiss on the seventh night
Fanfictionآتسوشی با ماه دوست بود زمانی که در یتیم خانه بود شب ها به آسمان خیره میشد و به ماه کامل خیره میشد و به او کارهایی که انجام داده بود و رازهایی که نمیخواست کسی انها را بداند را میگفت گاهی او فکر میکرد که شاید برده ی ماه شده به خاطر اینکه همه ی مشکلا...