.
تهیونگ ماشین رو پارک کرد و میخواست پیاده بشه که سونگ هو رو دید که داره از کافه بیرون میره .تپش قلبش بالا رفت و بدنش یخ کرد . بعد از رفتن سونگ هو ،پیاده شد و وارد کافه شد .
جونگکوک وقتی متوجه اومدن تهیونگ شد ،جلوی پیشخوان اومد . دستاشو جلوی سینه قفل کرد ،به پیشخوان تکیه داد و با ابروی بالا رفته تهیونگ رو نگاه کرد .
-اومدی ..
تهیونگ جرات جلو رفتن نداشت .. همونجا به در بیرون تکیه داده بود .
-چی .. چی گفت بهت ؟
-تقریبا همه چیو !
-جونگکوک من .. من همه چیو توضیح میدم ..
-توضیح ؟ یکم دیر نیست برای توضیح دادن ؟
-جونگکوک .. خواهش میکنم .. بذار ..
-واقعا دلم نمیخواد چیزی بشنوم !
-نه.. نه .. لطفا جونگکوک ..جلو رفت و چند قدمیِ جونگکوک ایستاد .
-لطفا ..
-خب !!
-ببین اون .. اصلا ماجرا اونجوری که گفته نیست .. جونگکوک .. باور کن .. من اصلا ..
-یعنی چی نیست ؟ توی عوضی مگه از اولشم نمیدونستی هیونا با اینه ؟ چجوری نیست دقیقا ؟
-ها ؟ هیونا ؟ ..
-چته تهیونگ ؟ چرا از همون اول بهم نگفتی ؟تهیونگ نفس حبس شده شو بیرون داد ..
-من .. امممم .. من نخواستم .. یعنی ..
-میخوای بهونه بیاری دیگه ! ول کن اصلا !جلو رفت و بغلش کرد .
-فکرتو مشغولش نکن . در هر صورت مهم نیس دیگه .
-جونگکووک .. واقعا ..
-ته گفتم ولش کن ! بیا ..از بغلش در اومد و نگاهی بهش کرد ..
-تو حالت خوبه ؟
-من .. امم .. نمیخوام ناراحتت کنم کوک ..
-نیستم . ته واقعا برام مهم نیست . در رو وا کن و بیا کمکم کن .
.
.
روزشون با اومدن جیمین و سانا مثل دیروزشون با بگو بخند گذشت . حالا تو خونهی جونگکوک ، رو تختش دراز کشیده بودن ..-به نظرت جیمین از سانا خوشش اومده ؟
-نمیدونم !و پوزخندی زد ..
-چرا میخندی ؟
-اولین بار اومدی کافه فکر میکردم از سانا خوشت میاد .
-بله خودم متوجه شدم ! به من میگه من آروم میام ، تو برو باهاش صحبت کن ! گیج !
-خودتی خب من از کجا باید میفهمیدم ؟ یهویی پیدات شد . یهویی صمیمی شدی ! هنوزم فکر میکنم عجیبه برام .
-حتی الان که پیشتم ؟
-حتی الان که پیشمی ! بخواب دیگه فردا کلی کار داریم .
.
.
.
شب ساعت ۹ شده بود . کافه امروز حوالی ظهر و عصر خیلی شلوغ بود و شدیدا درگیر مشتریا بودن .جونگکوک در حالی که لیوانها رو از میز جمع میکرد رو به تهیونگ کرد .
-تهیونگ میشه از داروخونه برام یه قرص سردرد بگیری ؟ خیلی سرم درد میکنه !
-اوهوم چرا که نه !
YOU ARE READING
A Second Chance
Romanceهمه چی دقیقا همون موقعی به هم میریزه که حس میکنی دیگه بهتر از این نمیشه ..! . ᴍᴀɪɴ ᴄᴏᴜᴘʟᴇ : ᴠᴋᴏᴏᴋ - ᴋᴏᴏᴋᴠ ɢᴇɴʀᴇ : ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ - sᴍᴜᴛ - ᴀɴɢsᴛ