Chapter 2
جنو گفت:
"میخوای باهام به قصر بیایی؟"
پسر اخمی ریزی کرد و دستش رو کنار زد. لبخند روی لبای جنو شکل گرفت... این پسر باعث تعجبش میشد و شگفت زده اش می کرد.
"اگه هم نمیخوای، پس بزار حداقل ببرمت پیش یه طبیب. آسیب دیدی انگار"
"لعنتی تو کی هستی آخه؟"
پسر با کلافگی پرسید.
با چشمایی که خشم توشون بیداد می کرد، گفت:
"نکن این کار رو. با این کلمات خوشگل و فریبنده سراغ من نیا. من به هیچ کس اعتماد ندارم، حتی تو که ادعا می کنی شاهزاده هستی"
و تفی به زمین انداخت.
جنو سرش رو کمی به کنار خم کرد. حرکتی بود که رنجون و هچان همیشه می گفتن اونو مثل یه پاپی میکنه.
"پس تو به خودت هم اعتماد نداری. اون یاقوت ها رو دارم میبینم نانا. میتونی خودتو ازشون پنهون کنی اما از من، نه!"
پسر به تندی نفس می کشید.
"لعنتی چی میگی؟ نمیتونی من رو از اونا شیادها بخری."
"قرار نیست هم این کار رو بکنم. تو وسیله ای برای خرید و فروش نیستی"
جنو به نانایی که پیشونیش سرخ و متورم شده بود، خیره شد.
ظریف بود، اما در عین حال قوی.
"بزار از اینجا ببرمت بیرون"
یکی از آلفاها با کمی ترس قدمی به جلو برداشت و به سختی آب دهانش رو قورت داد.
"شاهزاده من! اون... برای... من... بود"
یه نگاه جنو کافی بود تا مرد بخواد ساکت بشه و بفهمه که روی چیزی که شاهزاده دست گذاشته نباید نزدیک بشه.
جنو غرید:
"جرئت کنین از من پول بخوایین. اون وقته که هرچی دارین و ندارین رو از دست میدین. من برای یک انسان هیچ وقت پولی نمیدم. چون آدما وسیله ای برای خرید و فروش نیستن"
سپس رو به پسر برگشت و دستش رو دراز کرد.
"میای؟"
نانا، زرنگ بود. می دونست که اگه با شاهزاده بره میتونه از دست اون آدمای کثیف فرار کنه.
دل رو به دریا زد و بدون این که دست جنو رو بگیره، از جا بلند شد.
بدن لاغرش توی لباس کهنه می لرزید و جنو متوجه این قضیه شد و شنل خودش رو درآورد و به پسر داد.
شنل جنو رو پوشید. موهای صورتی بلندش روی صورتش ریخته بود و چشمان گیراش و چینی که میون ابروهاش از عصبانیت قرار داشت، همگی دست به دست هم داده بودن تا امگا رو باشکوه نشون بده.
YOU ARE READING
Wind of the dawn - nomin
Fanfiction" طلوع باد " " لی جنو، شاهزاده سومی است که به دنبال راه هایی برای لبخند زدن دوباره مادرشه و البته قاطعانه از باخت در برابر دشمن امتناع میکنه. تنها چیزی که میخواد تاج و تخته اما سرنوشت براش بیش از یک تاج رقم میزنه. و جمینی که از دست برده ها نجات پیدا...