چند روزی بود که برادراش رو ندیده بود. تا این که امروز بالاخره اومدن پیشش و بهش گفتن که توی سالن به جمین برخورد کردن.
جنو امیدوار بود که رفتار و کارای برادراش به پسرکش آسیب نزنه.
پسرک؟! خودش هم نمی دونست چرا ولی از این که به صورت نمادین هم جمین برای اون بود، خوشحال بود. اون پسر برای خودش بود و پسرکش بود.
مارک دستشو روی شونه جنو گذاشت و گفت:
"خوشحالم که دارم میبینمت که برای اولین بار مثل یه آلفای واقعی داری رفتار میکنی، جنو"
جنو، دست مارک رو از روی شونه اش برداشت و جواب داد:
"یه آلفای واقعی بودن به این معنی نیست ولی به هر حال. من کی هستم که بخوام درباره اینجور چیزا حرف بزنم!؟ به جمین چی گفتی؟"
تیونگ نیشخندی زد.
"به قدری زیباس که حالا فهمیدم چجوری تو عاشقش شدی. اما یه برده اس دیگه. نباید به چیزی فراتر از یه رابطه ارباب و برده فکر کنی"
"اون برده نیستش. نخریدمش. با من اومد"
"پدر پولش رو داده، پس برده اس"
مارک گفت و ادامه داد:
"آه جنو... بچه نباش. قرار نیس که باهاش ازدواج کنی و یه خونواده ای برا خودت تشکیل بدی"
"ولی اینم یادت باشه. من میخوام عمو بشم. مارک که هیچ غلطی نمیکنه. تو حداقل یه کاری بکن و بچه تو رو ببینم"
تیونگ گفت.
مارک با خنده گفت:
"حاضرم باهات شرط ببندم که جنو این کار رو سریع تر از هر چیزی که فکرشو می کنیم، انجام میده... تا وقتی که ما دست به کار بشیم میتونم بگم حداقل سه تا بچه پس میندازه"
تیونگ هم ادامه داد:
"مطمئنم جنو میتونه"
و بعد با هم خندیدن.
جنو ازشون دور شد و دورتر از اون ایستاد. نفس های عمیقی پشت سر هم کشید.
اونا فکر میکردن که برادرای خیلی خوبین. همیشه مسخره اش میکردن، جنو رو وسیله برای خندیدنشون میدونستن.
در حالی که هیچ چیزی از جنو نمی دونستن. فقط اسمشون برادر بود. نه از علایق جنو خبر داشتن نه از استعدادهای جنو.
جنو کی بود؟ یکی که زیر سایه مارک و تیونگ داشت بزرگ میشد. به لطف مادرشون همه توجهات سمت اون دو تا بود، در حالی که مادر جنو توی یه اتاقی در حال پوسیدن.
به سمت سالن رفت. سالنی که توی راسش تخت پادشاهی قرار داشت.
حتی همین دیوار های قصر هم حمایتش نمی کردن. حتی یه نفر هم پیدا نمیشد که بهش محبت کنه و باری از روی دوشش برداره.
YOU ARE READING
Wind of the dawn - nomin
Fanfiction" طلوع باد " " لی جنو، شاهزاده سومی است که به دنبال راه هایی برای لبخند زدن دوباره مادرشه و البته قاطعانه از باخت در برابر دشمن امتناع میکنه. تنها چیزی که میخواد تاج و تخته اما سرنوشت براش بیش از یک تاج رقم میزنه. و جمینی که از دست برده ها نجات پیدا...