آتسوشی اعتراف کرد: من سوسمارها رو دوست دارماکوتاگاوا پرسید:چرا؟
او گفت: چون دلم میخواد تو زندگی بعدی یکی از اونا باشم
_ چرا؟
+ چون اونا میتونن هرکجا که بخوان قایم بشند کاری که من همیشه میخوام انجام بدم
_ از کی؟
+ رئیس یتیم خونه
_ آیا اون باهات بد...
+ آره اون یه بار مجبورم کرد با چکش یه میخ توی پاهام فرو کنم من اینکارو نکردم و اون خودش اینکارو کرد و من فقط یازده سالم بود
_ اوه!
شب سوم فقط به گفتن آسیب های روحی گذشت
اکوتاگاوا بعد از مدتی گفت: من از سگها متنفرم
+ چرا؟
_ یکی از اونا وقتی خیلی بچه بودم گازم گرفت و هنوز اون زخم رو دارم من نمیفهمم چرا چویا سان دوستشون داره...
آتسوشی مردد بود نمیدانست میتواند بپرسد یا نه ولی کنجکاوی بر او چیره شد: میتونم ببینمش؟
اکوتاگاوا چیزی نگفت او به سادگی بلند شد و راشومون لباس را از روی پایش کنار زد درست کنار مچ پایش جای گاز گرفتگی مشخص بود و توضیح داد: من اون موقع هشت ساله بودم گین به من یه حوله داد و با بانداژ اون رو بست اون چون کوچیکتر از من بود اون کار رو درست انجام نداد اما به هرحال خون رو بند اورد
+ من فکر میکردم به خاطر اینه که دازای سان از اونا متنفره
_ درسته ، دلیل دیگه ای داره
+ بهم یه چیزی که دوست داری بگو
_ چای و انجیر
+ چرا؟
_ چون زمانی که توی خرابه ها بودم همیشه میخوردمش و چایی آرامش بخشه
آن زمانی بود که تصمیم گرفتند در سکوت گذشته را به یاد بیاورند
آتسوشی با یاد اوری شکنجه های رئیس یتیم خانه شروع به اشک ریختن کرد اما خوشبختانه اکوتاگاوا چیزی نگفت یا نخواست به آن اشاره کند
اکوتاگاوا چیزی نشان نمیداد ولی به خاطر درد و رنج آتسوشی عمیقا ناراحت بود
نمیتوانست این را بلند بیان کند ولی به او اهمیت میداد همیشه وانمود میکرد که میخواهد اورا بکشد ولی در آخر نجاتش میدادپس اکو با اینکه به جینکو اهمیت میداد موافق بود ولی این حس برای متوقف کردن مشاجره ی بین انها کافی نبود
آنها تا زمانی که گین ساعت سه به اکوتاگاوا زنگ زد انجا ماندند از او پرسید که میخواهد به خانه برود او موافق بود و بدون گفتن چیزی انجا را ترک کرد
آتسوشی هم از نرده های فلزی پایین رفت و به سمت خوابگاهی که با کیوکا شریک شده بود رفت
AuthorNimChan
YOU ARE READING
we kiss on the seventh night
Fanfictionآتسوشی با ماه دوست بود زمانی که در یتیم خانه بود شب ها به آسمان خیره میشد و به ماه کامل خیره میشد و به او کارهایی که انجام داده بود و رازهایی که نمیخواست کسی انها را بداند را میگفت گاهی او فکر میکرد که شاید برده ی ماه شده به خاطر اینکه همه ی مشکلا...