Part 25

1.1K 94 12
                                    

.
-با .. بابا مـ .. من ..
-گفتم که از حرصش گفته ، وگرنه پسر من که اهل خیانت کردن نیست !

صدای مامانش بود . تو اوج سستی و استرسی که از سوال باباش به وجود اومده بود ، بازم مامانش به دادش رسید . ولی خب متوجه منظورش نشد ..

-ها ؟

مامانش که گیج شدن جونگکوک رو دید ، بهش چشمکی زد و جواب پسرشو داد .

-نگران نباش پسرم ، به بابات در مورد رابطه ی تموم شده ی تو با الّا گفتم . و اینکه چون دلش پیش تو گیر کرده الکی جوری وانمود میکنه که تو بهش خیانت کردی و این چیزا . چرت میگه . پسر دسته گل من اهل این چیزا نیست ..

این وسط کسی حواسش به تهیونگ نبود که وا رفته بود و از ترس فهمیدن بابای جونگکوک و اتفاقایی که ممکن بود بیوفته ، نفسش گرفته بود .
.
.
.
-بیاین بشینین ..

بابای جونگکوک رفته بود و بهترین فرصت برای صحبتش با پسرا ! وقتی روی صندلیهای دور میز نشستن ، شروع به صحبت کرد ..

-برگردین سئول !
-مامان ! داری بیرونمون میکنی ؟

با سوال جونگکوک پوزخند تلخی زد ..

-نه پسرم . خوب گوش کنین . برگردین سئول . دنبال درساتون باشین . تمومش کنین و از کره برین ..
-چرا ؟ چرا باید بریم  ؟
-ببین جونگکوک .. همین پدرت که خودت تو این همه سال دیدی عاشقانه باهاش زندگی کردم ، میدونی چند بار شرایط برادرمو زده تو سرم ؟ فردا روزی در مورد شما بفهمه من نمیدونم چه اتفاقی میوفته . اینجا برای شما جای امنی نیست . هر دوتون باید اینو بدونین که مردم این کشور شرایط شما رو هیچ وقت قرار نیست درک کنن ..
-حق با شماست ..

اما‌جونگکوک اخم‌ کرده بود ..

-مامان ! داری از چی حرف میزنی ؟ من .. من چطوری میتونم شما رو بذارم برم ؟ شما پناه منین ..
-پناه تو پسریه که پیشت نشسته . شما جز خودتون نباید به کس دیگه ای فکر کنین . تو روی پای خودت ایستادی و میخوام که همیشه اینجوری باشه !

تهیونگ گفت و رو به جونگکوک کرد ..

-ما میتونیم بریم آمریکا . میدونی ! اونجا شرایط کاری هم داریم .
-ته به این راحتیا نیست . تو آره ، راحت میتونی بری ،ولی من .. نمیتونم ته ..

تهیونگ و مامان جونگکوک خوب میدونستن که منظور جونگکوک  ، از لحاظ مالی بود .

-میتونی . من مردم مگه . ساپورتت میکنم . هر جوری که فکر کنی . تو فقط دست تهیونگ رومیگیری و میری از اینجا .
-مامان ..
-هیچی نمیخوام بشنوما . چشمت کو ؟
-چشم !
.
.
.
-بالاخره !

بله . بالاخره تو خونش بود .

-احساس میکنم ۱۰ ساله از خونه دور بودم .
-من احساس میکنم ۱۰۰ سال بود ازت دور بودم ..

A Second Chance Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt