Part 4

1.6K 169 4
                                    

.
فکر کردن به دیشب باعث شل شدن دست و پاش می‌شد .

تنها کاری که توانسته بود در مقابل تهیونگ انجام بده ، برداشتن کیفش و خارج شدن از کافه بود .

مستقیم به خونه هم نرفته بود و کلی تو خیابونا گشت زده بود تا از شوک کاری که تهیونگ کرده بود در بیاد .
.
.
غرق در افکارش بود که تلفنش زنگ زد .
هیونا بود :
-سلام جونگکوک . حالت چطوره ؟ صبح کلاس نیومدی نگرانت شدم ..

یک لحظه از جواب دادن به تلفن پشیمون شد ، ولی بعدش بدون اینکه مغزش باهاش یاری کنه گفت :
-هیونا با من قرار میزاری ؟

سکوت پشت تلفن بهش این اجازه رو داد تا مثل چی پشیمون بشه ، ولی دیگه دیر شده بود .

-وای باورم نمیشه .. البته که !

با صدای آرومی که شک داشت به گوش ایونا رسیده باشه گفت :
-مرسی ، ظهر کافه میبینمت ..
و تلفن قطع کرد .

دنبال بدترین و فجیع ترین فحشا می گشت که به خودش بده .
باورش نمی شد که همچین کاری کرده .
با کف دستش به پیشونیش ضربه‌ی محکمی زد .

به مقصد کافه لباساشو پوشید و رفت ‏ .

سانا تو کافه بود .
سلامی داد و به سمت اتاق رفت تا کیفش رو بذاره .
وارد اتاق شد .

صحنه دیشب به ذهنش اومد .. کیفش رو همون گوشه پرت کرد و برگشت تا پیشبندش رو بپوشه .

تقریبا نیم ساعت بعد بود که تهیونگ رسید .
پسر بلافاصله پیشبندش رو باز کرد :
-کار دارم برمیگردم ..
به سانا گفت و از کنار تهیونگ رد شد و رفت .

این صحنه زیاد هم خارج از انتظارش نبود .
با لبخند سری تکون داد و به سمت اتاق رفت ، کیفشو گذاشت و برگشت پیشبندش رو بپوشه .

مشتری زیادی نداشتن .
داشت در مورد درست کردن قهوه و این چیزها از سانا سوال می‌پرسید که هیونا رسید .

دختر سمت پیشخوان رفت و گفت :
-سلام ، جونگکوک اینجا نیست ؟

با اخم غلیظی سمت دختر برگشت و گفت :
-خیر ! کاری داشتی ؟

به نظر میاد لحنش زیاد مطابق میل هیونا نبود .
-بله که کار دارم .. اومدم دوست پسرمو ببینم !

قیافه تهیونگ کمتر از صدم ثانیه تغییر کرد .
سانا که متوجه شده بود گفت :
-جونگکوک از کی دوست دختر داره ما خبر نداریم ؟
-از امروز صبح !
-امروز صبح ؟!

امروز صبح ..تهیونگ با خودش تکرار کرد ..

تنها چیزی که به ذهنش می‌رسید اینه که جونگکوک میخواد ازش فرار کنه ..

قبلا هم بهش گفته بود که میخواد به هیونا پیشنهاد بده ، ولی خوب دقیقا بعد اون اتفاق ..

سانا به هیونا پیشنهاد کرد که روی صندلی بشینن کمی صحبت کنن .

تهیونگ غرق افکارش بود که در باز شد و جونگکوک که حتی بهش نگاه هم نمی کرد ، مستقیم سمت میز دخترا رفت و نشست .

A Second Chance Where stories live. Discover now