آتسوشی گفت: من ماه رو دوست دارم
اکوتاگاوا پرسید: چرا؟
+ اگر ماه یه ادم بود مردم از اونا میترسیدند
_ اونا؟
+ من کی باشم که هویت ماه رو تشخیص بدم؟
اون رازها و زشتی های مردم رو نگه میداره ، تو نمیتونی از ماه مخفی بشی همچنین اون بی صداست و نمیتونه چیزی رو بیان کنه یا هیچ چیزی رو_ چه طور میتونی به همچین چیزای احمقانه ای فکر کنی جینکو؟
+ هی الان نصف شبه و من خستم
_ پس بخواب
+ اگه بخوابم تو بدون هیچ درنگی منو تو خواب میکشی
_ اگر این چیزیه که واقعا بهش فکر میکنی
امشب دومین شب انها بالای پشت بام بود و این صحبتی بود که باهم داشتند
این تنها زمانی بود که آتسوشی میتوانست افکارش را با صدای بلند بدون فکر کردن بیان کند
اکوتاگاوا زیاد صحبت نمیکرد و به صحبتهای بی معنی آتسوشی گوش میداد و لذت میبرد
همچنین برای بیشتر شب انها در سکوت به آسمان و ستاره های چشمک زن خیره میشدند
آتسوشی با ماه دوست بود
زمانی که در یتیم خانه بود شب ها به آسمان خیره میشد و به ماه کامل خیره میشد و به او کارهایی که انجام داده بود و رازهایی که نمیخواست کسی انها را بداند را میگفت
گاهی او فکر میکرد که شاید برده ی ماه شده به خاطر اینکه همه ی مشکلات و نگرانی هایش را به او میگفت اما بعد او به یاد اورد ماه موجود بی جانی است حتی اگر نمیخواست هم مجبور بود بیرون بیایید و به حرف های احمقانه ی آتسوشی گوش دهداو به اکوتاگاوا این را گفت ، نمیدانست چرا ولی فکر میکرد کار درستی است
اکوتاگاوا بعد از یک سکوت بی پایان گفت: منم قبلا اینکارو انجام میدادم
آتسوشی با حیرت گفت: چی؟
او توضیح داد: زندگی تویه جای کثیف چنین بالاوپایین هایی داره جینکو اگه اونجا چیزی نبود وظیفه ی من به عنوان بزرگتر بود تا تهیه اش کنم و گاهی نمیدونستم چیکار باید بکنم
آتسوشی گفت: این مسئولیت پذیری بزرگیه محافظت از دوستهایی که مثل خانوادت هستند
اکوتاگاوا گفت: درسته ولی بعد اونا کشته شدن و... مهم نیست
صدای او غمگینتر از همیشه بود و احساسات واقعی اش را نشان میداد
آتسوشی زمزمه کرد: اوه
اون نمیدونست چی بگه ، او به کنارش نگاه انداخت تا از صورت اکوتاگاوا اینکه باید چیکار کنه رو حدس بزنه اما صورتش مثل همیشه بدون توضیح و احساس به نظر میرسید
او گفت: حالا همه چی خوبه
آتسوشی گفت: خوبه
اون خوشحال شد وقتی فهمید اکوتاگاوا با این موضوع کنار اومده
به زودی به ساعت های اولیه صبح رسیدند و ان دو باید به خانه برمیگشتند تا سعی کنند کمی بخوابند
انها باید با مسائل مواجه میشدند و امیدوار بودند که همه چیز مثل حالا به خوبی پیش برود
AuthorNimChan⚘
YOU ARE READING
we kiss on the seventh night
Fanfictionآتسوشی با ماه دوست بود زمانی که در یتیم خانه بود شب ها به آسمان خیره میشد و به ماه کامل خیره میشد و به او کارهایی که انجام داده بود و رازهایی که نمیخواست کسی انها را بداند را میگفت گاهی او فکر میکرد که شاید برده ی ماه شده به خاطر اینکه همه ی مشکلا...