Part 29

1.1K 90 10
                                    


-باورم نمیشه آقای کیم تونسته راضیت کنه !
-ظهر سرمونو بردین با جر و بحثتون . الان صلح کردین .
-بزرگش نکنین پسرا . کمی منطقی صحبت کردم با جین .اونم قبول کرد .
-منطقی ؟ مطمئنی نامجون ؟!
-آمم .. خب ..چی میخورین ؟
-من کوکتلش رو تست کردم . عالیه بچه ها .

در همین حین پیامی برای جونگکوک اومد که بعد از خوندنش بی توجه گوشیش رو به جیبش برگردوند .

-اوکی همون کوکتل .
-بیزحمت برای من یک شات ویسکی باشه آقای کیم .

خب جونگکوک تا اون لحظه حالش خوب بود . ولی .‌. چی میتونه اینجوری بیحوصلش کرده باشه !!

بعد از اومدن سفارشهاشون ،تهیونگ خم شد تا صداش رو به گوش جونگکوک برسونه .

-کوک ، خوبی ؟ چیزی شده ؟
-میشه دکمه های یقه‌تو ببندی !؟!؟!
-کووک !!
-نمیدونم چرا باید شلوارت تا این حد تنگ باشه !
-کوک چت شده ؟!!
-ببین من اینو .. اووه ! خیلی عالی ! داره میاد اینجا .
-کوک کی داره میاد ؟ چی میگی ؟

تهیونگ در حالی که گیج شده بود ، سعی کرد جونگکوک رو سر جاش نگه داره ، ولی وقتی که برگشت ..

-تهیوووونگ ! باورم نمیشه ! خودتی !؟

اوکی ، حالا جونگکوک بیشتر از همیشه عصبی و گیج شده بود و تهیونگ .. لعنت بهش الان وقتش نبود دوست پسر چند سال قبلشو ببینه !

-اوه .. وو .. ووجین ..
-تهیونگ . عزیزم ..

-عزیزم !!

کلمه ای که به تکرار و با لحن خاص و عصبانی از دهان جونگکوک شنیده شد . و در مقابل تهیونگی که گیج شده بود و واقعا نمیدونست باید چیکار کنه .

-میدونی چقدر دلم برات تنگ شده ؟ آه تهیونگ ..

نه نه نه ! بیشتر این نباید پیش بره .. چون همین الانش هم جونگکوک به زور خودشو نگه داشته که مشتش رو رو صورت پسر پایین نیاره .

-میدونی .. من هنوزم بهت فکر میکنم . به .. آمم .. لحظه هایی که باهات گذروندم . پیاده روی های چند ساعته‌مون ..

تهیونگ نگاهی به جونگکوک انداخت و .. وای نه ! ووجین باید تمومش کنه .

-هر .. هر چی بوده گذشته .. خب .. الان ..
-نه تهیونگ . برای من نگذشته . تو هنوزم برای من-..
-ووجین . آمم ..

-آقای کیم ، هیونگ . من باید برم . شبتون خوش !

صدای جونگکوک بود که بدون ذره ای توجه به تهیونگ از کنارش رد شد و رفت ! تهیونگ هم بی وقفه از جاش بلند شد ولی ووجین با گرفتن دستش مانع رفتنش شد .

-کجا ؟ کلی حرف دارم باهات .
-باید برم .

گفت و دست ووجین رو از مچش جدا کرد و دنبال جونگکوک دوید . به درِ بار که رسید نگاهی به اطراف کرد و بالاخره تونست جونگکوک رو که پیاده میرفت ببینه . دنبالش دوید و بهش رسید .

A Second Chance Where stories live. Discover now